فصل ششم: ناشئه الیل

محرم به قلم آوینی
کد خبر: ۲۰۶۲۶۳
|
۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۰۷:۳۰ 02 December 2011
|
5685 بازدید
«فتح خون» نام مجموعه مقالاتی است به قلم شهید سید مرتضی آوینی که به مناسبت محرم و در ده فصل منتشر شده است. قصد داریم که در این ایام سوگواری، روزانه یکی از مقالات را تقدیم حضورتان کنیم:

فصل ششم: ناشئه الیل

راوی

 اینک زمین در سفر آسمانی خویش به عصر تاسوعا رسیده است و خورشید از امام اذن گرفته که غروب کند. دیگر تا آن نبأ عظیم، اندک فاصله‌ای بیش نمانده است و زمین و آسمان در انتظارند. فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنه‌تر و امام از هر دو تشنه‌تر. فرات تشنه مشکهای اهل حرم است و بیابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنه‌تر است؛ اما نه آن تشنگی که با آب سیراب شود... او سرچشمه تشنگی است، و می‌دانی، راز‌ها را همه، در خزانه مکتومی نهاده‌اند که جز با مفتاح تشنگی گشوده نمی‌شود. امام سرچشمه راز است و بیابان طف، عرصه‌ای که مکنونات حجاب تکوین را بی‌پرده می‌نماید. مگر نه اینکه اینجا را عالم شهادت می‌نامند؟ و مگر از این فاش‌تر هم می‌توان گفت؟

 غروب تاسوعا نزدیک استو امام بر مدخل سراپرده راز، تکیه بر شمشیر زده و در ملکوت می‌نگرد. عمرسعد فرمان داده است: «یاخیل الله بر مرکب‌ها سوار شوید؛ بشارت باد شما را به بهشت!...» و آن گمگشتگان برهوت وهم، سپاه شیطان، بر اسب‌ها نشسته‌اند تا به اردوی آل الله حمله برند، و هیاهوی آنان بادیه را سراسر از هول آکنده است. زینب کبری خود را به خیمه امام رساند و او را دید بر در خیمه، تکیه بر شمشیر زده، چشم بر هم نهاده است. رسول الله آمده بود تا او را بشارت دیدار دهد. امام سربرداشت و به گنجینه دار عالم رنج نگریست: «رسول الله (ص) را به خواب دیدم که می‌گفت: زود است که به ما الحاق خواهی یافت.»... و طور قلب زینب از این تجلی در خود فرو ریخت.

راوی

 آل کسا در انتظار خامس خویشند، تا روز بعثت به غروب عاشورا پایان گیرد و خورشید رحمت نبوی در افق خونین تاریخ غروب کند و شب آغاز شود... شب نقمتی که درباطن رحمت حق پنهان بود؛ شبی دراز و دیجور؛ شب ظلمتی که نور تنها از اختران امامت می‌گیرد، و چقدر این اختران از کره زمین دورند! و ماییم اینجا، ‌بر این سفینه سرگردان آسمانی، در سفری دراز و دشوار... در سفری هزار و چهارصد ساله. اختران نورند‌، نور مطلق؛ این تویی که اینجا، بر کرانه آسمان، در شب دریغ نور، و امانده‌ای و بال شکسته، و جز سوسویی دور به تو نمی‌رسد. اما در باطن، این نقمت نیز فرزند رحمتی است که از میان رنج و خون پای بر سیاره زمین می‌نهد... سیاره رنج! و این تویی اکنون، مسافر سفر بلند شب که در اشتیاق روز، چشم به افق طلوع دوخته‌ای و انتظار می‌کشی. اگر شب نبودو اگرشب، ‌ آن همه بلند و ژرف نبود، این اشتیاق نبود. گل وجود آدمی خاک فقر است که با اشک آمیخته‌اند و در کوره رنج پخته‌اند. زینب کبری گنجینه دار عالم رنج است. او را اینچنین ب‌شناس! او محمل گرانبار‌ترین رنج‌هایی است که در این مبارکه نهفته: ‌ لقد خلقنا الانسان فی کبد. او وارث بیت الاحزان فاطمه است و بیت الاحزان قبله رنج آدمی است.

 امام چون دریافت که عمرسعد قصد دارد حمله را آغاز کند، عباس بن علی را فرستاد که آن شب را از آنان مهلت بخواهد. عمرسعد پاسخی نگفت و ایستاد. «عمروبن حجاج زُبیدی» روی به آنان کرد و گفت: ‌ «سبحان الله! والله اگر اینان از ترکان و یا دیلمیان بودند و چنین می‌خواستند، بی‌تردید می‌پذیرفتیم. اکنون چگونه رواست که این مهلت را از خاندان محمد دریغ داریم؟» مشهور است که می‌گویند امام حسین (ع) به عباس بن علی فرموده است: «اگر می‌توانی، یک امشبی را از آنان مهلت بگیر... خدا می‌داند که من چقدر نماز را، و کثرت دعا و استغفار را دوست می‌دارم.»

راوی

 مگر امام را به این یک شب چه نیازی است که اینچنین می‌گوید؟ کیست که این راز را بر ما بگشاید؟... اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است. پای بر مسلخ عشق نهادن، گردن به تیغ جفا سپردن، با خون کویر تشنه را سیراب کردن و... دم بر نیاوردن! اگر ناشئه لیل نباشد، این رنج عظیم را چگونه تاب می‌توان آورد؟ یا ای‌ها المزمل ـ قم الیل... ـ انا سنلقی علیک قولا ثقیلا. رسول نیز آن قول ثقیل برگرده قیام لیل نهاد. با این همه، بار روحی بر آن جلوه اعظم خدا نیز سنگین می‌نشست. سَبحِ طویل روز ناشئه لیل می‌خواهد، اگرنه، انسان را کجا آن طاقت است که این رنج عظیم را تحمل کند؟ اما چرا شب؟ و مگردر شب چه سرّی نهفته است که درروز نیست و خراباتیان چگونه بر این راز آگاهی یافته‌اند؟ شب سراپرده راز و حرم سرّ عرفاست و رمز‌ آن را بر لوح آسمانِ شب نگاشته‌اند ـ اگر بتوانی خواند. جلوه ملکوتی ایمان نوراست و با این چشم که چشم اهل آسمان است، زمین آسمان دیگری است که به مصابیح وجود مؤمنین زینت یافته است. شب عرصه تجلای روح عارف است، اگر چه روز‌ها را مُظهِر غیر است و خود مخفی است، و دراین صفت، عارف اختران را ماند.

 امام، نزدیک غروف آفتاب، اصحاب خویش را گرد آورد تا با آنان سخن بگوید. حضرت علی بن الحسین، با آن همه که بیمار بوده است، خود را به نزدیکی جمع یاران کشاند تا سخنان امام را بشنود:

 «اما بعد... به راستی من نه اصحابی را بهتر و وفادار‌تر ازاصحاب خویش می‌شناسم و نه خانواده‌ای را که بیش از خانواده‌ام بر بِرّ و نیکوکاری و حفظ پیوند خانوادگی استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترین جزای خیر عنایت فرماید. آگاه باشید که من پیمان خویش را از ذمه شما برداشتم و اذن دادم که بروید و از این پس مرا بر گرده شما حقی نیست. اینک این شب است که سر می‌رسد و شما را در حجاب خویش فرو می‌پوشد؛ شب را ش‌تر رهوار خویش بگیرید و پراکنده شوید که این جماعت مرا می‌جویند و اگر بر من دست یابند، به غیر من نپردازند.» سخن چو بدینجا رسید، یاران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برویم؟ تا آنکه چند روزی بیش از تو زندگی کنیم؟ نه، خداوند این ننگ را ازما دور کند. کاش ما را صد جان بود که همه را یکایک در راه تو می‌دادیم.» نخستین کسی که بدین کلام ابتدا کرد عباس بن علی بود و دیگران از او پیروی کردند. امام روی به فرزندان مسلم کرد و آنان را رخصت داد که بروند: «آیا شهادت پدرتان مسلم بن عقیل کافی نیست که می‌خواهید مصیبتی دیگر نیز برآن بیفزایید؟» غَلَیان آتش درون زلزالی شد که کوه‌های بلند را به لرزه انداخت و صخره‌های سخت را شکافت و راه آتش را باز کرد. مسلم بن عوسجه برپا ایستاده، گفت: «یا بن رسول الله! آیا ما آن کسانیم که دست از تو برداریم و پیرامون تو را‌‌ رها کنیم در هنگامه‌ای که دشمن اینچنین تو را درمحاصره گرفته است؟ مگر ما را در پیشگاه حق عذری در این کار باقی است؟ نه! والله تا آنگاه که این نیزه را در سینه دشمن نشکسته‌ام و شمشیرم را بر فرق دشمن خرد نکرده‌ام، دل از تو بر نخواهم کند و اگر مرا سلاحی نباشد، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو کشته شوم.» و «سعید بن عبدالله حنفی» به پا خاست و گفت: «قسم به ذات خداوند که واگذارت نخواهیم کرد تا او بداند و ببیند که ما حرمت پیامبرش را در حق تو که فرزند و وصیّ او هستی، حفظ کرده‌ایم. والله، اگر بدانم که کشته خواهم شد، آنگاه جان دوباره خواهم یافت تا پیکرم را زنده بسوزانند و خاکسترم را برباد دهند و این کردار را هفتاد بار مکرر خواهند کرد تا از تو جدا شوم، دست از تو بر نخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات کنم. و اگر اینچنین است، چرا الحال از شهادت در راه تو روی برتابم با آنکه جز یک بار کشته شدن بیش نیست و کرامتی جاودانه را نیز به دنبال دارد؟»

راوی

 نازک دلی آزادگان چشمه‌ای زلال است که از دل صخره‌ای سخت جوشد. دل مؤمن را که می‌‌شناسی: مجمع اضداد است، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم. زلزله‌ای که در شانه‌های ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است؛ چشمه اشک نیز از کنار این آتش می‌جوشد که این همه داغ است اماما، مرا نیز با تو سخنی است که اگر اذن می‌دهی بگویم: «من در صحرای کربلا نبوده‌ام و اکنون هزار وسیصد وچهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگرنه اینکه آن صحرا بادیه هول ابتلائات است و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده‌اند از دنیا نخواهند برد؟ آنان را که این لیاقت نیست‌‌ رها کرده‌ام، مرادم آن کسانند که یا لیتنا کنا معکم گفته‌اند. پس بگذار مرا که در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو کنم.» خورشید سرخ تاسوعا در افق نخلستان‌های کرانه فرات غروب کرده است و زمین ملتهب کربلا را به ستاره جُدَی سپرده و مؤذن آسمانی اذن حضور داده است ودروازه‌های عالم قرب را گشوده... زمین از دل ذرات به آسمان پیوسته است و نسیمی خنک از جانب شمال وزیدن گرفته... و اصحاب، نماز گریه می‌گزارند.

 «سید بن طاووس» روایت کرده است که در آن حال، «محمد بن بشیر حضرمی» را گفتند که پسرت را در سر حدات مملکت ری به اسارت گرفته‌اند و او گفت: «عوض جان او و جان خویش، از خالق، جان‌ها خواهم گرفت. دوست نمی‌داشتم که او را اسیر کنندو من بمانم.»... یعنی چه خوب است که اسیری او زمانی رخ نموده است که من نیز دیری در جهان نخواهم پایید. امام که مقال او شنید گفت: «خدایت رحمت کند، من بیعت خویش را از تو برداشتم. برو و فرزند خویش را از اسارت برهان.» او جواب داد: «درندگان بیابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از ش‌تر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اینچنین نخواهد شد!»

راوی

 سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است و این آخرین شبی است که امام در سیاره زمین به سر می‌برد. سیاره زمین سفینه اجل است؛ ‌سفینه‌ای که در دل بحر معلّق آسمان لایتناهی، همسفر خورشید، رو به سوی مستقر خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود می‌برد.‌ای همسفر، نیک بنگر که درکجایی! مباد که از سر غفلت این سفینه اجل را مأمنی جاودان بینگاری و دراین توهم، از سفرآسمانی خویش غافل شوی. نیک بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینه‌ای که در دریای حیرت به امان عشق‌‌ رها شده است. اینجاذبه عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگرو... و همه در طواف شمس الشموس عشق، حسین بن علی (ع)... مگرنه اینکه او خود مسافر این سفینه اجل است؟ یاران! اینجا حیرتکده عقل است... و تا «خود» باقی است، این «حیرت» باقی است. پس کار را باید به «مِی» واگذاشت؛ آن مِی که تو را از «خویش» می‌رهاند و من وما را درمسلخ او به قتل می‌رساند. آه! ان الله شاء ان یراک قتیلا.

‌گاه هست که کس از «خویشتن» رسته، اما هنوز در بند «تن خویش» است... تن هم که مقهور دهر است. آنگاه از دهر می‌نالد که:

 یا دهر اف لک من خلیل

 کم لک بالاشراق و الاصیل

 من صاحب او طالب قتیل

 و الدهر لا یقنع بالبدیل

 و انما الامر الی الجلیل

 و کل حی سالک السبیل

 این آوای حسین است که ازخیمه همسایه می‌آید، آنجا که «جون» شمشیر او را برای پیکار فردا صیقل می‌دهد. شعر و شمشیر؟ عشق و پیکار؟ آری! شعر و شمشیر، عشق و پیکار. این حسین است، سر سلسله عشاق، که عَلَم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون کهکشانی از نور بر آسمان دنیا بپاشد و راه قبله را به قبله جویان بنمایاند. آنجا که قبله نیز در سیطره حرامیان خون ریز است، عشاق را جز این چاره‌ای نیست. شعر نیز ترنم موزون آن مستی و بیخودی است و شاعر تا از خویش نرهد، شعرش شعر نخواهد شد. شعر، ‌تا شاعر از خویش نرسته است، ‌حدیث نفس است و اگر شاعر از خود‌‌ رها شود، حدیث عشق است، پس نه عجب اگر شعر و شمشیر و عشق و پیکار با هم جمع شود... که کار عشق، یاران، لاجرم کربلایی است. پس دیگر سخن از منصور و بایزید و جنید و فلان و به‌مان مگو که عشاق حقیقی، تذکره الاولیا را بر خیابان‌های خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و بر دشت‌های پرشقایق خوزستان و بر سفیدی برف‌های ارتفاعات بلند کردستان باخون می‌نویسند، با خون.

 راز قربت را، یاران، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش می‌کنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز‌‌ همان خون فاصله بود و جز خون... بگذار بگویم که طلسم شیطان ترس از مرگ است و این طلسم نیز جز در میدان جنگ نمی‌شکند. مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست و این سخن را اگر در میدان کربلایی جنگ نیازمایند، چیست جز لعقی بر زبان؟... اما‌ای دهر! اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی‌بخشند و رضای او نیز در صبر است، پس این سرِ ما و تیغِ جفای تو... شمر بن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را ازقفا ببرد و زینب رانیز بدین تماشاگه راز بکشان. دیگر، آنان که مانده‌اند همه اصحاب عاشورایی امامند و اینان را من دون الله هیچ پیوندی با دنیا نیست؛ واگر بود، با آن سخن که امام فرمود، بریده شد و از آن پس، دیگر هیچ حجابی آنان را از خدا نمی‌پوشاند. امام فرموده بود: «شب را ش‌تر رهواری برگیرید و پراکنده شوید»، نه برای آنکه آنان را در رنج اندازد، بل تا آنان دل به مرگ بسپارند و اینچنین، دیگر هیچ پیوندی من دون الله بین آنان و دنیا باقی نماند؛ که اگر پیوند‌ها بریده شد، حجاب‌ها نیز دریده خواهد شد. وای همسفران معراج حسین، چه مبارک شبی است! تا اینجا جبرائیل را نیز در التزام رکاب داشتید، اما از این پس... بال د سُبُحاتی گشوده‌اید که جبرائیل را نیز در آن بار نمی‌دهند. شما برگزیدگان دشوار‌ترین ابتلائات تاریخ خلقت انسانید و از این است که حسین شما را به همسفری درمعراج خویشتن پذیرفته است. راز این شب را کسی خواهد گشود که بال در بال شما بیفکند و این عطیه را جز به کبوتران حرم انس نبخشیده‌اند. کیانند این کبوتران حرم انس؟ چگونه است که سینه‌هایتان نمی‌شکافد و قلب‌هایتان تاب این حالات ناب را می‌آورد و از هم نمی‌درد؟ اگر نمی‌دانستم که «کلام» ‌چیست، می‌خواستم ازشما که ما را باز گویید ازآنچه در این شب بر شما رفته است،‌ای غوطه ورانِ سبحاتِ جلال!...‌ای مستانِ جبروتی،‌ای حاجبین سراپرده‌های انس،‌ای قبله دارانِ دایره طواف‌!‌ای... چه بگویم؟ یا لیتنی کنت معکم. اما کلام را برای بیان این راز‌ها نیافریده‌اند و مفتاح این گنجینه راز، سکوت است نه کلام.

 در ساعات آغاز شب، «نافع بن هلال» که به پاسداری ازحرم خیمه‌ها ایستاده بود، امام را دید که در تاریکی ازخیمه‌ها دور می‌شود. اوکه آمده بود تا پستی‌ها و بلندی‌های زمین پیرامون خیمه‌گاه را بسنجد، دست نافع که را شتاب زده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود: «والله امشب‌‌ همان شب میعاد تخلف ناپذیر است. آیا نمی‌خواهی در دل شب به درة میان این دو کوه پناهنده شوی و خود را از مرگ برهانی؟» امام بار دیگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه برای آنکه از حال دل او خبر بگیرد، بل تا او را به مرز یقین بکشاند و از شرک و شک و خوف برهاند.

راوی

 الماس اگر چه از همه جوهر‌ها شفاف‌تر است، سخت‌تر نیز هست. ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن است... و‌ای دل! تو را نیز از این سنت لایتغیر خلقت گریزی نیست. نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بالا آزموده‌اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است.

 نافع بن هلال خود را به پاهای امام انداخت و گفت: «مادرم بر من بگرید! من این شمشیر را به هزار درهم خریده‌ام، آن اسب را نیز به هزار درهم دیگر. قسم به آن خدایی که با حب شما برمن منت نهاده است، بین من و شما جدایی نخواهد افتاد مگر آنوقت که این شمشیر کُند شود و آن اسب خسته.» از نافع بن هلال روایت کرده‌اند که گفته است: «آنگاه امام بازگشت و به خیمه زینب کبری رفت و من نگاهبانی می‌دادم و شنیدم که زینب کبری می‌گوید: برادر، آیا اصحاب خویش را آزموده‌ای! مبادا هنگام دشواری دست از تو بردارند و در میان دشمن ت‌‌نهایت بگذارند!... و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزموده‌ام و نیافتم در آنان جز جنگجویانی دلاور و استوار که با مرگ در راه من آنچنان انس گرفته‌اند که طفلی به پستان‌های مادرش.» امام عشق، خود یارانش را اینچنین ستوده است: «جنگجویانی دلاور و استوار که با مرگ در راه حق آنچنان انس گرفته‌اند که طفلی به پستان‌های مادرش.»

راوی

 صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لیتنی کنت معکم ختم نمی‌شود. اگر مرد میدان صداقتی، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! اگر هست که هیچ، تو نیز از قبله داران دایره طوافی، و اگر نه... دیگر به جای آنکه با زبان «زیارت عاشورا» بخوانی، در خیل اصحاب آخرالزمانی حسین با دل به زیارت عاشورا برو. «ضحاک بن عبدالله مشرقی» را که می‌‌شناسی! عصر عاشورا از جبهه حق گریخت بعد از آنکه صبح تا شام را در رکاب امام شمشیر زده بود. خوف، فرزند شک است و شک، زاییده شرک و این هرسه، خوف و شک و شرک، راهزنان طریق حقند... که اگر با مرگ انس نگیری، خوف، راهِ تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا‌‌ رها خواهی کرد. شب هر چه در خویش عمیق ترمی شود، اختران را نیز جلوه‌ای بیشتر می‌بخشد و این، سرالاسرار شب زنده داران است. اگر ناشئه لیل نباشد، رنج عظیم روز را چگونه تاب آوریم؟

 حضرت علی اکبر با پنجاه تن از یاران برای آخرین بار راه فرات را گشودند و با چند مشکی آب بازگشتند. یاران غسل شهادت کردند و وضو ساختند و به نماز وداع ایستادند.

راوی

 و آن خیمه و خرگاه، کهکشانی شد که از آن پس، آن را «مطاف عشق» می‌خوانند.

منبع: سایت شهید آوینی
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما تبلیغ پایین متن خبر
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# قیمت طلا # مهاجران افغان # حمله اسرائیل به ایران # ترامپ # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سردار سلامی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
عملکرد صد روز نخست دولت مسعود پزشکیان را چگونه ارزیابی می کنید؟