سرويس دفاع مقدس ـ وجود فرهنگ شهادت از دیدگاه مسیحیت ناب و تأثیر بیچون و چرای آن در روحیات قومی ارامنه، زمینه را برای قیام و همراهیشان با مردم مسلمان ایران آماده کرده بود. سخنان قصار «نعیشه»، مورخ روحانی ارمنی قرن پنجم میلادی، به خوبی در حافظه تاریخی ارامنه نقش بسته است؛ آنجا که میگوید: «مرگ آگاهانه، ابدیت است و مرگ ناآگاهانه، موت».
به گزارش «تابناک»، به راستی، چه اتفاقی در جبهههاي جنگ تحميلي رخ میداد که غیر مسلمانان نیز از خود رشادت نشان مي دادند و به استقبال خطر مي رفتند؟ چگونه است که سرباز ارمنی، همرزم مسلمان خود را در آغوش مي گرفت تا ترکشهای خمپاره به او اصابت نکند؟ یا با کدام منطق میتوان کتک خوردن بسیجی و سرباز مسلمان به خاطر همرزم مسیحی اش را در اردوگاههای بعث توجیه کرد؟
هفته گراميداشت دفاع مقدس بهانه اي شد تا مروري ولو اندك بر خاطرات شهداي ارمني ميهن عزيزمان داشته باشيم.
1شهيد «اديك نرسسيان»، در سال1339در تهران متولد شد. او تحصيلات ابتدايي و راهنمايي خود را در مدرسه «تونيان» گذراند و پس از پايان دوره متوسطه در دبيرستان «طوماسيان» در رشته رياضي فيزيك، فارغ التحصيل شد.
وي پس از شركت در امتحانات كنكور سراسري همان سال، در دو رشته الكترونيك (دانشگاه شيراز) و برق (دانشگاه تهران) پذيرفته شد. با آغاز جنگ تحميلي و تعطيلي دانشگاهها، پس از دو ترم تحصيل در دانشگاه، تصميم به كار گرفته و به عنوان دبير در مدرسه راهنمايي «سوقومونيان»، مشغول به كار گشت.
پس از پنج سال تدريس و بازگشايي دانشگاهها و اعلام سازمان آموزش عالي مبني بر ادامه تحصيل دانشجويان، با وجود پافشاری والدين، وي خدمت مقدس سربازي را انتخاب کرد.
او پس از گذراندن دوره آموزشي در پادگان «افسريه» به جبهه «سرپل ذهاب» قصرشيرين منتقل شد. در محل خدمت، معاون گروه خود بود. هنگام مرخصي پانزده روزه، مراسم نامزدي «اديك» نيز برگزار شد.
روز اول ماه مهر بود كه به منطقه عملياتي برگشت. در روز پنجم مهر «اديك» عزيزم پس از نزدیک هجده ماه خدمت به شهادت رسيد و صبح هشتم مهر 1362 نيز پيكر او را آوردند. بعدازظهر همان روز نيز او را به خاك سپرديم...».
«آيتالله العظمی خامنهاي» با حضور خويش در منزل شهيد، از خانواده ايشان ديدار داشته و خانواده شهيد «اديك نرسسيان» را مورد دلجويي و تفقد قرار داده اند.
راوي: مادر شهيد
2شهيد «آلبرت الله داديان»، دومين فرزند «تادِئوس» و «هاسميك» در بهار 1345 در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در مدارس ارامنه «آرارات» و «نائيري» گذراند.
پس از پایان تحصيلات راهنمايي در مجتمع تحصيلي «حضرت مريم مقدس» (انستيتو مريم)، به دنبال فراگيري حرفه فني رفت. وي در عين حال، عضو تيم فوتبال «آرارات» نيز بود. با هوش ذاتي فوقالعادهاي كه داشت، در كوتاهترين زمان ممكن به مكانيك ماهري تبديل شد، به گوناگوني كه در تعميرگاه شماره (1) «ب.ام.و»، مشغول به كار شد.
پس از رسيدن به سن خدمت، بي درنگ خود را به مركز نظام وظيفه معرفي کرده و دوره آموزشي را در «عجب شير» به پايان رساند. پس از آن براي گذراندن دوره تكاوري به كرج منتقل شد.
لازم به ذكر است «اِدوين شاميريان»، ديگر شهيد ارمني نيز در دوره تكاوري با او همراه بود. در اين مدت، به منظور ديدار از خانواده، دو نوبت به مرخصي آمد. پس از پایان دوره، وي به جبهه «سومار» اعزام شد. سرانجام پس از شش ماه خدمت، تكاور «آلبرت ا... داديان» در اثر اصابت تركش توپ دشمن بعثي در منطقه جنگي «سومار» به شهادت رسيد.
3شهید «زوریك مرادیان»، نخستین شهید نظامی ارمنی تاریخ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به شمار میرود. با شهادت «زوریك» كوچهای كه وی در محله «حشمتیه» (سردارآباد) در آن ساكن بود، در سوگ فرو رفت. همسایگان مسلمان اطراف منزل خانواده مرادیان دسته دسته با گریه همدردی خود را اعلام میكردند. آنها، دو حجله نیز برای شهید مرادیان در سر كوچه قرار دادند.
پیكر نخستین شهید نظامی ارمنی زوریك مرادیان، پس از انجام مراسم مذهبی در روز بیست و چهارم مهر 1359 در گورستان ارامنه (در جاده خراسان) در میان حزن و اندوه جمعیت كثیری به خاك سپرده شد.
شهيد زوريك از زبان مادرش:پس از سه ماه (از آغاز خدمت زوریك) ما نمیدانستیم كه جنگ شروع خواهد شد. نزدیك بهار بود كه او (زوریك) به دخترم زنگ زد و گفت كه میخواهند ما را ببرند اطراف ارومیه. ایام «عید پاك» بود و گفت كه با قطار ما را میبرند. ما هم جمع شدیم، آجیل و تخممرغ رنگ شده و چیزهای دیگر با خود بردیم. رفتیم پیش زوریك. گفتند: آمادهباش است. ما آن موقع نمیفهمیدیم كه آمادهباش یعنی چه؟ بالاخره آنها را از آنجا بردند به پيرانشهر.
یك روز صبح بیدار شدم به پدرش گفتم: خیلی نگران و دلواپس هستم. شب خواب دیدم، مثل اینكه زانوی «زوریك» تیر خورده و خونی شده بود. جیغ كشیدم، ولی «زوریك» دست گذاشت روی پایش و گفت چیزی نشده است.
تقریبا نوزده روز پس از آغاز جنگ تحمیلی به شهدای دوران هشت سال دفاع مقدس پیوست.
روز بعد در كوچه دو سرباز را دیدم كه به درب ما نگاه میكردند، مثل اینكه دنبال آدرسی باشند. گفتم، خدایا اینها كی هستند؟ چند قدم نرفته، باز ایستادم. همسایههای ما همه مسلمان بودند. ما در «حشمتیه» زندگی میكردیم و در آن موقع همسایه روبهرویی ما از آن طرف آمد. از زبان سربازها فقط نام «مرادی» را شنیدم: سرباز زوریک مرادی خانهشان كجاست؟ برگشتم، گفتم: بله پسرم است، من مادرش هستم. چیه، شما دوستان «زوریك» هستید؟
یك كاغذ در دستش بود و آن كاغذ را توی دستش جمع میكرد. گفت: مادر، تو خونهتون مرد هست؟
این را كه گفت، من جیغ كشیده و از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم باز كردم و دیدم تمام همسایهها و فامیل جمع شدهاند. فهمیدم كه پسرم شهید شده است.
4شهيد «ژوزف شاهينيان» به روايت پدر و مادرش:«ژوزف» عزيز داراي ارادهاي قوي و پشتكاري عجيب بود، به گونهاي كه از اداي هيچ كاري كه به عهده او گذاشته ميشد، سر باز نميزد. از طرفي، ورزشكار هم بوده و داراي روحيه ورزشكاري، برای همین، قاطعيت و قدرت را همراه با لبخندي هميشگي در چهره داشت تا جايي كه در بسياري اوقات، اين چهره و اراده او به من قوت قلب ميبخشيد. ايشان در جبهه تركش خورده و در همان جا قرار ميشود كه روي ايشان عمل جراحي صورت گيرد. اصرار شهيد اين بوده كه با چشم باز و بدون بي هوشي، اين كار صورت گيرد؛ يعني اين قدر به خودش اعتماد به نفس داشت».
«وي پسر زرنگ، خاكي و بيشيله و پيلهاي بود. قهر كردن نداشت. در كارها خيلي به من {مادر} كمك ميكرد. تمام كارهاي دوخت و دوز خود و برادرش «ژيريك» را كه از ناحيه پاهايش فلج بوده و توان راه رفتن را ندارد، انجام داده و اجازه نميداد كه مادر خسته و تازه از كار برگشته، اين كارها را انجام دهد.
«ژوزف» علاقه خاصي به ساختن ابزار داشت و وسايلي مانند چكش و پيچ گوشتي درست كرده بود. او يك سندان خريده و روي آن، كفشهاي ما را تعمير ميكرد. يك روز به مرخصي آمد و به ما گفت: شايد ما را به جبهه ببرند. به او گفتيم: اگر رفتي، مواظب خودت باش.
«ژوزف» وقتي از مرخصي به خانه ميآمد، چيز خاصي از آن جا تعريف نميكرد. فقط از تيراندازي و كارهاي روزمره خود صحبت كرده و ميگفت كه در تيراندازي، هميشه نفر اول بوده است. فرماندهان «ژوزف» خيلي از او راضي بوده و ميگفتند: «ژوزف» هميشه كارها را قبل ازاينكه از او خواسته شود، انجام داده و منتظر دستور نميماند».
بنا به روايت مادر شهيد، چند شب پیش از به شهادت رسيدن «ژوزف»، وي در خواب ديد كه شخصي درب خانه آنها را ميبندد! مادر «ژوزف» ميگويد: نگذاشتم، رفتم و او را راندم. در را باز كردم، بعد، آن مرد رفته و چوب بلندي آورد و با آن، چراغ خانه مرا خاموش كرد. صبح كه از خواب بيدار شدم، مدام دلواپس بودم. آرام و قرار نداشتم. در همين موقع سربازي در جلوي من ظاهر شد و گفت: مادر «ژوزف شاهي»؟ رفتم دنبال پدرش و گفتم: از «ژوزف» خبر آوردهاند. شوهرم آمد. آنها گفتند: «ژوزف» زخمي شده و در بيمارستان است، بيايد برويم پيش او. «ژوزف» من شهيد شده بود...!
ناگفته نماند كه پيكر مطهر شهيد «شاهينيان» نخست از پزشكي قانوني به مسجد محل منتقل و سپس روي دستان صدها نفر مسلمان و مسيحي اهل منطقه، به خانه پدري وي حمل شد.
«قضيه شهادتش را ابتدا به ما {پدر} نگفتند، بلكه اول با دامادمان در ميان گذاشته بودند. با مراجعه هيأتهاي سينه زني به منزل ما، كه به مناسبت ايام محرم مشغول مراسم عزاداري بودند، متوجه قضيه شدم. انصافاً مردم مسلمان، استقبال و بدرقه خوبي از پيكر شهيدمان به کردند و ثابت نمودند كه احترام آنها {مسلمانان} به شهيد، احترام به مقام و منزلت الهي بوده و اين امر، مافوق تصورات عادي است.
آخرين باري كه شهيد شاهينيان به جبهه ميرفت، با اطمينان خاصي ميگفت: اين اعزام را، برگشتي نخواهد بود. وقتي ما ميگفتيم: اين چه حرفي است كه ميگويي؟ ميگفت: مگر خون من رنگينتر از ديگر شهداست. از مهمترين صحبت هاي ايشان، كه همواره در ذهنم است، تأكيد وي بر واقعي بودن ارتش بیست ميليوني بود كه «امام خميني» (ره) مطرح فرموده بودند.
«ژوزف» ميگفت: الان اين افرادي كه مستقيم در جنگ حضور دارند، اندكي از آن ارتش بیست ميليوني است و دشمن خواهد ديد، به ازاي شهادت هر رزمنده ايراني، صد نفر جايگزين پيدا خواهند شد؛ بنابراین، هميشه به اين پشتوانه بزرگ افتخار ميكرد. شايد برايتان جالب توجه باشد كه من {پدر شهيد}، هر هفته به اتفاق يكي از دوستان، به حرم مطهر «امام خميني» (ره) رفته و در آنجا، همه دلتنگيهايم را با ايشان در ميان ميگذارم. ما (ارامنه)، در زبان خودمان {ارمني} از شهيد با عنوان «ناهاتاك» ياد ميكنيم؛ يعني كسي كه تا آخرين لحظه، مردانه در برابر ظلم مبارزه کرده و سرانجام «نه سازش را ميپذيرد و نه تسليم را»، لذا شهادت را، كه بهترين نوع مرگ است، برمیگزیند.
برادر بيمار وي مرتباً «ژوزف» را در خواب ميبيند: «برادر شهيدم يك بار در خواب به من گفته: اگر ميخواهي، توهم با من بيا بريم، آن جا، جاي سبز و زيبايي است، پر از گل».
ژوزف در تاریخ 25/06/1364 در جبهه عملیاتی حسینیه به دست نیروهای رژیم بعث عراق به شهادت رسید.
مقام معظم رهبري پس از شهادت «ژوزف شاهينيان» با حضور خود در جمع خانواده شهيد گرانقدر، خانواده دل سوخته و زحمتكش «شاهينيان» را مورد تفقد خاص قرار دادند.
5شهيد «ژيلبرت ملكم آبكاريان»، تنها فرزند ذكور خانواده در سال 1339 در آبادان به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش گذراند.
پس از آن خود را به اداره نظام وظيفه معرفي و در ارديبهشت همان سال به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. با آغاز جنگ تحميلي و هجوم نيروهاي تا دندان مسلح بعثي به سرزمين مقدس ايران، به همراه دیگر نيروهاي نظامي و مردمي به صحنههاي نبرد شتافت.
وي در درگيريهاي مستقيم نخستين ماه جنگ به شهادت رسيد. شهيد «ژيلبرت آبكاريان» در زمره اولين گروه از شهداي نظامي ارمني جمهوري اسلامي ايران در دوران هشت سال دفاع مقدس به شمار ميرود. پيكر پاك غرقه به خون «ژيلبرت» پس از انتقال به تهران و انجام مراسم خاص مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از هموطنان مسيحي و مسلمان در قطعه شهداي ارامنه در تهران براي هميشه به خاك سپرده شد.
6شهيد «مگرديچ طوماسيان» در تابستان 1342 در يك خانواده كارگري شركت نفت در مسجد سليمان به دنيا آمد. دوران كودكی را در مسجد سليمان گذراند.
در روز دوازدهم آبان ماه، پس از سي و شش روز حضور در جبهه، هنگام ديده باني، بر اثر برق گرفتگي ناشي از صاعقه شديد به شدت مجروح شد. پس از اين حادثه بلافاصله «مگرديچ» را براي مداوا با آمبولانس به بيمارستان منتقل کرده، ليكن وي در آمبولانس به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد «مگرديچ طوماسيان» در قبرستان ارامنه اهواز به خاك سپرده شد.
شهيد به روايت مادرش:«او جوان فعالي بود، هم در زمينه ورزش و هم در زمينه فرهنگي. همرزمان و فرمانده او تعريف ميكردند كه او پسري شجاع و خوبي بوده و هرگز از او گلهمند نبودند. «بچه» مرتب و منظمي بود. در حادثه شهادتش، البته دوستش نيز از ناحيه چشم آسيب ديده، اما معالجه شد.
«مگرديچ» آسيب شديدتري ديد. ساعتش از بين رفته و صليبي را كه در گردن داشت، سياه شده بود.
وقتي برق او را گرفت، فرياد كشيده و روي زمين غلتيده و همچنان مرا صدا زده و ميگفت كه اگر مادرم بيايد، من خوب ميشوم. فقط مادرم را صدا كنيد. اما متأسفانه من در كنار او نبودم... .
رعد و برق مستقيم به قلب او آسيب رسانده بود. پيكر او را به تهران آورده بودند، اما ما در اهواز زندگي ميكرديم و از وضعيت او هيچ آگاهي نداشتيم. تا اينكه دوباره او را به اهواز انتقال دادند. شبي كه جسد او را به نزديك درب منزل ما آورده بودند، همسايهها اطلاع دادند كه مادر شهيد با پسر يازده سالهاش «آلِن» در خانه تنهاست و همسرش، مرحوم «آلبرت» نيز شيفت شب دارد. اين بود كه او را دوباره به سردخانه بيمارستان منتقل ميکنند.
پسرم «آلِن»، برادرش را بسيار دوست داشت و خيلي به او وابسته بود. همان شب به من ميگفت كه مادر برو در را باز كن، «مگرديچ» پشت در است. چرا در را باز نميكني؟ من بوي عطر «مگرديچ» را احساس ميكنم، صداي پاي مگرديچ را ميشنوم.... مدام تكرار كرده و گريه ميكرد. من هم تصور ميكردم اگر پشت در باشد، زنگ ميزند و اين بچه، ناطاقتي كرده و نميخوابد.
صبح ما منتظر «مگرديچ» بوديم، چون دوستانش خبر داده بودند كه وي به مرخصي خواهد آمد. وقتي همسرم به خانه برگشت از «مگرديچ» پرسيد. گفتم: تعجب ميكنم، چرا اين بار فرزندم دير كرده! نكند خداي ناكرده برايش اتفاقي افتاده باشد؟ زنگ در را زدند و همسرم رفت و در را باز كرد. چند نفر جلوي در منزل ايستاده بودند. همسرم گفت كه كاري پيش آمده و من بايستي برگردم سر كار! هر چه از او خواهش كردم كه چه اتفاقي افتاده كه از خانه خارج ميشود و آنها چه كساني هستند، او مرا آرام كرد و گفت كه از هيچ چيز ناراحت نباشم و خيلي زود برخواهد گشت. دلم شور ميزد. مرا تنها گذاشت و رفت.
«آلِن» را به زور به مدرسه فرستادم، چون امتحان داشت. اما به او قول دادم كه وقتي برادرش آمد، حتماً او را ميفرستم به مدرسه تا خيالش راحت شود. پس از مدتي همسرم به خانه برگشت. پرسيدم چه شده؟ گفت: هيچ چيز، پسرت را داماد كرده اند و به خانه فرستاده اند. فقط اين را به خاطر ميآورم كه شب شده بود و از آنها تقاضا كردم كه دستکم براي آخرين بار پسرم را ببينم.
مرا به بيمارستان بردند. او را آوردند. او را بوسيدم...، چهره اي مظلوم داشت، با آرامش كامل خوابيده بود. اصلاً معلوم نبود ده روز است كه شهيد شده بود. همه لباسهاي او سوخته و پاره پاره شده بود. رعد و برق لباسهاي او را سوزانده بود. من پوتين ها و شلوار او را كه سوراخ و پاره پاره شده بود، ديدم. هيچ زخمي روي بدنش نبود. او را غرق بوسه نمودم، هر چند نگذاشتند كه زياد در كنار او بمانم.
7«شهيد «روبرت لازار» به سال 1345 در تهران متولد شد. پس از ناتمام ماندن تحصيلات مدرسه، به خدمت سربازي اعزام شده و دوران آموزشي را به مدت يك ماه و نيم در لشگر 84 لرستان گذراند.
با پایان دوره آموزشي، وي به جبهه غرب منتقل شد و در مناطقي همچون «سومار» و «مهران» به پاسداري از كشورش پرداخت. وي در روزهاي آخر خدمت سربازي به شهادت رسيد.
بنا به روايت برادرش، آخرين بار وي در منطقه عملياتي «ميمك» مستقر بود. فرمانده شهيد «روبرت لازار» به برادرش گفته بود: به «روبرت» بگوييد: بيش از چند روز به پايان خدمتش باقي نمانده و لازم نيست، اينجا بماند و ميتواند به پشت خط بازگردد، ليكن وي نپذيرفت.
مادر شهيد روبرت لازار فرمانده شهيد «روبرت لازار» نقل ميكند كه او گفته است: تا آخرين روزي كه اينجا هستم، اين مسلسل مال من است و نميگذارم تپه به دست عراقيها بيفتد. همين كار را هم كرد و سرانجام شهيد شد... .
بنا به روايت مادر شهيد، بيسيم چي همرزم «روبرت» موقع شهادت در كنار او بوده و نقل ميكند كه روبرت آنجا تير خورد و مرا به اسارت گرفتند. «روبرت» به او گفته بود: من تا آخرين قطره خونم با عراقيها ميجنگم».
منابع:1ـ گل مریم، نوشته دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر ـ 1385
2ـ روزنامه قدس ـ پنجشنبه دوازدهم دی ماه 1387