سرویس دفاع مقدس ـ شهید علی اکبر محمد حسینی از شهدای فاتح بستان در عملیات طریقالقدس بود که در غروب پنجشنبه، دوازدهم آذر 1360 پس از خلق حماسههای فراوان در آزادسازی شهر بستان به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار «تابناک»، او از نیروهای مخلص رزمنده استان کرمان بود که یاد مهربانیها و رشادت او، همواره در ذهن و بر زبان مردم خوب آن دیار شهیدپرور است. در این روزها که با نام مقدس و نورانی اباعبدالله الحسین (ع) گره خورده است، از این شهید بزرگوار گفتن شیرینی دیگری دارد؛ شهیدی همنام جوان رشید امام حسین (ع) حضرت علی اکبر (ع) که در عملیاتی به شهادت رسید که رمز آن یا حسین بود.
«انتظار از مسلمان» در حادثه دارلک، شماری از پرسنل سپاه و بسیج به شهادت رسیدند، گروهی از مردم میخواستند به تلافی این رفتار، خانه و علوفه کردهای محل را به آتش بکشند.
اکبر و محمود (1) با این کار خود اعتراض کردند و وقتی متوجه شدند اعتراض آنها موثر واقع نشده است، اسلحهها را از ضامن درآورده و به سوی برخی که برای آتش زدن خانهها جمع شده بودند، نشانه رفتند و اکبر با صدای بلند گفت: «زنها و بچههای محلی حتی اگر همسران و پدرشان ضد انقلاب باشند گناهی ندارند. از مسلمان انتظار نمیرود که با زن و بچه طرف شود».
بحث و جدل بالا گرفت و سرانجام مردم قانع شدند و پس از عذرخواهی موضوع فیصله یافت.
1 ـ محمود اخلاقی، یکی از نخستین شهدای جنگ تحمیلی در استان کرمان (27/8/59 سومار)
«عملیات امام مهدی (عج) 1» برای دیدار با علی آقا ماهانی (2) که در عملیات امام مهدی (عج) مجروح شده بود، به همراه اکبر رهسپار تهران شدیم. از وی خواستم چگونگی عملیات را شرح دهد. گفت: «صبح عاشورای سال 1359 به ما دستور دادند که در ارتفاعات مشرف بر سومار تظاهر به تک کنیم و تپههای 303 و سادات 1و2و3 را از عراق بگیریم.
این ارتفاعات دشمن را بر منطقه مسلط کرده بود، هشت نفر بودیم؛ همه اهل کرمان. سلاح سنگین هم نداشتیم، آن روز به احترام امام حسین (ع) همه روزه بودیم.
حرکت کردیم و به سنگرهای برادران ارتش رسیدیم، آنها از طرف بنی صدر ملعون دستوری نداشتند تا با ما همکاری کنند. با وجود این، قرار شد با آتش از ما پشتیبانی کنند. با فریاد «اللهاکبر» از تپه بالا رفتیم. پیشتر عهد و پیمان بسته بودیم و خداحافظی کرده بودیم و قرار گذاشتیم اگر کسی مجروح یا شهید شد، بقیه بدون توقف به عملیات و حرکت ادامه بدهند. همان گونه هم شد. از تپه بالا رفتیم. انواع گلولهها به سویمان میآمد. از تپه اول گذشتیم. تیر به فک علی ماهانی اصابت کرد و روی زمین افتاد. کمی جلوتر محمود اخلاقی را به رگبار بستند و کمی بعد محمود یوسفیان به شهادت رسید.
از آن جمع سه نفر تیر خوردند که غیر از علی آقا ماهانی، دو نفر دیگر ( اخلاقی و یوسفیان) شهید شدند.
موفق شدیم تپهها را از عراقیها بگیریم؛ با وجود اینکه یک گردان مکانیزه در آنجا مستقر بود»؛ این خلاصهای از ماجرای روز عاشورا سال 59 از زبان شهید اکبر محمد حسینی بود.
1ـ عملیات امام مهدی (عج) در تاریخ 27/8/59 در منطقه سومار انجام شد.
2 ـ جانشین واحد مخابرات لشکر 41 ثارالله که در عملیات والفجر 3 به شهادت رسید.
«برای نماز» به همراه اکبر و یکی از برادران برای شناسایی ارتفاعات صعبالعبور منطقه حرکت کردیم. مدتها راه میرفتیم، از کمین عراقیها گذشتیم، نزدیک ظهر حسابی خسته شدیم. سربازان عراقی بالای سرمان بودند. ناگهان اکبر ایستاد و به آسمان و ساعتش نگاه کرد و گفت: «برادران وقت نماز است».
گفتم: «خیلی خسته هستیم. بعدا نماز میخوانیم، الان وسط عراقیها هستیم».
به تندی گفت: «ما فقط برای نماز خواندن، سختی جنگ را تحمل میکنیم و اکنون همه با هم نماز میخوانیم».
وسط عراقیها ایستادیم و نماز خواندیم.
«نماز جماعت» از بهشت زهرا برمیگشتیم، وسط شهر به ترافیک برخوردیم، صف طویلی از ماشینها پشت سر هم ایستاده بودند. حرکت به کندی صورت میگرفت. گاهی چندمتر جلو میرفتیم و دوباره مجبور به توقف میشدیم. تقریبا بیست دقیقه یا بیشتر گذشته بود، اما هنوز نتوانسته بودیم بیش از صد متر جلو برویم. اکبر با نگرانی به ساعتش و اطرافش نگاه میکرد پرسیدم: «چیه؟! چرا نگرانی؟»
هنوز پاسخ نداده بود که صدای اذان از گلدسته مسجدی که همان نزدیکیها بود، شنیده شد. با شادمانی گفت: «مثل اینکه مسجد نزدیک است، من رفتم نماز بخوانم».
در ماشین را باز کرد و بدون توجه به فریادهای من که: «اینجا نمیتوانم توقف کنم»، به سوی مسجد دوید، چنان با شتاب رفت که گمان کردم اگر به نماز جماعت نرسد، دنیا را از دست خواهد داد.
«برایم دعا کنید» چند روز از مراسم تشییع و خاک سپاری محمود (اخلاقی) گذشته بود که اکبر به خانه ما آمد. آماده سفر بود. پرسیدم: «کجا؟! قصد مسافرت دارید؟»
گفت: «اگر خدا قبول کند، به جبهه میروم».
هنگام خداحافظی وقتی از زیر قرآن میگذشت، آه کشید. آن روز حال عجیبی داشت، به گونهای که طاقت نیاوردم و پرسیدم: «آیا میخواهید نزد محمود بروید»؟
دوباره آه کشید و پاسخ داد: «اگر لیاقت داشته باشم، انشاءالله میرم».
قرآن را بوسید، آن را به دست من داد و گفت: «برایم دعا کنید تا به محمود بپیوندم».
«خواستگاری» سرانجام با پافشاری و خواهش و التماس راضی شد، برایش به خواستگاری برویم. به همراه مادر و خواهر و برادرها، شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. خودش هم آمد.
تلویزیون روشن بود. نشستیم و در مورد شرایط عقد و ازدواج و مهریه و خرید صحبت کردیم. ناگهان چشممان به آقا داماد افتاد.
بدون توجه به همه این حرفها، مقابل تلویزیون نشسته به سخنان حضرت امام (ره) گوش سپرده بود و های های گریه میکرد.
اصلا در عالم دیگری بود.
«آرپی جی زن» ساعت 4 صبح عملیات آغاز شد. عراقیها در برخی نقاط فرار کردند، ولی در بخشهایی از خط مقاومت میکردند. اکبر آرپی جی را برداشت و من را به عنوان کمک همراهش برد.
پشت سر هم آرپی جی زد، من خرج میبستم و او میزد؛ از ساعت 4 صبح تا بعد از ظهر روز بعد آرپیجی شلیک کرد. انگار که پشت تیربار نشسته باشد. همین طور موشک آرپیجی را روانه تانکها و سنگرهای عراقی میکرد.
بعدازظهر گوشهایم از کار افتاد. دیگر نمیشنیدم. به اکبر نگاه کردم از هر دو گوشش خون میآمد.
پس از عملیات با هم به بیمارستان رفتیم. دکتر ما را معاینه کرد.
پرده گوش اکبر پاره شده بود.
مرد خدا، الان موقع خوابه؟
ـ مهدی... مهدی....
با صدای اکبر از خواب پریدم. بالای سرم ایستاده بود. از فرط خستگی نای بلند شدن نداشتم. پس از چند روز مقاومت و جنگیدن با لشکری از تانک، خوابی، هر چند کوتاه، میچسبید. قبراق ایستاده بود. با نگاه به او فهماندم که چرا از خواب بیدارم کردی؟
آرام از جا بلند شدم و در برابرش قرار گرفتم و گفت:
- مرد خدا، الان موقع خوابه؟
- خواب خودش اومد به سراغم. میبینی که بچهها خستهاند. از خستگی بعضی ناخواسته به خواب رفتهاند... اکبر از این وضعیت میترسم... .
- مهدی و ترس؟
- مگر نشنیدی، عراقیها دارند آماده میشن تا حمله کنند؟ حتماً دشمن فهمیده که نیروهای ما تعدادشون کمه، شاید هم میدونه که از نظر جسمی وضع نیروهامون خوب نیست...
دستی به سر و رویم کشید. همراه با او به بیرون سنگر رفتم. میخواستم به طرف بچهها حرکت کنم که گفت:
- مهدی فکری به ذهنم رسیده...
دستم را در دستش گرفت و به بچهها رو کرد. دستور داد که خمپارهانداز را بالای سیمرغ قرار دهند. در عرض چند دقیقه کار انجام شد. تا جاداشت درون ماشین را از گلولههای خمپاره پر کردیم. با دستور او پشت فرمان نشستم. خودش بالای سیمرغ رفت. چند لحظه بعد، گلوله پشت گلوله شلیک میشد.
به عقب ماشین نگاهی انداختم. حالت عجیبی به خود گرفته بود. مثل عزداریهای حسینی با همه نیرو سینه میزد. دستهایش بالا میرفت و با شلیک پی در پی گلولهها پایین میآمد. صورتش خیس اشک بود. صدای یا حسین گفتش، همه خاکریز را فرا گرفته بود. چندین بار این کار در طول خط تکرار شد.
صبح روز بعد، اکبر خیلی خوشحال بود. انگار سنگینی مقاومت حالا به نتیجه رسیده بود. با کاری که او شب گذشته انجام داده بود، دشمن به گمان اینکه نیروهای کمکی به خط رسیدهاند، از حمله منصرف شد. نزدیکیهای ظهر، نیروهای کمکی به خط رسیدند و فکر حمله را برای همیشه از سر دشمن بیرون کردند.
راوی: محمد مهدی شفازند، همرزم شهید
«مثل امام حسین (ع)» با تانکهای عراقی درگیر بودیم. یکی از تانکهای دشمن آتش گرفت سرباز عراقی سرآسیمه خودش را از تانک شعلهور بیرون انداخت.
کاملا گیج بود. کمی به راست و چپ رفت ناگهان ایستاد و قمقمه آب را به دهانش برد.
یکی از بچهها او را نشانه رفت، اکبر دست زیر اسلحهاش زد و گفت:
«مگر نمیبینی آب میخورد؟!»
اجازه نداد به سویش شلیک کنند. بعد هم سفارش کرد:
«شما مثل امام حسین (ع) باشید، نه مانند دشمنان امام حسین (ع)».
«لبهای خشک» سه روز از عملیات طریقالقدس گذشته بود. به خاکریز چسبیده بودیم، از هر طرف گلوله میآمد.
بچهها تشنه و گرسنه بودند. مهمات و آب و آذوقه به سختی میرسید.
اکبر این طرف و آن طرف میدوید، روی خاکریز میرفت، آرپیجی میزد و بچهها را به مقاومت تشویق میکرد.
تشنگی طاقت همه را گرفته بود و سرانجام یکی از بچهها به صدا درآمد:
«این چه وضعیه؟! چرا آب نمیآورند؟»
اکبر آرپیجی را روی زمین گذاشت. لبهایش خشک خشک بود. زیر رگبار گلولهها و انفجار خمپاره و ترکش توپها شروع به دویدن کرد، چیزی نگذشت که نفس زنان برگشت، یک بیست لیتری آب همراهش بود.
ظرف آب را پشت خاکریز گذاشت. آرپیجی را برداشت و روی خاکریز پرید، بچهها آب خوردند.
اکبر فرصت آب خوردن پیدا نکرد. چند بار از روی خاکریز پایین آمد ولی آب نخورد تا شب با لبهای خشک جنگید.
حماسه شهادت
روز چهارم عملیات طریق القدس مأموریت یافتیم به طرف پل «سابله» حرکت کنیم. صبح زود راه افتادیم، به پل که رسیدیم، اوضاع نگران کننده بود. اکبر جلو رفت ساعت 30/11 برگشت و گفت: «تانکهای عراقی آرایش میگیرند. به گمانم میخواهند پل را بگیرند».
بعد بچهها را جمع کرد و در حالی که اشک به چشمهایش آمده بود، کمی از حماسه عاشورا و مقاومت یاران امام حسین (ع) در مقابل لشکر یزید حرف زد و در پایان گفت:
«نباید اجازه بدهید پل را بگیرند. اگر از پل بگذرند، شهر بستان و سوسنگرد سقوط میکند و شش هزار نیرو در محاصره و به خطر میافتند».
بچهها آماده مقابله شدند. تعدادمان کم بود، خسته هم بودیم.
پاتک دشمن ساعت 4 بعدازظهر شروع شد، عراقیها میخواستند با عبور از پل سابله، نیروهای خودی را دور بزنند و با محاصره حدود شش هزار نفر پرسنل سپاه و بسیج و ارتش سوسنگرد و بستان را تسخیر کنند.
اکبر که اوضاع را خطرناک دید، بچههای باقی مانده را جمع کرد، اما بچهها پس از چهار شبانه روز جنگ، دیگر رمقی نداشتند.
تانکها آرایش گرفتند. شمار ما به هفتاد نفر نمیرسید، عدهای قصد عقبنشینی داشتند. اکبر التماس کرد، قسم داد، اشک ریخت، فریاد زد، تهدید کرد و سرانجام درگیری آغاز شد. کماندوهای عراقی در پناه تانکها جلو میآمدند.
اکبر آرپیجی را به سوی نخستین تانک نشانه رفت. موشک که رها شد، تانک در شعلههای آتش فرو رفت، تانک دوم را هم زد، حرکت ستون تانکهای دشمن به هم ریخت.
شمار عراقیها و نیز تانکها زیاد بودند. جانانه مقاومت کردیم. از هر طرف صدای اکبر میآمد. با بانک تکبیر، بچهها را تهییج و ترغیب میکرد و تا هنگامی که صدایش را که میشنیدیم، روحیه داشتیم.
فقط خدا میداند که اکبر چه حماسهای آفرید. با جان خود از بستان و از سوسنگرد و از عملیات طریق القدس محافظت کرد. مانع نفوذ دشمن شد. پل سابله را حفظ کرد.
تا شب مقاومت کرد. تانکهای عراقی را یکی پس از دیگری به آتش کشید. سرانجام ساعت..... گلوله.... به پایش اصابت کرد.
اگر عقب میآمد، نجات پیدا میکرد، اما نمیخواست روحیه بچههایی را که با کمترین امکانات مقاومت میکردند، خراب کند.
از کسانی که اطرافش بودند، خواست او را به زیر پل ببرند. زیر پل که رسید، همه را برای جنگیدن مرخص کرد تا در تنهایی به دیدار معبودش برود.
تنها که شد، به سجده رفت.
خون همچنان از زخم پایش روان بود و او با خدایش راز و نیاز میکرد. سرانجام در حالی که همچنان در سجده بود، به آروزی دیرینه اش دست یافت؛ روحش شاد و یادش پایدار.
فرازی از وصیت نامه شهید علی اکبر محمد حسینی
«برای من تمام مسائل دنیوی حل شده است و خدا میداند که آگاهانه راه خدا را انتخاب کردهام و هیچ مسألهای برای من نمانده که حل نشده باشد. به برادرانم بگویید که کشته در راه خدا، عزادار نمیخواهد، پیرو راه میخواهد».