سرهنگ آزاده مهدی وطنخواهان اصفهانی در نیمه شعبان سال ۱۳۴۲ در شهر اصفهان به دنیا آمد. در چهارده سالگی با مطالعه رساله حضرت امام (ره) که در منزل نگهداری میشد، مجذوب شخصیت ایشان میشود. سوم دبیرستان بود که غائله کردستان روی داد. با وجود پافشاری فراوان برای حضور در آن منطقه و به دلیل سن کم و به قول خودش «در حسرت مبارزه در غائله کردستان ماند» تا اینکه در هفده سالگی به مسئولیت دیدهبانی دکل ابوذر رهسپار جبهه جنوب شد.
در عملیات رمضان و با قیچی شدن رزمندگان ایرانی در شرق بصره، با وجود رزم فراوان و مجروحیت سخت از ناحیه کتف و چانه، خود را در حلقه محاصره نیروهای بعث عراقی یافت. برای فرار از این وضعیت، با جایگیری در سنگر درازکش و با تیراندازی به سمت دشمن، آخرین تلاشهای خود را بینتیجه میبیند. او که کار خود را تمام شده میدانست، در حالی که چفیه غرق به خون خود را به صورت میکشید، با خدای خود شروع به راز و نیاز میکند اما عراقیها به بالای سر او رسیدند... .
در ادامه، گفتوگوی سایت جامع آزادگان با این آزاده مبارز را میخوانیم:
• در چه تاریخی و به چه صورتی به اسارت درآمدید؟۲۱ /۴/ ۶۱ در عملیات رمضان و در چهل کیلومتری عراق؛ شرق بصره و دریاچه ماهی. بنده تک تیرانداز بودم. در آن عملیات، عراق به صورت نعل اسبی منطقه را پوشش داده بود و از پهلوها حمله کرد. دو تیپ شرکت نکردند و به این وسیله در آن عملیات قیچی شدیم. من از ناحیه فک راست دچار مجروحیت سختی شدم که به اسارت درآمدم.
من با دوستانی که در سال ۶۰ در کردستان با آنها بودم، از جمله شهید مفقودالاثر محسن قنادنیا و یکی از دوستان روزهای کودکی و همچنین شهید حججی در یک دسته بودیم. در نزدیکی دپوی خط مواصلاتی عراق که محسن به شهادت رسید؛ البته بنده پساز آزادی از اسارت، از شهادت ایشان باخبر شدم.
عراق آتش شدیدی روی منطقه عملیاتی ایران داشت که دستور عقب نشینی از طرف فرماندهان صادر شد. ما در حال عقب نشینی بودیم. در دپوی ارتش مستقر شدیم. شنیدیم که تعدادی از بسیجیان مانع عقب نشینی شدهاند؛ در صورتی که این خبر اشتباه بود و این عراقیها بودند که ما را محاصره کردند و قدرت عقبنشینی نداشتیم. تا ساعت ۴ بعدازظهر با آقای سید محمدرضا ساداتی بودیم که اکنون از دندانپزشکان حاذق اصفهان هستند. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. یکی از بچهها از ناحیه کمر یا پا، بدنش دو تکه شده بود و در لحظات آخر ذکر یا زهرا یا زهرا را زمزمه میکرد، که به شهادت رسید. شروع به دویدن کردم. متوجه یکی از رزمندهها که در سنگر درازکش بود شدم. به داخل سنگر پریدم که از پشت سر مورد اصابت تیر عراقیها قرار گرفتم. ترکش تیر به ناحیه کتف و زیر فک چپم اصابت کرد. از پشت کتف وارد و از جلو خارج شد. متوجه شدم که تیر به فکم اصابت کرده و بعدا از خراشیدگی و خونریزی زیر فک متوجه موضوع شدم.
وقتی در سنگر درازکش بودم، احساس سبکی به من دست داد. در همان حال که دعای «الهی عظم البلاء» را زمزمه میکردم، فکر میکردم که در حال وصل به عالم ملکوت هستم. احساس بسیار خوبی بود. دست چپم به کلی بیحس و همچون تکه گوشتی از تنم آویزان بود. بوی خوشی از خون دستم به مشامم میرسید. پیراهنم را در آوردم. زیرپیراهنم از خون تنم سرخ شده بود. در همان حال زمزمه و دعا، آن رزمنده که در کنار من بود، دستانش را بالا آورد و سعی داشت که از سنگر خارج شود. عراقیها متوجه ما شدند. چفیهٔ بزرگ عربیام که به شدت، غرق به خونم بود، روی صورتم کشیدم. کلاه خود را روی سرم گذاشتم. در واقع اینگونه وانمود کردم که تمام کردهام. عراقیها به بالای سرم رسیدند و به زبان عربی میگفتند: قم... قم.... برای ردگم کنی، هیچ واکنشی از خود نشان نمیدادم. به فارسی گفتند: بلند شو... بلند شو... .
در همان حال با خدای خود این گونه میگفتم: «من چند سال است که در جبهه هستم و به اختیار خود آمدهام. تا حالا با خودم بوده و از این بعد با تو. بلند میشوم؛ اگر مرا به گلوله بستند و شهید شوم که غایت آرزوی من است اما اگر اسیر شدم، باید به من کمک کنی و مرا یاری کنی تا بتوانم اسارت را با سرافرازی پشت سر گذارم». با توکل بر خدا از جا بلند شدم و ایستادم. عراقیها با دیدن لباس غرق به خون و همچنین حمایل پر از نارنجکم، به شدت به وحشت افتادند و در حدود ۲۰ نفر دور سنگر حلقه بستند. با اشاره دستشان، حمایل را با دست راست خود باز کردم که آن را از پشت سر قاپیدند. اسلحهام را گرفتند و با اشاره دست، مسیری را به من نشان دادند و گفتند: امشی... امشی... شروع کردم به دویدن. در مسیر حرکت به شدت تیراندازی میکردند تا از مسیر تعیین شدهشان منحرف نشوم. جیبهای مرا تفتیش کردند و مفاتیح کوچکم، عکس امام و علما را که در جیبم بود، گرفتند.
نفربری در آن نزدیکی بود. آفتاب آن روز برعکس همیشه بود. خورشید در آسمان همچون سینی بزرگی بود و به شدت میتابید. من را روی موتور نفربری که ساعتها کار کرده بود، نشاندند. گاهی مجبور بودم دست راستم را حایل بدنم کنم و بنشینم. دستم که میسوخت، روی پا میایستادم. پایم میسوخت و باز عوض میکردم. راننده نفربر ایرانی که پیشتر هم از جراحتش توضیح دادم، کنارم بود و از درد ناله میکرد. در نالههایش مکرر میگفت: سوختم... سوختم.... پیراهنم را درآوردم و زیر او انداختم. نفربر ایستاد و ما را پیاده کردند.
تعدادی از اسرای عملیات رمضان را همان جا اعدام کردند. تعدادی مجروح را با شنیهای تانک له کردند و تعدادی دیگر را با قفل کردن شنیهای تانک و معکوس کردن حرکت و بعد از تکه تکه شدن بدنش و با زجر بسیار به شهادت رساندند.
ما را در آنجا نگه داشتند. اسرای دیگری هم بودند. مدتی گذشت. گریز میزنم به قبل؛ زمانی که در دارخوین و دکل ابوذر بودم؛ شخصی عرب زبان بود که با پسرش به نام مفتاح و پسر دیگرش سعید بر اثر ترکش گلوله تانک به شهادت رسید، من از آنها کمی عربی آموخته بودم. به زبان عربی به عراقیها گفتم: مای... مای... بچهها یاد گرفتند و آنها هم تکرار میکردند. با آفتابه آب تشنگی بچهها را رفع میکردند.
عراقیها پس از گرفتن نبض، چون بدنم سرد شده بود فکر میکنند من مردهام . دست و پای مرا میگیرند و به داخل یک ماشین شورولت که اجساد خودشان و شهدای ما بود انداختند تا در بصره به خاک بسپارند.
• فکر میکردید اسیر شوید؟ زمانی که در دارخوین بودم و ده نثار که زیر نخلها مخفیانه کار شناسایی انجام میدادیم. یک نامه از سوی مادرم رسید. در نامه از من خواسته بودند که «پسرم، یا شهید شو و یا مجروح؛ اما اسیر یا معلول نشو که من طاقت ندارم». اتفاقا همان شب، خواب اسارت در سالن آمفی تئاتر بصره را دیدم و خیلی جالبتر کسی که در آمفی تئاتر بصره از من مراقبت میکرد (آقای محمد رضا ساداتی) را هم دیدم، البته در خواب ایشان را نمیشناختم. من خواب اسارتم را دیدم. بلافاصله برای مادرم نوشتم که اگر شما به تقدیر خدا اعتقاد دارید و رضای شما، رضایت خداست و شما که بر مجروحیت و شهادت من رضا هستید باید بر اسارت من هم رضا باشید و حتی بر معلولیت من هم رضایت بدهید.
از بصره به طرف بغداد رفتیم. بعد از رسیدن به وزارت دفاع عراق من به همراه چند تن دیگر جزو آخرینها بودیم که از تونل مرگ میگذشتیم. به شدت اسرا را میزدند. رفتیم داخل دو کانتینر. طرفی دیوار بود و طرفی دیگر پلیت. دوستان اسیری که به وزارت دفاع عراق رفتهاند، با این مکان آشنا هستند. من اشتباها به جای اینکه به طرف کانتینر سمت راست بروم به کانتینر سمت چپ رفتم. افسری عراقی که از استخبارات آمده بود، برای جبران اشتباه من، چنان سیلی محکمی به گوش من زد که پرده گوشم پاره شد (چندین سال بعد از آزادی متوجه ناشنوایی گوشم شدم.) برگشتم و برای اینکه باز ناله نکنم و صدایم را نشنوند؛ با دستم گوشه دشداشه را مشت کردم و فشار دادم تا آخ نگویم. نصف صورتم بیحس شده بود. به داخل کانتینر رفتم. دو نفر از استخبارات که کماندوی رزمیکار بودند با حرکات رزمی به شدت اسرا را میزدند. یکی دو شب آنجا بودیم تا اینکه در تاریخ ۲ /۷/ ۶۱ به موصل بزرگه (موصل ۱) منتقل شدیم.
• عزاداری ایام محرم چطور برگزار شد؟ هرکسی به سبک خودش، خوزستانیها واحد میزدند اما آرام میزدند تا صدا بیرون نرود. البته عراقیها دورتادور سرباز میچیدند تا مانع شوند. ما در اردوگاه عزاداری میکردیم و یادم هست که یک بار در آسایشگاه روبروی ما، بچهها برای رد گم کنی! سوزنی را با موهای خود چرب کردند، سپس آن را در آب انداختند و بدین صورت سوزن روی آب ایستاد. سرباز عراقی آمد و گفت: «اینکه کاری ندارد! من هم انجام میدهم»؛ اما بچهها به دور از چشم او، چربی سوزن را با لباس پاک کردند و آن را به سرباز دادند. او در حدود نیم تا یک ساعت سرکار رفت! و بعد اینکه فهمید، کلکی در کار است، شروع به فحاشی کرد و رفت. اما همین کار باعث شد تا بتوانیم عزاداری کنیم.
• بهترین خاطره شما در اسارت چه بود؟ بهترین خاطره سفر کربلا و نجف و بعد آن خبر انتصاب رهبری آیت الله خامنهای از طرف شورای رهبری بود که آرامش عجیبی به ما داد.
• خبر آزادی چطور به شما رسید؟ از طریق رادیو. غیر قابل باور بود اما من جزء گروه پنجم و در روز ۳۰/۵/۶۹ ازاد شدم. سعی میکردیم تا زمانی که خود را در خاک ایران ندیدهایم، به حرفها دل نبندیم.
آن روز باور نکردنی، ما را به مرز خسروی آوردند. در مرز به خنده میگفتیم که آن پرچم ایران کار عراقیهاست تا اینکه آقای حبیبی (معاون اول رئیس جمهور وقت) را دیدیم. در صف اسرا دوری زدند که دیگر شک ما به یقین بدل شد و امیدوارتر شدیم. البته تا لحظه آخر باور نمیکردیم؛ چون هر آن احتمال داشت که ما را برگردانند.
• از مجموع پرسشهایی که از حضورتان پرسیدم، جای سوالی خالی است...؟ الان که چیزی به یادم نمیآید اما ما را به گریه انداختید... لاالله الا الله... یاد دوران اسارت، صداقت آن روزها و وحدت بینظیرش افتادم. یادمان رفته که در آسایشگاه را که باز میکردند، یکسری داوطلب دم در میایستادند تا دیگران کمتر کتک بخوردند. [بغض] نمیدانم یادمان رفته یا اینکه فریب این چهار روز دنیا را خوردهایم.
ما فقط دعا میکنیم برای سلامتی و ظهور امام زمان عج و انشاءالله که به زودی زود پرچم انقلاب از دست رهبر به امام زمان عج برسد و ما هم لایق باشیم که چشمانمان به جمال پرفروغ امام زمان عج روشن شود. [گریه]
متن کامل این گفتوگو را
اینجا بخوانید.