مردم سالاری در گزارشی نوشت:
آدمها موجودات عجيبي هستند، وقتي چيزي را ندارند در حسرت داشتن آن، شب و روز نميشناسند. وقتي آن چيز را به دست ميآورند، به دنبال ايرادهايش هستند. وقتي بيکار هستيم دربهدر دنبال کار ميگرديم و وقتي صاحب کار شديم، سختيهايش آزارمان ميدهد. کسي که پدر ندارد، با حسرت به پدران ديگران نگاه ميکند و آن کس که پدر دارد قدرش را نميداند.
پدر و مادر شاهکارهاي بينظير خلقت هستند. از آن اتفاقاتي که در طول تاريخ فقط يکبار ميافتد. مثل يک شهاب زودگذر در آسمان تيره زندگيمان آنقدر عزيز و زودگذر که فرصتي براي چشم برهم زدن برايمان باقي نميگذارد.
حيف است که چشم از آنها برداريم و به خودمان چشم بدوزيم. حيف است از دست بدهيم نفسهايشان را و لحظهلحظه حضورشان را.
حيف است فراموش کنيم طنين زيباي صدايشان را و حرکت آرام پاهايشان را وقتي راه ميروند. اما قدرشناس که باشي فرقي نميکند که درچه مقامي هستي.
حتي فرقي نميکند که آنها در گذشته چه مقامي داشتهاند؛ دور ميشوي و دورشان ميکني از خودت!
آنقدر دور که سالي يکبار هم سراغشان را نميگيري. مثل يک غريبه.
***
اينجا خانه سالمندان است. خانه غريبههاي آشنا. خانه پدراني که دلهايشان اگرچه مثل موهايشان سفيد است اما تنگ شده دلهايشان.
دلشان تنگ است براي روزهاي جواني... براي خودشان!
براي روزهايي که براي خودشان برو و بيايي داشتند؛ شغلي و اسم و رسمي. اما حالا از تمام دارايي دنيا يک تخت دارند که آن هم امانت است.
هرکدام از آنها کنار تختهايشان وسايلي دارند، از چند دست لباس، حوله و وسايل شخصي تا عصا و کلاه و حتي عروسک.
دنياي عجيبي است، دنياي پدرهاي خانه سالمندان! دنياي آدمهايي که با غريبهها انس گرفتهاند؛ با آدمهايي که هر روز به ديدنشان ميروند و کوچکترين نسبت خانوادگي با آنها ندارند. به خانه سالمندان که بيايي يک سوال در ذهنت ايجاد ميشود... چه تضميني وجود دارد که يک روز من به اينجا نيايم؟ چه کسي از فرداي خودش خبر دارد؟ آيا ما هميشه همينطور خواهيم ماند يا در پس روزهايي که ميآيند، تلخي ها پنهان است؟ شنيدن خاطرات پدراني که روزگاري نه چندان دور صاحب شغل و مقامي بودهاند و اکنون در خانه سالمندان هستند خالي از لطف نيست. پدراني که فرزندانشان نميآيند تا به آنها بگويند... پدرجان روزت مبارک
قهرمان جهان در خانه سالمندان
عباس فراهاني يک پدربزرگ دوستداشتني است. 92 ساله است و در گذشته قهرمان کشتي جهان بوده. به گفته خودش هيچ حريفي پيدا نميشد که پشتش را به خاک بمالد. شمار مدالها و جوايزش از دستش خارج شده و آن روزها صدايش ميکردند... قوچ جنگي! يک پسر دارد و سه دختر! ميگويد: همه چيز داشتم. خانه، زندگي، همسر، فرزند، شهرت، مقام و اعتبار! به اکثر کشورهاي دنيا هم سفر کرده و براي خودش بروبيايي داشته است. از قوچ جنگي قصه ما اما اين روزها يک نگاه پرحسرت مانده گوشه خانه سالمندان! حرفهايش شيرين و جذاب است درست مثل قصههاي دوستداشتني پدربزرگها! قصههايش اما افسانه شاه و پري نيست. قصه زندگي است. زندگي يک مرد. يک جهانپهلوان! يک ايراني که بارها و بارها پرچم ايران را در دنيا بالا برده و يک اتاق پر از مدال داشته. آخر قصه پدربزرگها اما هميشه کلاغه به خانهاش ميرسيد. هيچکس آخر قصه بيخانمان نميشد حتي پرندههاي مهاجر!
اما او حالا اينجاست. جايي دور از فرزندانش. در خانهاي که جاي هيچ پدري نيست. جاي پدر روي چشم فرزندانش است.
از او ميپرسم دلت نميخواهد به خانه فرزندانت بروي؟ نگاهم ميکند و ميگويد: دلم نميخواهد با حضور من، در زندگي زناشويي آنها اختلاف ايجاد شود. با اينکه وضع مالي فرزندانم خيلي خوب است اما در خانه بزرگ آنها جايي براي من نيست. وسط حرفهايش آه ميکشد و ميگويد: حدود يک سال است که اينجا هستم اما هنوز عادت نکردهام، وقتي به خودم فکر ميکنم، جگرم آتش ميگيرد.
عباس آقاي فراهاني از گذشتهها ميگويد از آن روزها که کل جمعيت ايران 13 ميليون نفر بوده ميگويد. آن روزها تهران فقط 2 تا خيابان آسفالت داشت و بقيه خيابانها خاکي و سنگفرش بود. مغازههاي تهران آن روزگار بوي آشناي دهات را ميداد، يعني بوي نم کاهگل، بوي خشت و گل! آدمها هم آن روزها صفاي ديگري داشتند. همديگر را دوست داشتند و انسانيت حرمت داشت: آن روزها که جوان بودم وقتي وارد خانه ميشدم آنقدر جلوي در ميايستادم تا پدرم اجازه بدهد بنشينم. اما اين روزها همه چيز عوض شده، شهرها، آدمها، خانهها. اين روزها بچهها هم عوض شدهاند. آدمها براي هم ارزش قائل نيستند و نهايت زحمتهاي يک پدر ختم ميشود به جايي به نام خانه سالمندان. عباس آقا در سن 19 سالگي ازدواج کرده و خودش در اين باره ميگويد: وقتي ازدواج کردم همه چيز داشتم، آن موقع يک گوسفند ميخريدم هشت قران. اما الان يک کيلو گوشت شده 30 هزار تومان. اين روزها همه چيز گران شده اما ارزش انسان روز به روز ارزانتر ميشود.
او در پايان ميگويد: در روز پدر فقط يک خواسته از خدا دارم و اين تنها آرزوي من است... مرگ! فقط از خدا مرگم را ميخواهم.
در شان يک پدر نيست که در خانه سالمندان بماندغلامعلي قاضيزاده يکي از پدران ساکن آسايشگاه سالمندان کهريزک است. او را به نام سيدکبابي ميشناسند چون در گذشته صاحب مغازه کبابي بود. نزديک به 3 سال است که به کهريزک آمده و دو پسر دارد اما خودش ميگويد: انگار که ندارم!
آقاي قاضيزاده دل پردردي دارد با اين حال با صداي زيبايش دل اهالي کهريزک را شاد ميکند. هر وقت جشن و مناسبتي باشد براي دوستان همخانهاش ترانه ميخواند و روحيه آنها را تازه ميکند.
با اين حال دلش تنگ است. دلش براي نوههايش که مدتهاست آنها را نديده تنگ شده است. ميگويد: من بهترين کباب و جوجه را درست ميکنم و اگر در يک مهماني خانوادگي دعوت شوم خودم يک تنه براي همه مهمانها کباب و چنجه درست ميکنم. اما از وقتي به اينجا آمدهام، خانهام اينجاست و اينجا من مهمان هستم نه صاحب خانه. پس نميتوانم مهمان دعوت کنم و براي مهمانهايم کباب و جوجه و چنجه درست کنم. اما آرزويم اين است که باز هم مفيد باشم و با دستهاي خودم براي مهماني ديگران غذا درست کنم و از ديدن شادي آنها شاد شوم. او به روزگار جوانياش اشاره ميکند. به روزهايي که موهايش سياه بود و قامتش رعنا! ميگويد هر وقت عکس جوانيام را ميبينم با عکس حرف ميزنم و ميگويم:
«اي عکس، تو نشان روي ماهي بودي
از دوره جوانيام گواهي بودي
من پير شدم ولي جواني تو هنوز
ديدي که رفيق نيمهراهي بودي»
خيليها براي آقاي قاضيزاده رفيق نيمهراه بودند... همسرش... دو پسرش، خانهاش، کبابياش و دوستان سابقش.حالا او اينجاست در خانه سالمندان و به دور از فرزندانش که روزي آرزوي بزرگ شدن آنها را داشته. آنها بزرگ شدهاند ولي عصاي دست پدر نيستند.غلامعلي قاضيزاده در آستانه روز پدر از فرزندان ميخواهد که هرگز پدران خود را به خانه سالمندان نبرند. او ميگويد: ما اينجا همه چيز داريم، غذايمان سر وقت حاضر است، جاي خواب داريم و فضاي حياط گلکاري شده و زيباست. اما براي من مثل يک زندان سر باز است. من فقط از داخل آسايشگاه به حياط ميآيم و روي نيمکت مينشينم و دوباره داخل اتاق ميروم. همين! در شان يک پدر نيست که در خانه سالمندان بماند. او ميگويد، متاسفانه ما عادت کردهايم از زندهها سراغ نميگيريم و به محض اينکه عزيزانمان از دنيا ميروند برايشان اشک ميريزيم و مزارشان را گلباران ميکنيم. او در پايان شعري در اين زمينه براي فرزنداني که پدران خود را رها کردهاند ميخواند:
تا زنده هستيم بيا در کنارم
اشک نميخوام بريزي بر مزارم
تو زندگي نميگيري سراغم
از پس مرگ، گل ميکني نثارم
چرا من بايد در خانه سالمندان باشم؟
حسين رحمتنژاد هم يک پدر است. نويسنده است و 65 تاليف داشته. اکثر ضربالمثلهاي ملل مختلف دنيا را به زبان فارسي درآورده و کتابهايي در اين زمينهها دارد. مجري برنامه ضربالمثل تلويزيون بوده... با اين حال 2 سال است که به خانه سالمندان آمده. هنوز اما دست از نوشتن برنداشته و اين روزها کتابي در دست چاپ دارد به نام انديشههاي ماندگار! اين کتاب که سخنان شخصيتهاي بزرگ دنيا به همراه يک بيوگرافي کوتاه از آنهاست در حال حاضر در مرحله تايپ است. حسين رحمتنژاد يکي از ناشران کشور است و به گفته خودش پروانه نشر هم دارد. او پدر 4 فرزند است و تا دو سال پيش يک انتشاراتي داشته اما حالا او هم اينجاست... در خانه سالمندان!
سخت است يک روز صاحب همه چيز باشي و يک روز چشمت را باز کني و ببيني روي يک تخت در خانه سالمندان دراز کشيدهاي و چند سالمند دلشکسته هماتاقيات هستند. اما حسين رحمتنژاد ميگويد: آب تا به سنگهاي مختلف نخورد زلال نميشود و اينها سختيهايي است که آدم را زلال ميکند.
ميگويند هنرمندان و نويسندگان روحيات لطيفي دارند. شايد به همين دليل است که اين نويسنده هنگام صحبت از زندگيش بغض ميکند و اشک در چشمانش جمع ميشود... دلش که ميگيرد، فقط يک جمله ميگويد: چرا من بايد اينجا باشم؟ دردآور است ديدن اشک يک مرد. مردي که ظاهري موقر و آرام و آراسته دارد اما روي يک نيمکت در حياط خانه سالمندان نشسته و از دل تنگش حرف ميزند. يک مرد 68 ساله که به گفته هماتاقيهايش صبحها زودتر از بقيه بيدار ميشود و کنار استخر خانه سالمندان پيادهروي ميکند و مواظب است روباهي که نيمههاي شب وارد حياط ميشود، اردکها را نخورد و تخم اردکها را از بين نبرد.
حسين رحمتنژاد روحيه لطيفي دارد، چون يک پدر است. او در آستانه روز پدر دلش ميخواهد، انتشاراتياش را به او برگردانند. او در اين باره ميگويد: 2 سال پيش در يک شبستان در فاز 3 شهرک اکباتان، جايي براي انتشاراتي اجاره کرده بودم. پس از مدتي قرار شد براي عزاداري دهه محرم، آنجا را در اختيار هيات امناي مسجد بگذارم. اما پس از پايان عزاداري به من اعلام کردند که ديگر اين مکان را براي انتشاراتي در اختيار من قرار نخواهند داد. او در ادامه گفت: آن انتشاراتي فقط محل کار من نبود، بلکه محل زندگيم هم بود. چراکه پس از رفتن فرزندانم من خانهاي براي زندگي نداشتم و يک تخت در محل کارم گذاشته بودم و شبها همان جا مي خوابيدم و تمام سرمايه زندگيم را در آن انتشاراتي ريختم. اما پس از آن ماجرا تمام سرمايهام داخل انتشاراتي ماند و خودم آواره شدم. بنابراين چارهاي نداشتم جز اينکه به خانه سالمندان بيايم. اينجا به ما خيلي رسيدگي ميشود، آرامش زيادي داريم و همه چيز مهياست اما يک چيز هميشه آزارمان ميدهد... دلتنگي!
دوست دارم تشکيل خانواده بدهمحسين علي محمدي 75 سال دارد و 8 سال است که از ساکنين آسايشگاه کهريزک شده. در گذشته کارخانهدار بوده و اما کارخانهاش دچار ورشکستگي شده و حالا او اينجاست، در خانه سالمندان!
موي سفيد و ريش سفيد و يک آرامش خاص؛ اينها ويژگي هاي آقاي محمدي است. وقتي وارد اتاقش ميشوم، مشغول گوش دادن به اخبار است، اما تلويزيون را خاموش ميکند و با همان آرامشي که دارد روي تختش مينشيند تا با هم گپ کوتاهي بزنيم. وقتي از خودش حرف ميزند با يک جمله شروع ميکند: من بدبياري آوردم.
کارخانه توليد قطعات پلاستيکي داشتم و به واسطه شغلم به اکثر کشورهاي دنيا سفر کردم؛ کشورهايي مثل آلمان، انگلستان، اتريش، بلغارستان، يوگسلاوي، ترکيه، سوريه، لبنان، افغانستان، پاکستان، کويت و...
او در ادامه ميگويد: وقتي کارخانهام ورشکست شد دچار مشکل شديد مالي شدم و چون هيچ کسي را نداشتم که حمايتم کند کارم به اينجا کشيد.
حسين علي محمدي هيچ وقت ازدواج نکرده و فرزندي هم ندارد، اما پدر بودن را تجربه کرده! به گفته خودش دو خواهر کوچک داشته که در حقشان پدري کرده و آنها را بزرگ کرده و بعد سروسامان داده او در اين باره ميگويد: من ناچار بودم کار کنم تا مخارج زندگي دو خواهر کوچکم را تامين کنم. بنابراين ازدواج نکردم تا آنها را بزرگ کنم. آنها بزرگ شدند و سروسامان گرفتند اما خودم ازدواج نکردم.
حسين عليمحمدي موهاي سفيد و ريشي سفيد دارد اما دلش هنوز جوان است. او ميگويد: در حال حاضر مشکل من فقط مشکل مالي است و هيچ مشکل ديگري به لحاظ فکري و فيزيکي ندارم و باز هم ميتوانم براي جامعه مفيد باشم و کار کنم. هنوز هم ميتوانم در زمينه قالبسازي و قالب طرحهاي کارخانهها فعاليت کنم.
اينجا آخر دنيا نيست. آسايشگاه سالمندان است اما هنوز اميد در آن موج ميزند. خيليها هستند که به آرزوهايشان فکر ميکنند؛ به داشتن زندگي بهتر و اميدوارند که زندگي روي ديگرش را به آنها نشان دهد.
هيچ بعيد نيست فردي را که امروز در آسايشگاه کهريزک ميبينيم، چند صباح ديگر، در جاي ديگر و مشغول کار جديد ببينيم. زندگي بازيهاي عجيب و غريبي دارد. آدمها با خواستهها و آرزوهايشان زندگي ميکنند و خواسته امروز ماست که دنياي فردايمان را ميسازد. آقاي عليمحمدي هم خواستهها و آرزوهايي دارد. آرزوهايي براي آينده! او ميگويد: دلم ميخواهد تشکيل خانواده بدهم و زندگي مستقل داشته باشم و فکر ميکنم اگر حمايت شوم، ميتوانم فرد مفيدي باشم و يک زندگي را به خوبي اداره کنم.
وقتي عروسکها همدم تنهايي ميشوند
علي فرونچي 11 سال است که به خانه سالمندان آمده 77 ساله است و پدر و دو فرزند. او هم مثل تمام اهالي کهريزک، قصهاي دارد. اما قصه زندگي آقاي فرونچي با عروسکها پيوند خورده. تخت او کنار پنجره است و اطراف تخش پر از عروسک است. عروسکها را آنقدر مرتب و با سليقه چيده که انگار قرار است نوههايش به ديدن عروسکها بيايند. اما به گفته خودش 17 سال است که پسرهايش به سوئد رفتهاند و پدر را در ميان عروسکها تنها گذاشتهاند.
با اين حال سر و وضع آقاي فرونچي به قدري مرتب و آراسته است که گويي در انتظار مهمان است و ما مهمانان ناخوانده اتاقش شديم و قصه عروسک هايش را از زبان خودش شنيديم. او قصهاش را اينطور آغاز کرد: حدود 20 سال پيش خانم من در اثري بيماري سرطان فوت کرد. با رفتن او زندگي من تيره شد و آفتاب خوشبختي از آسمان زندگيم رخت بر بست. سه سال بعد از فوت همسرم دو پسرم هم به سوئد رفتند و من تنهاي تنها شدم. بعد از آن با پاي خودم به آسايشگاه کهريزک آمدم. من روزهاي خيلي سختي را پشت سر گذاشتم، آنقدر که پس از مدتي دچار افسردگي شديد شدم. دکتر آسايشگاه تجويز کرد که دو تا عروسک کنار تختم بگذارند تا به درمان افسردگيام کمک کند.
آن عروسکها را کنار تختم گذاشتند اما حال و روز من عوض نشد. يک بغض سنگين در سينهام بود اما نميتوانستم گريه کنم. يک روز که با حال خرابم به عروسکها زل زده بودم شروع به صحبت با آنها کردم به عروسکها گفتم يعني قرار است شماها من را درمان کنيد؟ ببينيد کار من به کجا رسيده!! همينطور که با عروسکها حرف ميزدم ناگهان اشکهايم جاري شد و آن بعض قديمي ترکيد، آن روز خيلي گريه کردم با گريه از اتاق بيرون رفتم و به فضاي سبز آسايشگاه رفتم و آنقدر گريه کردم که حالم بد شد و روي زمين افتادم.
پرستاران آسايشگاه با مهرباني مرا به اتاقم برگرداندند و محبت زيادي نثارم کردندو بعد از آن ماجرا حالم کمکم بهتر شد و وقتي دکتر آسايشگاه به ديدنم آمد، به او گفتم که من بالاخره توانستم گريه کنم. دکتر رو به پنجره ايستاد و سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت «بارالها، شکر». از آن به بعد حال من خوب شد و هر بازديدکنندهاي که به ديدنم آمد برايم يک عروسک آورد. اين عروسکها همگي حاصل عشق مردم است. آقاي فرونچي چند تا از عروسکهايش را به ما معرفي ميکند پروانه، سونيا، سونا و... در تنهايي آقاي فرونچي شريک هستند و اگرچه حرف نميزنند و جواب سوالات او را نميدهند اما دلتنگيهاي اين پدر را با سکوت پر ميکنند. پدري که دلش براي فرزندانش پر ميکشد اما ميگويد: من دلم نميخواهد از ايران بروم، آرزو دارم در خاک وطنم بميرم. او ميگويد: محبتي که مسوولين آسايشگاه کهريزک به من ميکنند، فرزندانم در حقم نکردند اينجا همه چيز براي ما مهياست.
غذا، حمام، اصلاح سر، باشگاه ورزشي، گروه تئاتر، دارو براي مددجويان بيمار. بنابراين من مديون اين آسايشگاه هستم و محبت اين مردم و خاک وطنم را با دنيا عوض نميکنم.
او در پايان از يک خانواده مسيحي حرف ميزند، از خانم ماريا و آقاي آلبرت که ماهي يکبار پذيراي آقاي فرونچي در منزلشان هستند و در اين باره ميگويد: تمام دلخوشي من اين است که ماهي يکبار به ديدن مادام ماريا و دوست عزيزم آلبرت بروم. آنها به من خيلي محبت ميکنند و روزهايي که به منزلشان ميروم برايم سنگ تمام ميگذارند. آنها جزئي از وجود من هستند. خانواده من و من به عشق همين مردم اينجا ماندهام در خانه امني به نام وطن! حتي اگر غريبترين باشم.