خراسان: ۱۵ ساله بودم که از نعمت وجود پدر محروم شدم و با توجه به وضعيت اقتصادي نامناسب خانواده مجبور شدم از ۱۷ سالگي در کنار تحصيل، کار نيز بکنم تا هزينه هاي تحصيل و زندگي ۳ خواهر و برادر کوچک ترم را تامين کنم.
از همان دوران راهنمايي نيز به نوشتن علاقه داشتم و ثمره اين علاقه با وجود مشکلات فراوان نگارش چند جلد کتاب است به طوري که در ۲۴ سالگي ۷ جلد کتاب از من منتشر شد.
وقتي ديپلم گرفتم با توجه به وجهه خوبي که کسب کرده بودم خواستگاران فراواني داشتم اما ديدگاه هاي متعصبانه برادرانم و بهانه گيري هاي آنان باعث شد تا به فردي که آنان مي خواستند جواب مثبت بدهم.
دردسرتان ندهم، خانواده همسرم آدم هاي مذهبي بودند و من به همين خاطر اندکي خيالم راحت شد و سر سفره عقد نشستم اما بعد از ۶ ماه دريافتم همسرم معتاد به کريستال است و تازه ادعاهاي زمان خواستگاري که مي گفت دانشجوي رشته عمران هستم، نيز دروغ از کار درآمد و دريافتم او حتي ديپلم هم ندارد.
با اين همه پس از يک سال دوران عقد و به اميد بهبودي همسرم سوختم و ساختم و ما زندگي مستقل خود را شروع کرديم. من با پشتکار فراوان در دانشگاه فردوسي قبول شدم اما اعتياد شوهرم و بارداري ام موجب شد که از رفتن به دانشگاه منصرف شوم.
در دوران بارداري ام ديگر شوهرم از من فاصله زيادي گرفته بود، شب ها به خانه نمي آمد و تا آن جا پيش رفت که به کراک نيز معتاد شد و من براي نجات او به هر دري زدم و حتي چند بار براي ترک او اقدام کردم اما فايد ه اي نداشت تا اين که در سحرگاهي بدون حضور شوهر در بيمارستان فرزندم را به دنيا آوردم و همسرم ديگر کمتر به خانه مي آمد و حتي تا يک سالگي فرزندش را نديده بود و هنگامي که در پي او گشتم فهميدم که شب ها با معتادان و کارتن خواب ها مي گردد.
او حتي يک بار مرا به مبلغ ۱۰۰ هزار تومان به يک نفر فروخته بود و هنگامي که آن مرد شرور به سراغم آمد، از همسرم شکايت کردم و پس از آن سريع طلاق گرفتم.
پس از طلاق نيز گويا مشکلات من پاياني نداشت. از اين پس هم نگاه هاي زهرآلود مردم که به چشم يک زن مطلقه به من مي نگريستند آزارم مي داد. چند جا به دنبال يک شغل آبرومند رفتم اما پس از چندي که مي فهميدند من مطلقه هستم از من درخواست هاي بيجا مي کردند و من که حاضر نبودم عفت و شرفم لکه دار شود تن به خواسته هاي شوم آن ها ندادم و همين امر موجب شد تا به بهانه هاي مختلف اخراجم کنند و من باز در به در دنبال کار بگردم.
جاهاي ديگر نيز براي کار مراجعه کردم، که آن ها نيز تقاضاي صيغه مي کردند، اين تقاضاها به حدي رسيد که ديگر از خودم بدم مي آمد، نگاه ها آزارم مي داد، هرگز راضي نمي شدم تن به کارهاي کثيف بدهم و براي همين قيد بسياري از چيزها را زدم و اکنون با پسر ۷ ساله ام در حاشيه شهر در يک خانه محقر زندگي مي کنيم و در کنار تحصيل در دانشگاه در جايي کار مي کنم و با حقوق بسيار ناچيز هم اجاره خانه را مي دهم و هم خرج تحصيل خود و بچه ام را.
باور کنيد که با سيلي صورتمان را سرخ نگه داشته ايم. درست که من نويسنده ام ولي چون پشتوانه مالي ندارم از نوشتن کتاب هايم چيزي عايدم نمي شود. فقط خدا را شکر مي کنم که اسير مشکلات زندگي نشدم و توانستم با اين همه بدبختي، آبرومند زندگي کنم.