بیستوششم آذر ماه، شب وداع مولانا با این عالم خاکی است و رهسپاری به درگاه با عظمت الهی است و چه نیکو که ملت ایران چو او را دارند که جهانی شیدای گفتارش هستند و «شب عُرس»، هنگامه پرکشیدنش را بزرگ میدارند، ولی این شاعر بزرگ، چگونه به این درجه رسید و ادبیات جهان، به ویژه ادبیات فارسی را مدیون خویش ساخت؟
به گزارش «تابناک»، مولانا محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی، ملقب به جلالالدین محمد بلخی، یکی از بزرگترین مفاخر ایرانیان و فارسی زبانان برآمده از خاک ایران بزرگ در هشتصد سال پیش بود که جهانیان به وجودش در این خطوط جغرافیایی رشک میورزند. سال گذشته شهرام ناظری و امسال سالار عقیلی، نشان مولانا را از اسین چلبی، بیست و دومین نواده مولانا دریافت کردند و نوای این پیر طریقت همچنان از گلوی پرسوز ایرانیان به جهان میرسد.
مولانا اما آن هنگام به درجه اعلا رسید که با مرادش که آینه عبودیت و اخلاص الهی برایش بود، دیدار کرد. او شمس را دید و خورشید حقیقی را ادراک کرد و چنین بود که تعابیر بسیار رمزآلودتر و پختهتری در اشعار این خدمتگزار ادبیات فارسی به چشم میآید و از میان اشعارش که بیش از هفت هزار بیتش را فارسی میدانند و کمتر از هزار بیت را عربی و تعداد بسیاری اندکی را رمی قلمداد میکنند، در هر سه زبان، عباراتی جلوی دیدگان مشتاق ادیبان و سخنشناسان پیش میرود که علی رغم گذشت قرون متمادی، هیچ شاعری موفق به خلق مشابهش نشده است.
درباره مولانا نوشتن بس دشوار است و جسارت میخواهد که بزرگانی چون دکتر شفیعی کدکنی پس از دههها مطالعه آثار این پیر میکده، بر بخشی از نوشتارهای مولانا شرح و تفسیر نوشته و منتشر نمودهاند و کار دیگران مشخص است. بنابراین شاید لازم باشد کلام را به دکتر محمدعلی موحد عرفان پژوه، ادیب، مورخ و عضو شاخص فرهنگستان فرهنگ و ادب فارسی واگذار کرد که به مدد نیم قرن پژوهش در ادبیات فارسی و به ویژه در باب مولانا، نگرشی عمیق در شرح حال شاعری دارد که برای بسیاری از تک شعرهایش میتوان یک کتاب تفسیر نوشت.
دکتر موحد در بخشی از کتاب «شمس پرنده» چنین میآورد: با پژوهش در آثار مولانا درمییابیم که نه تنها با یک شخص و سه لحن متفاوت بلکه با یک شخص و سه شخصیت متفاوت روبهرو هستیم:
ـ مولانا پیش از ملحق شدن به شمس
ـ مولانا زمانی که حیران و افسون شمس شده
ـ مولانای آرام چون کوه، بلند چون آسمان که دامن گسترده، مهربان حامی است
شمس تبریزی صبح روز شنبه ۲۶ ماه جمادیالاخر ۶۴۲ هجری قمری مطابق با ۲۹ نوامبر ۱۲۴۴ میلادی به قونیه رسید. این تاریخ دقیقا در نسخههای «مجموعه مقالات» فارسی و عربی ذکر شده است. این واقعه چهارده یا پانزده سال پس از مرگ پدر مولانا بهاءالدین ولد به وقوع پیوست. در آن زمان مولانا جلالالدین رومی، مردی میانسال بود؛ یعنی حدود چهل سال داشت. وی سالها پیش تحصیلات خود را در محضر اساتید بزرگ در شهر حلب (سوریه کنونی) و دمشق به پایان رسانده بود. پدر مولانا ملقب بود به سلطانالعلما و بالاترین مقام را در صدور فتوا، قضاوت، تفسیر و بیان دارا بود. وی ردای فقها را بر تن داشت و به عنوان فردی آگاه از علوم دینی میان مردم صاحب جایگاه خاصی بود.
وی همچنین در میان اهل طریقت و رهبران صوفی مقامی بس بزرگ داشت. سلطانالعلما تا زمان حمله مغول در شهر بلخ زندگی میکرد، اما زمانی که بیم حمله مغول به بلخ میفت وی تصمیم به ترک این شهر گرفت و همراه با خانواده و تعدادی از مریدانش ابتدا به قصد زیارت به مکه و سپس از آنجا به آسیای صغیر که بعدها بلاد روم نامیده شد، رفت. آنها در محلی به نام قونیه که مرکز قلمرو پادشاه سلجوقیان، علاءالدین کیقباد (۱۲۳۶ـ ۱۲۲۰ میلادی/ ۶۳۴- ۶۱۷ هجری قمری) بود، ساکن شدند.
مغولها به هر شهر و دیاری که میرسیدند، مردم را از زیر تیغ میگذراندند و اموالشان را چپاول و هر چه میماند با خاک یکسان میکردند. پس تعجبی نداشت اگر هر کس که اسب یا الاغی داشت، بیدرنگ بر آن سوار شده و از منطقه خطر بگریزد. نه تنها افراد متول شهر و دولتمردان در معرض یورش و حمله مغولها بودند، بلکه دانشمندان، نویسندگان و هنرمندان هم از این هجوم بیرحمانه در امان نبودند.
زندگینامهای که از سلطانالعلما به جای مانده اشاره دارد به اینکه وی هر روز صبح مجلس درس داشت و در روزهای دوشنبه و جمعه برای مریدان خاص خود جلسات موعظه و اندرز برگزار میکرد. به تبع از پدر پیش از آشنایی با شمس، مولوی نیز راه پدر را میرفت و از آنجایی که او جوانتر و پرانرژیتر از پدرش بود، در نتیجه بسیار فعالتر و پر جنب و جوشتر از وی عمل میکرد. اسناد و مدارک باقی مانده از آن زمان بیانگر آن است که وی در چهار مدرسه مذهبی قونیه مشغول به تدریس بوده است. با توجه به اقبال وی در میان مردم، او به عنوان یک روحانی در مساجد به وعظ میپرداخت؛ جایی که کمکم مریدانی به گردش جمع شدند. البته بخش مهمی از مریدان مولانا همان مریدان سلطانالعلما بودند که حدود بیست سال پیش همراه با استاد و مراد خود، خراسان را به مقصد سرزمینهای روم ترک کرده بودند.
با ورود شمس به قونیه، زندگی آرام مولوی به کلی زیر و رو شد و توفانی بزرگ ذهن و روحش را فراگرفت، به گونهای که تا آخر عمر وی را رها نکرد. همین توفان بود که مولانایی را ساخت که اینک ما به خوبی میشناسیم؛ مردی با بیانی گرم، افکاری شورانگیز و کلامی سرشار از احساسات عمیق و مسحورکننده که دیوان شمس و مثنوی معنوی نمونههای روشنی از آن هستند.
آرامگاه مولانا در قونیه پس از ورود شمس به زندگی مولوی، او به همه اعتبار و عناوین رسمی خود که موجب احترام و علاقه پیروانش به او میشد، پشتپا زد. مجلس وعظ و درس را رها کرد و جایگاه فتوادهی را به دیگران واگذار نمودو مولوی دیگر آن مولوی سابق نبود که شاگردان و پیروانش میشناختند. زندگیاش به کلی دگرگون شده بود، گویی در دنیای دیگری سیر میکرد. او در وادیی قدم گذاشته بود که راهی برای بیرون رفتن از آن نبود، چنان که خود میگوید:
شمسالحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست!
شمس تبریز آتش به جان او انداخته بود و در این تندباد حیرانی و سرگشتگی، شیخ سرشناس شهر چنان پریشان احوال بود که شاگردانش را به حیرت میانداخت و دوستانش غریبه مینمودند. او هیچ اهمیتی به زائل شدن نام نیکش نمیداد و از هیچ کس ترسی نداشت.
گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست
میان مولانا و شمس در اولین برخورد چه پیش آمد که موجب چنین تغییر بنیادینی شد؟ در میان روایات نقل شده از این حادثه، داستان فریدون سپهسالار به نظر موثقتر میرسد. وی در کتابش همواره تأکید میکند که او برای چهل سال شبانه روز در خدمت مولانا بوده است.
مرگ مولانا در ۶۷۲ هجری قمری مطابق با ۱۲۷۴ میلادی اتفاق افتاد، اگر چهل سال از این تاریخ به عقب برگردیم، میرسیم به سال ۱۲۳۴ میلادی. پس به این ترتیب شمس در سال ۱۲۴۴ به قونیه رسید؛ یعنی حدوداً ده سال پس از آنکه سپهسالار به خدمت مولانا درآمده بود، بدین ترتیب سپهسالار را باید قدیمیترین یار مولانا به شمار آورد. کتاب او و کتاب ابتدا نامه نوشته سلطان ولد پسر کوچک مولانا موثقترین منابع جهت مطالعه زندگی مولانا و ارتباط او با شمس هستند.
سپهسالار در کتاب خود، شرح اولین دیدار شمس و مولانا را چنین آورده: «شمس در حالی که لباس تجار بر تن دارد وارد شهر قونیه میشود و در کاروانسرای برنجفروشان ساکن میشود. بیرون کاروانسرا سکوهای زیبایی قرار داشت که عالیرتبهگان شهر در آنجا گرد هم میآمدند. یک روز صبح که شمس روی یکی از این سکوها نشسته بود، مولانا را دید که در حلقه مریدانش به او نزدیک میشود و مردم از هر طرف به سوی او میرفتند تا بوسه بر دستانش بزنند و او با آنها به مهربانی و عطوفت رفتار میکرد.
وقتی مولانا به سکویی که شمس روی آن نشسته بود رسید، جلو رفت و روی سکوی مقابل او نشست. هر دو به هم خیره شدند، بدون آنکه کلامی میانشان رد و بدل شود. بالاخره شمس سرش را بالا گرفت و به مولانا اشاره کرد: «مولانا آیا خداوند به تو رحم خواهد کرد...» و سپس دربارهٔ بایزید پرسید، او کسی بود که هرگز در زندگی خود هندوانه نخورد چرا که هرگز از کسی نشنیده بود که پیامبر هندوانه خورده باشد. چنین مردی با چنین وسواسی در پیروی از پیامبر، اظهار میکند: «سبحانی ما اعظم شأنی و لیتها فی جبتی الا الله». در حالی که پیامبر با همه بزرگی و عظمتش میگوید گاهی در قلبم غوغایی حس میکنم و از خدا هفتاد بار در روز طلب بخشایش میکنم. طبق روایت سپهسالار جواب مولانا به او این بود که «بایزید به مرتبهای والا از ولایت رسیده بود».
مقبره مولانا جلال الدین بلخی
به روایت سپهسالار پس از این گفتوگو، شمس و مولوی از سکوها پایین آمدند، با هم دست دادند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. سپس برای شش ماه پیاپی آنها در حجره شیخ صلاحالدین زرکوب بودند و از هم جدا نشدند و در این شش ماه به هیچ کس جز صلاحالدین اجازهٔ ورود به خلوت خود را ندادند.
وقتی دوران عزلت آنها پایان گرفت، مولوی دستار و ردای خود را کنار گذاشت و لباسی همانند شمس بر تن کرد. سپهسالار میگوید تا آن زمان مولانا هرگز رقص سماع نکرده بود. شمس به او فرمان سماع داد «سماع کن. آنچه را که تو در پیاش هستی با سماع به دست خواهی آورد».
او گفت:
گفت که شیخی و سری پیش رو و راه بری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
شنیدن این داستان شاید ساده باشد اما دیدن شیخی که سالها مشغول تدریس علوم دینی بوده در حال رقص و سماع چندان ساده به نظر نمیرسد. شمس وضعیت دشوار مولوی را درک میکرد و سعی داشت او را با زبان الهیات تسکین دهد؛ «سماع برای مردم عادی مجاز نیست، چرا که آنها سماع را به مثابه وسیلهای برای سرخوشی خود به کار میبرند. آنها وقتی سماع میکنند که از وضعیتی به ستوه آمدهاند و برای خالی کردن خود از نفرتها و آزردگیهایشان به سماع روی میآورند. بنابراین برای این مردمان سماع مجاز نیست. از طرف دیگرکسانی که در جستوجوی عشق به خدا و بیاعتنا به هر چه غیر خدا هستند با این عمل عشقشان به او بیشتر و بیشتر میشود. بنابراین سماع تنها برای اینان جایز است و بس».
سخنان قانع کننده شمس مولانا را مجاب کرد و او از هر آنچه پیر و مرادش میگفت با دل و جان پیروی میکرد. همانطور که سپهسالار میگوید «او به این طریق عمل میکرد و آن را سرلوحه زندگیاش ساخته بود و این آیین را تا آخر عمر رها نکرد».
روایت افلاکی در کلیات همان است که سپهسالار حکایت کرده است اما در جزئیات ماجرا کمی تفاوت وجود دارد. برای نمونه، نام محلی که شمس اقامت گزیده بود، کاروانسرای شکرفروشان قید شده است. طبق روایت افلاکی در آن روز خاص مولانا مدرسه پنبهفروشان را ترک کرده بود و در حلقه مریدانش از کنار کاروانسرای شکرفروشان عبور میکرد که شمس را دید. شمس برخاست. افسار مرکب مولانا را گرفت و به او گفت: «ای رهبر مسلمین آیا بایزید مقامش والاتر بود یا حضرت محمد (ص)؟»
به نظر میرسد نام این کاروانسرا از زمان سپهسالار تا افلاکی تغییر یافته بود. افلاکی کتابش را در ۷۵۴ هجری قمری/ ۱۳۵۳ میلادی به پایان برد یعنی صد و بیست سال بعد از واقعهٔ مورد بحث، در نتیجه ممکن است این کاروانسرا در زمان سپهسالار به برنجفروشان تعلق داشته و بعدها مخصوص شکرفروشان شده است.
شمس تبریزی برای مدت پانزده ماه در قونیه ماند و سپس آنجا را ترک گفت. زمان دقیق عزیمت او که به دست خود مولانا نوشته شده و توسط حسامالدین چلبی به ثبت رسیده است؛ دقیقاً چهارشنبه بیست و یکم شوال ۶۴۳ قمری، برابر با یازده نوامبر ۱۲۴۶ میلادی بوده است. این سفر شمس به دلیل مأیوس شدن و دلخوریهایش از آزار و اذیتهای شدید شاگردان مولانا بود. آنها میگفتند: این ناشناس کیست که این گونه با ورودش به اینجا، شیخ شهر، پسر سلطانالعلما را به گمراهی کشانده؟ این مرد کیست که روح و جان این دانشمند بزرگ را تسخیر کرده و زندگیاش را به تباهی کشانده؟
سلطان ولد، سپهسالار و افلاکی بر این عقیدهاند که این کینهورزیها و دشمنیها ریشه در تعصبات کور داشتند. شاگردان مولانا حقیقتاً او را دوست داشتند و همین عشق و علاقه بیاندازه آنها بود که سبب میشد اینطور متعصبانه و احمقانه سخن برانند. شمس مصلحت را در این دید که از پیش مولانا برود و او را برای شاگردانش بگذارد و قونیه را ترک گوید. و این آزمونی بزرگ برای مولانا بود تا به دور از جاذبههای شمس در احوال خویش بنگرد و شاید تصمیم بگیرد به زندگی گذشته خود بازگردد.
شاگردان مولانا نیز امید داشتند اینطور بشود اما چنین نشد. تا زمانی که شمس در قونیه بود، جاذبههای وجودیاش او را به سمت خویش میخواند و حالا که رفته بود روح مولانا مالامال از درد حسرت دوری از شمس او را ناتوان ساخته بود. مولانا به شدت و عمیقاً دلشکسته و پریشانخاطر مینمود. پیر تبریز رفته بود و روح و روان مولانا را با خویش برده بود. شادی زندگی از او گرفته شده بود و دیگر تحمل هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. دوست و دشمن در پیش چشمانش یکی بود. همانطور که سپهسالار میگوید: «خداوندگار با همه شاگردانش قطع رابطه کرده و گوشه عزلت گزیده بود. به علاوه اینکه همراهان و عاشقان مولانا در برابر عملکرد و رفتار دشمنان شمس ناتوان بودند». وضعیت غریبی بود. شاگردان وی پشیمان و متأسف بودند و خودشان را در این اتفاق مقصر میدانستند. شایعهپراکنی و بدگوییها جای خود را به عذرخواهی و طلب بخشش دادند.
بالاخره دوران بهت و حیرانی مولانا به پایان رسید و دیوار سکوت و نومیدی و ملال وی ترک برداشت و جو قونیه مشوش شد. پیکی از دمشق آمد و دستنوشتهای از پیر تبریز برای مولانا آورد. حالا دیگر جای شمس معلوم بود و قلبش او را پذیرفته بود. آتش زیر خاکستر دوباره شعله کشید. مولانا مجدداً به شور شعر و سماع بازگشت. او حال و هوای خود را در چند غزل شاعرانه شرح میدهد و همراه با مقداری پول توسط پسرش سلطان ولد و گروهی از دوستان مورد اطمینانش برای او به دمشق میفرستد تا پریشانی او و پشیمانی شاگردانش را به شمس برستنند. پیرو دستور پدر جهت ترغیب شمس به هر قیمتی برای بازگشت به قونیه، سلطان ولد شمس را راضی به این امر کرد. شمس خواست مولانا را پذیرفت و همراه با سلطان ولد به قونیه بازگشت. این سفر نزدیک به یک ماه به طول انجامید. سلطان ولد احترامی خاص برای شمس قائل و همیشه در خدمت وی بود.
با رسیدن شمس به شهر، شاگردان مولانا با شادی از او استقبال کردند و مراسمی برای ورود وی تدارک دیدند و هدایایی به او دادند. شمس بزرگوارانه آنها را بخشید و با سخنان شیرین خود به جمع اطراف مولانا حال و هوای جدیدی بخشید. حالا شمس با دختر زیبایی به نام کیمیا که به نقل از سپهسالار در خانه مولانا زیر نظر گرایخاتون همسر مولانا بزرگ شده بود، ازدواج کرد. مولانا ترتیبی داد تا پیر تبریز همراه با همسر جوانش در خانه مولانا ساکن شوند و آنها آن زمستان را در آنجا گذراندند.
اما آرامش شاگردانش و صبر و تحمل شایعه پراکنان طولی نکشید. این آرامشی بود که وضعیتی دهشتناک در پی داشت. خیلی زود طبق روایت سلطان ولد «حیلههای شیطانی نمایان گشت» و دروغ پراکنی از هر طرف آغاز شد. شمس هشدار داد که این بار بدون گذاشتن هیچ رد پایی آنها را ترک خواهد کرد. سپهسالار از قول شمس چنین میگوید: «در این زمان ناپدید خواهم شد و هیچ کس ردی از من نخواهد یافت».
و این چنین همه چیز پایان مییابد. در صبح یک روز پنجشنبه در سال ۶۵۴ هجری قمری برابر با ۱۲۴۸ میلادی وقتی که مولانا برای دیدن شمس به مدرسه الهیات رفت، آنجا را خالی دید. شمس تهدیدش را عملی و یکباره قونیه را ترک کرده بود. کی؟ چطور؟ و کجا رفته بود؟ هیچکس نمیدانست. سلطان ولد توضیح میدهد: «ناگهان او از دیدهها پنهان گشت». هر آنچه هست همین است و بس و دیگر هیچ! شمس عادت نداشت جایی ساکن شود. او از شهری به شهر دیگر میرفت و به محض اینکه میان مردم شناخته میشد و دورش گرد میآمدند بار و بنه خود را جمع میکرد و بیخبر از آنجا میرفت. به همین دلیل او را شمس پرنده میگفتند. سپهسالار میگوید: «حضرت خداوندگار (رومی) بسیار محزون و برآشفته شده بود». اما چه فایدهای داشت این مویه کردنها و اشک ریختنها؟ با خود اندیشید شاید شمس دوباره به سوریه رفته و در حلب یا دمشق مسکن کرده است. مولانا از هر مسافری که به سوریه میرفت یا از آنجا میآمد پرس و جو میکرد، حتی خود به آنجا سفر کرد شاید نشانی از شمس بیابد اما هیچ نشانی از وی نیافت.
روشن نیست که پس از ترک قونیه برای شمس چه اتفاقی رخ داده است. آرامگاه وی در چندین محل مختلف مانند قونیه، خوی و تبریز بنا شده است. با گذشت زمان قصههای مختلفی ساخته میشد. بعضی میگفتند: «دشمنان شمس او را در قونیه به قتل رساندهاند، جسدش را داخل چاه انداختهاند». این داستان با همه شهرتی که به دست آورد، چندان قابل باور نیست. چرا که شاید این شایعه برگرفته از سخنان خود شمس باشد که میگوید: «وقتی من بروم و دیگر خبری از من نباشد آنان خواهند گفت او یقیناً در جایی به قتل رسیده».
در آن روزگار قونیه برای پنهان ماندن راز یک قتل، آن هم قتل شمس، بسیار کوچک بود. همچنین سفرهای پیدرپی مولانا به سوریه برای یافتن شمس نشان از آن دارد که این داستان بعدها ساخته شده است.
به عقیده من، شمس پس از ترک قونیه به تبریز رفته و در این سفر یا در راه بازگشت به سوریه در راه درگذشته است. آرامگاهی که در خوی برای شمس ساخته شده به احتمال قوی باید محل واقعی دفن وی باشد.
در زمانهای قدیم از شاگردان و مریدان شیخها و پیران میخواستند که از سخنان آنها در اجنماعاتشان یادداشتبرداری کنند. مقالات شمس مجموعهای از این یادداشتبرداریهاست. افلاکی صاحب یکی از این یادداشتهاست که منتخبی از آن را در فصل چهارم کتاب خود و دیگر بخشها آورده است. به جز افلاکی به سختی میتوان ردی از این مقالات را در جایی یافت. در میان محققان ایرانی حال حاضر، بدیعالزمان فروزانفر اولین فردی است که روی یکی از نسخههای مقالات کار کرده و مفتون ظرافتهای عبارات و زیبایی کلمات آن شده است.
فروزانفر معتقد بود که مقالات یکی از گنجینههای ادبیات فارسی و کلید درک افکار مولاناست. قبل از کشف مقالات، سخن از شمس در میان دانشمندان و حکما بسیار سخت مینمود. بعضی وجود شمس را انکار میکردند و بر این عقیده بودند که وجود او جز توهمی در ذهن مولانا نبوده. ادوارد براون، ایرانشناس معروف از قول نیکلسون نقل میکند که شمس پیر روشنگر بود اگر چه درسناخوانده. مقالات خلاف این گفتهها را ثابت میکند و روشن میکند که شمس دانشمندی فاضل بوده که با قرآن آشنایی کامل داشته و نظراتش صریح و روشن بوده است.
تفسیرهای عرفانی و استادانه او شگفتانگیز بوده، او تحصیل فقه کرده بود و همنشین شخصیتهای برجسته و مردان بزرگ همعصر خودش بوده است. به اختصار اینکه او در هر زمینهای در زمان خودش برجسته و عالی بود و فراموش نکنیم که در آن روزگار عرفان اسلامی به بالاترین جایگاه خود رسیده بود. سپهسالار میگوید طبق گفته خود مولانا، شمس ریاضی و نجوم هم میدانست.
این نکته که رازآلودترین بخش زندگی مولانا مربوط به ارتباط او با شمس میشود، انکارناشدنی است. اکنون که مقالات شمس خیلی از این راز و رمزها را نمایان کرده است، کاملاً روشن است که شمس سرمنشأ خلسه و از خود بیخودی مولانا بوده و برخلاف پذیرش از سر عقل، به او مسیر دیدن و عشق ورزیدن به حقیقت را نشان داده است که بسیار ارزشمندتر از رهبر و راهنما بودن برای او بود.
شمس به قولی به نیت ملاقات مولوی به قونیه رفت: «به من گفته شد که این بندهٔ نیکوی ما در میان جمعی تندخوی اسیر است، مایهٔ تأسف است اگر گزندی بر او وارد شود. مولانا، آن بندهٔ نیکو صاحب چنان جایگاه رفیعیست که میبایست در مقام دوستی از دوستان خدا باشد نه فقط روحانییی که امر خدا را درس میدهد». شمس آمد تا از مولانای واعظ مردی مقدس بسازد. طبق گفتههای خودش به همین دلیل بود که او مدتها مولانا را زیر نظر داشت اما هنوز آمادهٔ مصاحبت نمیدانست: «به من گفته شد به زودی تو را همدمی درخور خواهیم داد. گفتم: کجاست آن همدم؟ شب بعد به من گفته شد: او در روم مسکن دارد. وقتی پس از مدتها او را دیدم به من گفته شد: «هنوز زمان آن فرا نرسیده. هر کاری نیازمند زمان مناسب آن کار است».
جایی دیگر شمس میگوید: «کشش من به تو از آغاز بسیار قدرتمند بود اما من در سخنان نخستین تو دیدم که هنوز آمادگی این رمز و راز را نداری. اگر سخنی میگفتم همه چیز بیمعنا جلوه میکرد و دیگر چنین لحظات درخشانی خلق نمیشد».
ظاهراً شمس مولانا را از پانزده یا شانزده شال پیش میشناخته، یعنی از زمانی که او شاگردی جوان بوده است. در آن روزها در دمشق او همراه پدرش سلطانالعلما و دیگر بزرگان صوفی نظیر محیالدین عربی، سعدالدین حماوی، عثمان رومی، اوحدالدین کرمانی و صدرالدین قونوی قدم برمیداشته است. از این زمان تا پانزده شانزده شال بعد به چهار مرجع در مقالات اشاره شده است.
به علاوه در دو جا از مناقبالعارفین، افلاکی اشاره دارد به برخوردهای سابق میان مولوی و شمس در دمشق که دوستان و مریدان مولانا نقل کردهاند که شمس را در میان مردم به مانند یک غریبه دیده بودند: «مرد غریبهای با ردایی از نمد سیاه و کلاه سیاه». مولانا دستان او را میگیرد، تکان میدهد و میگوید: «ای رهیده از دنیا مرا نجات ده». اما شمس داخل جمعیت شده و ناپدید میشود.
در جای جای مقالات آنجا که شمس اشاره دارد به سلطانالعلما و مریدان دمخورش، لحن سخنانش نشانگر آشنایی او با آنهاست. همچنین گفتههای او درباره سید برهانالدین محقق، کسی که بعد از سلطانالعلما معلم و راهنمای روحانی مولوی شد اشاره به ارتباط آنها از قبل دارد. این نشانگر آن است که شمس این اشخاص را بعد از اینکه به سوریه و آسیای میانه رفتهاند، ملاقات کرده است. شکی نیست که شمس همیشه در جمعشان شرکت میکرده اما به ندرت خودش را نشان میداده است. او در لباس تجار به این طرف و آن طرف سفر میکرده و از ساکن شدن در مدرسه و خانقاه پرهیز داشته است. وی برای گذران امور زندگی در مکتبها به تدریس میپرداخت یا به عنوان کارگر کشاورزی روی زمین کار میکرد. او یکی از پیران اولیایی بود که از شهرت و لذت دوری میکرد.
خود او چنین میگوید: «با هیچکس سخن نگفتم الا مولانا»، «من موش شکار نمیکنم، آنها اصرار دارند شاگردان من باشند اما من از آنها فراریام، من شکار موش نمیکنم بلکه شیخ صید میکنم و نه هر شیخی، بلکه بهترینشان را».
در مقالات اشاره دارد به شیخ ابراهیم که از مریدان سلطانالعلما بود، او میگوید: «هر کسی که کلامی از من میشنود این موهبتی از سوی مولاناست. آیا کسی سخنی از من شنیده است؟ آیا تا به حال سخنی به کسی گفتهام؟ شما ابراهیم هستید که میخواهید به کلاس درس و مدرسه بیایید و مرا تنها در مقام یک معلم خواهید یافت. اما کسان بسیاری هستند که در خفایند. تفاوت بسیاریست میان آموزش در ظاهر و در خفا». طبق گفته مولانا، شمس علاقه بسیاری به ابراهیم داشت. آنها سالها دوستان نزدیک یکدیگر بودند اما شرایط روحی شمس دور از دامنهٔ درک شیخ ابراهیم بود. او شمس را در مدرسه به عنوان معلم صرف و نحو ملاقات میکرد.
در مقالات، شمس اینگونه معرفی میشود: «پیرمردی با ریشی اندک و بدنی لاغر که ضعیف به نظر میرسد اما بسیار فرز و چالاک است. سخنانش بسیار دلپذیر و نافذ و بسیار متکی به خود و خوددار است. به مقام و جایگاه خود کاملاً ایمان و اطمینان دارد و اهمیتی به جهان مادی و رسوم دنیوی نمیدهد. او بزرگوار و گشاده دست، خوددار و درونگرا اما بسیار پرشور، بیتاب ماجراجو با زبانیگاه گزنده و پرخاشگر و رک و صریح است. مردی که میتواند ساعتها ساکت بنشیند بیهیچ کلامی و گوش فرا دهد به سخنان دیگران، اما اگر شروع به سخن گفتن کند به هیچکی اجازه بحث نمیدهد. برای همهٔ علوم ارزش قائل است اما آنها را بیفایده و حتی مزاحم میداند. علاقهای به مراسم و آیین صوفیان ندارد اما معتقد است که قدم گذاشتن در طریقت نیاز به مراد و راهنما دارد. با غریبهها با گذشت، مؤدب و بردبار است اما از دوستان ناراضیست مگر اینکه مطلقاً از او پیروی کنند. انتظار او از دوستان بسیار است، یعنی فداکاری بیحد و مرز».
اینها مشخصات مردی است که بر مولانا جلالالدین رومی تأثیر فراوانی گذاشت؛ تأثیری که تا آخر عمر یعنی در سی سال پایانی زندگیاش لحظهای او را رها نکرد.
در آخر دعوت تان می کنیم تا شعر «ای لولیان» مولانا را با نوای استاد شهرام ناظری را بر روی تصاویری متفاوت در «شب عُرس» بشنوید.
ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد