بابالله کریمی، پنجم فروردین ماه سال ۱۳۴۲ در روستای قمیکبزرگ از توابع شهرستان تاکستان استان قزوین به دنیا آمد. پدرش قدرتالله، کارمند میراث فرهنگی بود و مادرش مشکعنبر خانم نام داشت. او که مجرد بود برای نخستین بار پنجم مهرماه سال ۱۳۶۰ از سوی بسیج در جبهه حضور یافته و پس از ۳۳ روز حضور در کردستان، هشتم آبان ماه همان سال در مهاباد و به هنگام درگیری با گروهک های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
نوشته زیر ابعاد جدیدی از این شهید را برای ما بازگو میکند.
اول- در دفتر کارم در جوار گلزار شهدای قزوین نشسته بودم که یکی از بستگان برای احوال پرسی کنارم نشست. وقتی دید من با تماشا و بررسی تصاویر شهدا در کامپیوترم مشغولم، گفت: راستی قبل از انقلاب که ما در همسایگی امامزاده اسماعیل زندگی میکردیم، اوستا قدرت الله هم در همسایگی ما خانه داشتند و در امامزاده اسماعیل هم فعالیت میکرد. او یک پسر داشت که در کارهای بنایی کمک پدرش بود و بعدها شنیدم شهید شده. عکسش را دارید من ببینم؟
من هم بلافاصله به سراغ پرونده شهدا رفتم و فایل شهید را پیدا کرده و تصاویر شهید را نشانش دادم. عکسهایش را که میدید انگار همهٔ خاطرات آن دوران برایش تازه شده بود. با ولع خاصی عکسها را نگاه میکرد و برای هر کدام آنها توضیحی داشت. اشکهایش را میدیدم که یواشکی از گوشهٔ چشمهایش جاری بود، در حالی که سعی میکرد من نبینم. پرسید: شهید وصیت نامه هم دارد؟ و من از آنجایی که تقریبا همهٔ وصیت نامه شهدا را خوانده و مرور کرده بودم، به یاد نداشتم که او وصیت نامهای داشته باشد؛ لذا گفتم: نه ندارد. اما در همین حال رفتم سراغ اسناد مکتوب شهید که شاید دارد و من ندیدهام.
در همین حال چشمم خورد به صفحهای چاپی از آن وصیت نامههایی که فقط جاهای خالی باید پر شود. داشتم اینتر را میزدم که صفحات دیگر را ببینم که چشمم خورد به مطلبی که حداقل یک ربعی هر نوع حرکتی را از من گرفته بود. نوشته بود: «طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید»!
مانده بودیم که چگونه است که یک بسیجی مخلص خدا که دار و ندارش از این دنیا، وسیلهٔ کاریاش است، آن را هم به جهاد سازندگی میبخشد که پاک پاک و بدون کوچکترین تعلق خاطری، قید این دنیا را بزند!
او در وصیتنامهاش نوشته بود: «اینجانب نبی الله کریمی وصیت میکنم. طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم آن را هم به جهاد سازندگی بدهید. من یکی از افراد حزب الله و در جبهه جنگ حق علیه باطل در مهاباد مشغول نبرد با کفار میباشم. اگر چنانچه شهادت نصیبم شد وصیت میکنم که من جز راه الله و راه امام امت، خمینی کبیر، راه دیگری نداشته و با کمال عقل خود به این نبرد پا نهادهام تا از اسلام و مسلمین دفاع نمایم و اگر چنانچه پیروزی از هر طریق نصیبم شد هر کسی از اعضای خانوادهام که این وصیت به دست او میرسد بداند که من کاملاً مسلمان بوده و در راه امام و خداوند بودهام و همگی شما را به خداوند متعال میسپارم.
نبی الله کریمی»
دوم- وصیت را که خواندم بلافاصله به دنبال تلفن و آدرس والدینش گشتم و شماره را که گرفتم گفت: تلفن تا اطلاع ثانوی مسدود میباشد و پرس و جو کردم تا برادرش را پیدا کردم. ماجرای وصیت نامه برادر را برایش تعریف کردم. اما او هم که برای نخستین بار وصیت نامه برادر را میدید و میخواند، خبر از عروج پدر و مادر داد و اینکه از موضوع وصیت برادر و اینکه تیشه و ماله تحویل جهاد شده یا نه هیچ اطلاعی ندارد. با مسئولین ایثارگران جهاد تماس گرفتم ولی در آنجا هم هیچ اطلاعی از موضوع نداشتند.
فردای آن روز برادر باب الله با یک تیشه و ماله آمد و گفت: من از سفارش برادرم و اینکه والدینم آن را اجرا کرده یا نه خبر ندارم اما از برادرم یک تیشه و ماله به یادگار در خانه داشتم که آوردم تا در موزه شهدا و در معرض دید عموم قرار گیرد.
سوم- او میگفت: آن روز ساعت ۱۰ صبح بود که برای خداحافظی به خانه آمد. من بودم و مادر، هر دو یک احساس داشتیم و اینکه انگار میرود که دیگر نیاید. مثل همیشه نبود. خنده از لبهایش دور نمیشد. وقتی از در خانه رفت بیرون سعی میکرد برنگردد که دلش با دیدن مادر بلرزد، اما سر پیچ کوچهٔ بعدی نیم نگاهی کرد و بر جان من و مادرم آتش زد.
چهارم- برایم سوال بود که چرا در شناسنامه، اسم شهید، باب الله و تاریخ تولدش هم سال ۱۳۴۳ است در حالی که خودش در فرم بسیج، اسمش را نبی و سال تولدش را ۱۳۳۷ نوشته است.
وقتی علت را از برادرش پرسیدم پاسخ داد: او برای اینکه در زمان رژیم پهلوی به خدمت سربازی نرود با کمک پدر به اداره ثبت و اسناد رفتند و با اظهار به اینکه شناسنامهاش گم شده است شناسنامه جدیدی گرفتند که در این شناسنامه هم نامش را عوض کرد و هم سال تولدش را تغییر داد. و بعداز پیروزی انقلاب اسلامی هم قبل از اینکه نوبت سربازیاش فرارسد از طریق بسیج به جبهه اعزام شد.
پنجم- برادرش میگفت: نبی الله سواد نداشت و برایم این پرسش مطرح شد که پس چگونه وصیت نامهاش را نوشته است؟ به سراغ دوست همرزمش رفتم که در آخرین روزهای حیات شهید در کنارش عکس به یادگاری گرفته بود.
او گفت: ما با نبی الله سه ماه در مهاباد مستقر بودیم که به دلیل اوضاع نابسامانی که آنجا داشت ما در مقری در میدان گوزنها ماندگار شدیم. در مکانی که مأموریتمان بود، اوقات فراغت زیادی داشتیم.
یک شب نبی الله گفت چون امام تکلیف کردهاند که درس بخوانیم من میخواهم همراه با جنگ و حضورم در جبهه از فرصتها استفاده کرده و درس هم بخوانم. این را که گفت من هم استقبال کرده و شروع کردم به آموزش او. دفتری تهیه کرده بود و من هم هر شب سرمشقی داده و درسش را پیگیری میکردم.
دو سه روزی به شهادتش مانده بود که گفت میخواهم وصیت نامهای بنویسم. لذا دفترچه وصیت نامهای که تهیه کرده بود به من داد و گفت هرچه که میگویم بنویس. دفترچه را گرفتم و در حالی که اصلا باورم نمیشد که او این گونه مقید به انجام فرایضش باشد، سوالهای دفترچه را میخواندم و پاسخهای او را مینوشتم. به صفحهٔ ۱۱ وصیت نامه که رسیدیم. نوشته بود: و مطالبات من به این شرح است: به اینجا که رسیدیم دفترچه را از من گرفت و گفت این قسمت را خودم میخواهم بنویسم. دفترچه را به او دادم. هنوز املای بعضی از کلمات را به درستی نمیدانست. لذا از من میپرسید و من برایش روی کاغذ دیگری نوشته و او از روی نوشتهٔ من مینوشت.
وقتی نبی الله این چند کلمه («طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید»!) را در دفترچهاش نوشت، من خندهام گرفته بود. گفتم: آخه یک ماله چه ارزشی دارد که میخواهی در وصیت نامهات آن را به جهاد بدهی؟ و او در کمال صداقت و سادگی گفت: اتفاقا مالهاش خیلی خوب است. از این مالههای معمولی نیست!
راستش وقتی این را گفت، من از خودم و سوالی که کرده بودم خجالت کشیده و شرمنده شدم.
نبی الله نفس راحتی کشید و انگار همهٔ دنیا از آن او بود و حالا با وصیتی که کرده همهٔ آنها را بخشیده بود! در ادامه صفحات ۱۲ و ۱۳ را هم گفت و من نوشتم و در آخر زیر همهٔ نوشتهها را امضا کرد.
امضاهایش که تمام شد احساس کردم به قدری سبک شده است که دارد در آسمانها سیر میکند.
باب الله روزهای نزدیک به شهادتش دست و پا شکسته قرآن را هم میخواند و خیلی دوست داشت که هر چه زودتر خواندن و نوشتن را کامل یاد بگیرد تا بتواند قرآن بیشتری بخواند.
ششم- یکی از رزمندگان همراه شهید در خصوص دقایقی قبل از شهادت باب الله میگوید: هشتم آبان ماه سال ۱۳۶۰ بود و ۳ شنبه، ما مقری داشتیم در میدان گوزنهای شهر مهاباد که برقراری امنیت این شهر و جلوگیری از سقوط آن توسط مخالفان نظام جمهوری اسلامی، به عهدهٔ ما بود. بچههای ما ۴ نفره و نوبتی در سطح شهر گشتزنی میکردند و از غروب به بعد هم شهر حالت حکومت نظامی داشت و رفت و آمدی در آن صورت نمیگرفت.
آن روز من و بابالله کریمی به اتفاق دو تن دیگر از رزمندگان، از گشت برگشتیم تا با توجه به اینکه هنگام ظهر بود، مشغول خوردن غذا شویم، در همین فاصله هم گروه گشت بعدی آماده و از ساختمان مقر خارج شدند.
هنوز مشغول خوردن ناهار نشده بودیم که صدای تیراندازی آمد، ظاهراً در فاصله استقرار ما و خروج گروه گشت جدید از مقر، نیروهای مسلح حزب دموکرات و کومله از فرصت استفاده کرده و به خیابان آمده بودند تا در مقابل نیروهای ما ایستاده و محل استقرار ما را به تصرف خودشان درآورند.
نیروهای گشت جدید به اول خیابان بعدی که میرسند، مخالفان نظام در مقابل آنها ایستاده و شروع به تیراندازی میکنند. ما هم که صدای تیراندازی را شنیدیم، بلافاصله اسلحهها را برداشته و به سمت محل درگیری حرکت کردیم. قبل از رسیدن، نبی الله در کنار یک کامیون که در حاشیهٔ خیابان پارک شده بود سنگر گرفت تا از پشت سر، مراقب ما باشد و ما به جلو رفته و ضمن دور کردن ضد انقلاب، بچههایی که شهید و یا مجروح شده بودند را به مقر برگردانیم.
نبی الله که مستقر شد ما حرکت کردیم، سر یک سه راهی که پیکر تعدادی از بچههای شهید و مجروح ما رها شده بودند رسیدیم، در مقابل ضدانقلاب ایستادگی کرده و آنها را به عقب راندیم.
نزدیک غروب در حال انتقال پیکر شهدا و مجروحین بودیم که دیدم سر و صدایی از کنار کامیون و در مسیری که محل استقرار بابالله بود، نمیآید. کمی که دقت کردم. دیدم خون سرخش روی زمین است و سایر رزمندگان او را به مقر انتقال دادهاند.