وقتی سید محمد برای معالجه زخمهای شیمیایی در لندن بود، شبها در گوشهای از بیمارستان به مناجات و توسل و دعا مشغول میشد. یک بار پزشکش تصادفی متوجه حالات او شد و سخت تحت تأثیر نیایشهای او قرار گرفت. با اینکه هممسلک و همزبان با سید محمد نبود، از سید خواهش کرد که به او اجازه بدهد بعضی از شبها که سید در حال راز و نیاز است او هم در کنارش باشد. از آن به بعد بعضی شبها این پزشک مسیحی به کنار سید میآمد. سید، مناجات میخواند و او هم گریه میکرد.
آری او کسی نبود جز سردار شهید سید محمد صنیع خانی که بنیانگذار و فرمانده ترابری سپاه در دوران دفاع مقدس بود. وی نقش مؤثر و تعیین کنندهای در ایجاد تحرک در یگانهای رزم و پشتیبانی و رفع کمبود وسائل نقیله سنگین داشت و به شایستگی از عهده این وظیفه خطیر برآمد.
آخرین مسئولیت شهید صنیع خانی، قائم مقامی بنیاد تعاون سپاه بود. او در فاو و به ویژه در عملیات والفجر۱۰ در حلبچه در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت و آسیب دید. پس از پایان جنگ به رغم درد و رنج مجروحیتش، به کشور و مردم محروم خدمت کرد و آرام آرام همانند شمعی سوخت و به متن جامعه، نورانیت بخشید. او کام بسیاری از هموطنان محرومش را با یاری بیدریغ شیرین کرد و سرانجام در چهاردهم شهریور ماه سال ۱۳۷۴ به آرزوی دیرینهاش رسید.
آنچه میخوانید خاطرات شگرفی است از زبان دوستانش که در کتاب مهشکن به نگارش درآمده است:
با جایزه صد هزار تومانی امام چه کرد؟ سید از آن نیروهای انقلابی بود که خیلی دورتر از جلو پایش را میدید، از همان موقعها میگفت که دشمنان ما نمیتوانند ببینند جوانانی که قرار بود در فرهنگ پهلوی در کابارهها پرسه بزنند، حالا دور امام را گرفتهاند و همین طوری روز به روز مومنتر و انقلابیتر شوند و پیشرفت کنند. میگفت دیر یا زود، مواد مخدر را مثل نقل و نبات میریزند کف دست و توی جیب بچههایمان. سید محمد همیشه راست میگفت و درست حدس میزد، چون خودش صادق بود. کمیته مبارزه با مواد مخدر را راه انداخت و شد بلای جان قاچاقچیها.
قاچاقچیها دست و بالشان را جمع کرده بودند. خیلیهاشان یا دست کشیده بودند یا رفته بودند به یک شهر و دیار دیگر. خردهپاها هم وقتی گیر میافتادند و میدیدند که سید محمد مثل برادر برایشان دلسوزی میکند، همکاری میکردند و میشدند، مخبر کمیته مبارزه با مواد مخدر. محمولههای ریز و درشت را زیاد گرفت؛ از پنجاه گرم تا ۱۲۰ کیلو. یکی از کارهای بزرگ سید محمد، کشف محمولهای بود که در آن روزها رقم خیلی بزرگی میشد. کشفی که سید محمد به خاطر اینکه دل امام را شاد کرده بود، خدا را شکر میکرد و میگفت که انشاءالله این شادی امام ذخیره آخرتم بشود.
قاچاقچیها که بعداً شش تن از آنان اعدام شدند، نزدیک دو میلیون تومان پیشنهاد رشوه داده بودند. بیش از صد کیلو هروئین از آنها گرفته بودند که وقتی خبرش به امام رسید، اظهار خشنودی کرده و از مسئولان آن روزها خواست که سید محمد را تشویق کنند. صد هزار تومان روزهای اول انقلاب پول زیادی بود، خیلی زیاد. صد هزار تومان به محمد پاداش دادند.
اما سید محمد حتی یک ریال از آن پول را برای خودش برنداشت که هیچ، برای تبرک هم حاضر نشد چیزی از آن رقم را بردارد. همه آن صد هزار تومان را بین نیروهایش تقسیم کرد، یعنی بین کسانی که اگر توان و جرأت و مدیریت سید محمد نبود، شاید نمیتوانستند یک نخ سیگار هم کشف کنند؛ اما سید محمد انگار همه دنیا را به او بخشیده بودند، شادمانی امام برایش کافی بود.
ابتکار عجیب یک تکه ریل سیار!
نخستین شاهکارش در جبهه ماجرای پل قطور بود که آن روزها، خیلی سر و صدا کرد. یکی از برنامههای دشمن زدن راههای تدارکاتی بود که حتی مایحتاج مردم عادی هم نتواند به کشور وارد شود. آن روزها هم که از خودمان چیزی نداشتیم، نخود و لوبیای آب گوشتمان هم وارداتی بود. یکی از راههایی که کالا به ایران وارد میشد، از مرز ترکیه بود. قطارهای باری باید از پل قطور عبور میکردند. بعثیها آن پل را زدند. قطارها پشت مرز ماند. وضع مملکت عادی نبود. جنگ شروع شده بود. بعضی از شهرها را دشمن گرفته بود. اگر بحث وارد نشدن کالا و ارزاق مردم هم پخش میشد در شهرها، شایعه قحطی مثل برق و باد همه جا را میگرفت و وضع شهرها به هم میریخت.
سید محمد از ماجرا خبردار شد، درنگ نکرد. با هم رفتیم به محل پل. بدجوری خراب شده بود. فکر تعمیر و ساخت دوبارهاش را از سر بیرون کردیم. سید محمد دورها را میدید و طرحی را که در ذهنش جرقه میزد، به سرعت ارزیابی و اصلاح و عملیاتی میکرد. انگار یک مه شکن بود که وقتی روشن میشد، راه پیدا میشد. سریع برگشتیم تهران. بیست و چهار ساعت نشد که کاروانی از تریلیهای کمرشکن را راه انداخت. کلی ریل قطار بار تریلیها کرد و فرستادشان به نزدیکترین خط آهنی که فاصله چندانی با پل نداشت. باید دید که وقتی کسی به راهش ایمان دارد، خدا چگونه کمکش میکند؟ در نظر بگیرید، پل خراب و واگنهای قطار آن طرف پل تلنبار شده و این طرف یک راه خاکی که پر پیچ و خم بود و از کف دره میگذشت و میرسید آن طرف پل؛ یعنی بین دو خط آهن، یک دره فاصله افتاده بود.
سید محمد اهل فکر بود، اهل تدبیر. اهل پیدا کردن راهکارهای ابتکاری و جسورانه. خب، چکار کرد؟
از تهران نیرو و امکانات برد. روی کفی تریلیها، ریل نصب کرد. از جایی که خط آهن قطع شده بود، زیرسازی کرد؛ طوری که وقتی کف تریلی میچسبید به خط آهن، میشد یک تکه ریل سیار! این طوری تریلیها میرفتند آن سوی پل و طرف ترکیه، واگن قطار را بار میزدند و میآمدند این طرف دره و آنها را منتقل میکردند به ریل سالم این طرف! واگنها همه منتقل شدند و کالاهای مانده در مرز، بدون هیچ جنجال و اتفاق ناگواری، وارد خاک ایران شد؛ حتی در بولتنهای محرمانه آن موقع نوشتند که بعضی از کشورهای هم پیمان صدام گفتهاند که پل انگار شبها ساخته و روزها خراب میشود، چون هیچ خللی در ورود کالا به ایران وارد نشده است! این یکی از ابتکارات سید محمد بود. اصلاً وقتی قرار میشد کاری نشدنی را انجام بدهد، همه حواسش میرفت به آن کار تا راه حل مناسب را پیدا کند.
حاجی! دلم میخواد صورتم رو بذارم روی سنگ...
حاجی جون! قربون اون چشمات برم الهی، اگه خدا تو رو توی مسیر زندگی من قرار نمیداد، معلوم نبود من، همین مریض احوال رنجور و درمانده که یه روزی باد تو غبغبش انداخته بود و خودش رو دانشجوی بهترین کالج لندن میدونست، الان توی کدوم دیسکو و کاباره و توی کدوم گداخونهٔ انگلیسی، معتاد و لاابالی مرده بود؟ فراموش نمیکنم حاجی جون! قربون خندههات بشم، مسلمون بودم خیر سرم؛ اما فقط اسمم مسلمون بود. آره، هیچ وقت توی روم نگفتی و هر دفعه یه جوری از سوالم فرار کردی اما میدونم تو هم فهمیده بودی که نه ایمان داشتم نه اخلاق؛ فقط چون خیلی دل بزرگی داشتی، هی به من گفتی که ذات و فطرت پاکی دارم. هی به یادم میانداختی که مادرم سید است و شیر پاک خوردهام. هی نمازخون بودن بابام رو به یادم میآوردی.
مگه میشد متوجه حرفها و نگاههام نشده باشی؟! میفهمیدی، خوب هم میفهمیدی؛ حتی وقتی زیر ماسک اکسیژن و سرم بودی، حواست بود که چشمم رو به روی هیچ پرستاری نمیبستم. بستن چیه؟! زل میزدم، خیره میشدم. همون وقتی که بر عکس تو که همیشه، حتی نگاهشون هم نمیکردی و فقط زیر لب میگفتی لا اله الا الله و من خیال میکردم که داری دعا میخونی. چه قدر احمق بودم که نمیفهمیدم داری قیامت رو یاد من میاری! حاجی جون! قربون صدای گرمت برم! تو دستم رو گرفتی، تو راه رو نشونم دادی.
میدونم از این حرفها خوشت نمیآد، ولی تو من رو مسلمون کردی. وگرنه من، دانشجوی بیادبی که برای پانسمان دستش به بیمارستان اومده بود و فهمیده بود که چند تا ایرانی هم اون جا هستن و واسه سر به سر گذاشتن و تفریح اومده بود که به بچههای جنگ بخنده، کجا و افتادن تو دام محبت و ایمان و لبخند تو کجا؟! به قول خودت، فقط خدا از دل بندههاش خبر داره.
یادته وقتی میخواستم سر به سرت بذارم، کنارت و روی تختت توی بیمارستان دراز میکشیدم و میگفتم که حاجی! بریم مک دونالد و دو تا همبرگر ذبح غیر اسلامی بخوریم؟! یادته؟ حاجی! قربون خنده هات برم! همیشه میگفتی که خدا شهدا رو خیلی دوست داره. اگه وساطت کنی، حتماً خدا اجازه میده که یه سرطانی هم به دست بوس شهدا بیاد. وساطت میکنی؟ آره، قربون دل مهربونت برم؟! همین، آرزوی دیگهای ندارم، تو رو که ببینم، میدونم همه دردهام یادم میره، راحت میشم حتماً؛ مطمئنم به جدت!
حاجی! دلم میخواد صورتم رو بذارم روی سنگ؛ اینجا، درست روی کلمه شهید. دلم میخواد بوی نوشته سردار شهید سید محمد صنیع خانی رو حس کنم؛ همین جا، چه عطری داره؟! دیدی گفتم که آروم میشم؟ میبینی سایه پرچم یا حسین چه پر و بالی میزنه روی صورتم؟ میخوام چشمام رو ببندم و بهت سلام بدم:
سلام سید محمد! قربون صورت و نگات!
متن کامل این گزارش را
اینجا بخوانید