شاعر عرب میگوید: قالوا حبست فقلت لیس بضائر حبسی وای مهند لا یغمد او ما رایت اللیث یالف غیلة کبرا و اوباش السباع تردد.
مولوی نیز در دفتر اول مثنوی در داستان آمدن دوست قدیمی و رفیق ایام کودکی یوسف به دیدار یوسف، پس از آن همه ابتلاها، به چاه افتادنها، بردگیها و بالاخره سالها حبس و زندان که برای یوسف پیش آمد، میگوید: آمد از آفاق یاری مهربان یوسف صدیق را شد میهمان کاشنا بودند وقت کودکی بر وساده آشنایی متکی یاد دادش جور اخوان و حسد گفت آن زنجیر بود و ما اسد عار نبود شیر را از سلسله ما نداریم از رضای حق گله شیر را بر گردن ار زنجیر بود بر همه زنجیر سازان میر بود گفت چون بودی تو در زندان و چاه گفت همچون در محاق و کاست، ماه در محاق ار ماه نو گردد دو تا نی در آخر بدر گردد در سما؟ گندمی را زیر خاک انداختند پس ز خاکش خوشهها برخاستند بار دیگر کوفتندش ز آسیا قیمتش افزود و نان شد جانفزا با زنان را زیر دندان کوفتند گشت عقل و جان و فهم سودمند.
از این نظر که سالها از عمر امام موسی بن جعفر علیهما السلام در زندان یک ستمگر گذشت حال آن حضرت شبیه ست به حال یوسف صدیق. یوسف-همان طوری که در قرآن کریم آمده است-پس از آنکه تحت فشار تمناهای زنان متشخص مصر واقع شد، برای آنکه گوهر ایمانش محفوظ و جامه تقوایش پاکیزه و از تعرض مصون بماند، از خدا آرزوی زندان کرد: قال رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه و الا تصرف عنی کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین. فاستجاب له ربه فصرف عنه کیدهن انه هو السمیع العلیم. ثم بدا لهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه حتی حین (۲) پروردگارا برای من زندان از بر آوردن تقاضای این زنان گواراتر است. اگر تو به لطف خود دام حیله اینها را از سر راه من بر نداری به سوی آنها کشیده خواهم شد و از جاهلان خواهم بود. خداوند دعای او را مستجاب کرد، دام مکر آنها را از سر راه یوسف برداشت، او شنوا و داناست. بعدها برای آنها (کسانی که یوسف در اختیار آنها بود) این فکر پیدا شد که مدتی یوسف را به زندان افکنند.
حسد برادران یوسف، یوسف را به چاه انداخت. تقاضاها و تمناهای غیر قابل پذیرش زنان مصر او را روانه زندان کرد و سالهایی در زندان به سر برد فلبث فی السجن بضع سنین (۳). در همان زندان به مقام نبوت رسید. از زندان، خالصتر و کاملتر و پختهتر خارج گشت.
در میان پیغمبران، یوسف است که به جرم محبوبیت نزد پدر به چاه انداخته شد و به جرم پاکی و تقوا و حقشناسی روانه زندان شد و در میان ائمه، موسی بن جعفر بود که به جرم علاقه و توجه مردم و اعتقاد اینکه او از هارون شایستهتر است سالها زندانی شد، با این تفاوت که یوسف را از زندان آزاد کردند اما دستگاه هارونی سرانجام موسی بن جعفر را در زندان مسموم و شهید کرد. ام یحسدون الناس علی ما اتیهم الله من فضله (۴) بلی، وقتی که فضل خدا را میبینند که شامل حال گروهی از افراد شده حسد میبرند و در صدد آزار برمیآیند.
معنای دو بیت عربی که در آغاز آوردهایم این است: مرا ملامت کردند که تو زندانی شدی. گفتم: اینکه عیب نیست، کدام شمشیر کاری هست که او را در غلاف قرار ندهند؟ مگر نمیبینی شیر را که به بیشه خود خو میگیرد و از آن خارج نمیگردد و اما درندگان پست و ضعیف، آزاد و دائما در تردد و حرکت به این طرف و آن طرفند.
دنباله آن دو بیت این است: و الشمس لو لا انها محجوبة عن ناظریک لما اضاء الفرقد
اگر خورشید جهانتاب غروب نکند و مدتی چهره پنهان ننماید، فلان ستاره ضعیف آشکار نمیشود و نمودی نمیکند. بگذار به خاطر نمود این ضعیفها هم که شده خورشید جهانتاب چهره پنهان کند.
و النار فی احجارها مخبوءة لا تصطلی ان لم تثرها الازند
آتش در داخل سنگ پنهان است و آنگاه میجهد و ظاهر و قابل استفاده میشود که سنگ و آهن با هم تصادم کنند و اصطکاک سختی رخ دهد.
و الحبس ما لم تغشه لدنیة شنعاء نعم المنزل المستورد
زندان ما دامی که به علت کار بد و جنایت نباشد، به واسطه عمل پست و زشتی نباشد، جایگاه و مکان خوبی است برای مردان. یک وقت کسی دزدی، خیانت، قتل، شرارت کرده و عدالت او را به زندان انداخته. البته این ننگ است، عار است، مایه سرافکندگی است، بلکه خود آن کارها و لو منجر به زندان نشود موجب ننگ و عار و سرافکندگی است. و اما یک وقت شخصی به جرم شخصیت و عظمت و به واسطه حق گویی و حق خواهی و ایستادگی در مقابل ظلم و استبداد به زندان میرود. این مایه افتخار و مباهات است.
بیت یجدد للکریم کرامة و یزار فیه و لا یزور و یحفد
زندان آن جایگاهی است که آنچنان را آنچنانتر میکند. آنها که به موجب شرافت ذاتی و بزرگواری و حق گویی زندانی میشوند، در آنجا صافتر و خالصتر و مصممتر میگردند و شرفی بر شرفهایشان افزوده میگردد. آنجاست که دیگران خود را نیازمند میبینند که به زیارت او بروند و افتخار میکنند، اما او از رفتن به زیارت آنها بینیاز است.
باز همین شاعر میگوید:
فقلت لها و الدمع شتی طریقه و نار الهوی فی القلب یذکو وقودها فلا تجزعی اما رایت قیوده فان خلاخیل الرجال قیودها
یعنی در حالی که اشک، جاری و آتش عشق در دلم زبانه میکشید، به او گفتم که اگر پاهای او را در کند و زنجیر بسته میبینی بیتابی نکن و ناراحت مباش، خلخال و پای برنجن و زینت مردان همین چیزهاست.
آثار زندانهای به جرم آزادگی
اینجا دو مطلب است: یکی اینکه سختیها و شکنجهها و گرفتاریهایی که برای یک نفر در اثر حق گویی و حق خواهی و در اثر شخصیت انسانی و ملکوتی پیش میآید ننگ و عار نیست، افتخار است. راجع به این مطلب کافی است که نظری به تاریخ بیفکنیم. تاریخ جهان پر است از کشته شدنهای شرافتمندانه و زندانی شدنها و زجر و شکنجه دیدنها در این راه. این طور گرفتاریها نه تنها مایه فخر خود آن بزرگان است، بلکه سند افتخار بشریت است.
مطلب دیگر این است که این گونه سختیها و فشارها وسیلهای است برای تکمیل و تهذیب بیشتر نفس و خالص شدن گوهر وجود انسان، همان طوری که در مقابل، یکی از چیزهایی که روحیه را ضعیف و ناتوان و اخلاق را فاسد مینماید تنعم و نازپروردگی است. در میان عوامل فساد اخلاق و تضعیف روحیه، در میان عواملی که منجر به بدبختی و ناتوانی در زندگی میگردد هیچ چیز به اندازه تنعم و ناز پروردگی مؤثر نیست.
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
سختیها و شداید و مشکلات، روح را ورزش میدهد، نیرومند میسازد، فلز وجود انسان را خالص و محکم میکند. رشد و نمو و بارور شدن وجود آدمی جز در صحنه گرفتاریها و مقابله با شداید و مواجهه با مشکلات حاصل نمیشود، زیرا تا تعین در هم نریزد و خرد نشود تکامل حاصل نمیشود. به قول مولوی گندم زیر خاک میرود، در زندان خاک گرفتار میشود، در همان زندان است که شکافته میشود و تعین خود را از دست میدهد و قدم به مرحله کاملتر میگذارد، اول ریشههای نازکی بیرون میدهد، طولی نمیکشد که به صورت بوته گندم، به صورت ساقه و خوشه و دانههای زیادتری ظاهر میشود. آن زیر خاک قرار گرفتن مقدمه تکامل اوست. باز همین گندم در زیر سنگ آسیا نرم و آرد میشود و بعد نان میگردد و نان بار دیگر در زیر دندان آسیا میشود و جذب بدن میگردد تا بالاخره به عالیترین مراحل کمال ممکن خود میرسد و به صورت عقل و فهم تجلی میکند.
قانون تضاد و تصادم
قانونی هست در طبیعت به نام قانون تضاد. حکما میگویند: «لو لا التضاد ما صح دوام الفیض عن المبدء الجواد» اگر تضاد و تصادمهای حاصل از تضاد نبود فیض وجود از ناحیه ذات اقدس فیاض علی الاطلاق امکان دوام نداشت. زیرا درست است که نوعی استعداد تکامل در هر موجود هست و اما این جهت هم در کار است که هر موجودی در هر مرحله از مراحل مجهز است به وسائلی که برای آن مرحله او لازم و مفید است، مثل قشری که دور هسته یک میوه را گرفته، یا پوست تخم مرغ که حافظ سفیده و زرده تخم مرغ است. این پوستهها لازم و مفیدند اما برای هستهای که بخواهد هسته بماند و برای تخم مرغی که بخواهد حالت تخم مرغی خود را حفظ کند. اما دانه و هستهای که میخواهد راه تکامل را بپیماید، میخواهد به صورت بوته و درخت در آید، یا آن تخم مرغی که میخواهد تبدیل به جوجه و سپس مرغ بشود چارهای نیست که آن تعین و حصاری که بر او احاطه کرده بشکند و خود را آزاد سازد:
این تعینها و حصارها و دیوارها در اثر تضادها و برخورد و تصادمهایی که در طبیعت بین عوامل گوناگون رخ میدهد، میریزد و به این وسیله و از این راه موانع از بین میرود و فیض حق دوام پیدا میکند.
شداید و سختیهاست که قهرمان میآفریند، نبوغ میبخشد، باعث تهییج نیرو و بروز قدرت میگردد. شداید و سختیهاست که نوابغ عظیم و نهضتهای بزرگ به دنیا تحویل داده است.
زینب کبری
ما در تاریخ مذهبی و دینی خود مثال زیاد داریم. یکی از زنان اسلام که مایه افتخار جهان است زینب کبری ـ علیها السلام ـ است. تاریخ نشان میدهد که حوادث خونین و مصائب بینظیر کربلا زینب را به صورت پولاد آب دیده درآورد. زینبی که از مدینه خارج شد با زینبی که از شام به مدینه برگشت یکی نبود. زینبی که از شام برگشت، رشد یافتهتر و خالصتر بود. حتی آنچه در خلال حوادث اسارت ظهور کرده با آنچه در خلال ایام کربلا در زمانی که هنوز برادر بزرگوارش زنده بود و مسئولیت به عهده زینب گذاشته نشده بود، از زینب ظهور کرد فرق دارد.
یکی از زنان فاضله مسلمان عرب در زمان ما به نام دکتر عایشه بنت الشاطی کتابی درباره زینب نوشته به نام بطلة کربلا یعنی بانوی قهرمان کربلا. این کتاب چند بار به فارسی ترجمه و چاپ شده. این بطولت و قهرمانی قسمت زیادش معلول همان حوادث و شداید کربلاست. حوادث کربلا بود که زبان زینب کبری را به آنچنان خطابه غرا و آتشینی در مجلس یزید جاری کرد که همه شنیدهاید.
ابو تمام میگوید: لو لا اشتعال النار فی ما جاورت ما کان یعرف طیب عرف العود
اگر آتش در کنار چوب عود مشتعل نشود و داغی و سوزندگی آن عود را نگیرد بوی خوش عود ظاهر نمیگردد. تا آتش نباشد، تا درد و سوزش نباشد، هنر چوب عود ظاهر نمیشود. سعدی در همین مضمون میگوید:
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود چون همی سوزد جهان از وی معطر میشود
رودکی میگوید:
اندر بلای سخت پدید آید فضل و بزرگواری و سالاری
حبس به جرم حق گویی
موسی بن جعفر علیه السلام به جرم حق گویی و به جرم ایمان و تقوا و علاقه مردم زندانی شد. از کلمات آن حضرت ست خطاب به بعضی از شیعیان: «ای فلان اتق الله و قل الحق و ان کان فیه هلاکک فان فیه نجاتک. و دع الباطل و ان کان فیه نجاتک فان فیه هلاکک» (۵) خود را از غضب خدا حفظ کن و سخن حق را بیپروا بگو هر چند نابودی تو در آن باشد. اما بدان که حق موجب نابودی نیست، نجات دهنده است. باطل را همواره رها کن هر چند نجات تو در آن باشد، و هرگز باطل نجات بخش نیست، بالاخره سبب نابودی است.
شیخ مفید درباره آن حضرت میگوید: او عابدترین و فقیهترین و بخشندهترین و بزرگ منشترین مردم زمان خود بود. زیاد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال داشت، این جمله را زیاد تکرار میکرد: «اللهم انی اسالک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب» (۶). بسیار به سراغ فقرا میرفت.
شبها در ظرفی پول و آرد و خرما میریخت و به وسائلی به فقرای مدینه میرساند، در حالی که آنها نمیدانستند از ناحیه چه کسی است. هیچ کس مثل او حافظ قرآن نبود. با آواز خوشی قرآن میخواند. قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعی به دل میداد. شنوندگان از شنیدن قرآنش میگریستند. مردم مدینه به او لقب «زین المجتهدین» داده بودند.
هارون در سال ۱۷۹ به قصد حج از بغداد خارج شد. ابتدا به مدینه رفت. در همان جا دستور جلب امام را صادر کرد. مردم مدینه زیاد متأثر شدند و مدینه یکپارچه غلغله شد. هارون دستور داد شبانه امام را در یک محمل سرپوشیده به بصره روانه کردند و به پسر عمش عیسی بن جعفر عباسی که حاکم بصره بود تحویل دادند و در آنجا آن حضرت را زندانی کردند، و روز بعد برای غلط اندازی و اشتباهکاری بر مردم، دستور داد محمل دیگری سر پوشیده به طرف کوفه حرکت دهند تا مردم گمان کنند آن حضرت را به کوفه بردهاند، از طرفی امیدوار و مطمئن گردند که چون به کوفه فرستاده میشود و آنجا مرکز دوستان و شیعیان آن حضرت است خطری متوجه آن حضرت نخواهد شد و از طرف دیگر اگر عدهای قصد داشته باشند، مانع حرکت موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ شوند و آن حضرت را از بین راه برگردانند ذهنشان متوجه راه کوفه بشود.
یک سال در زندان بصره بود. هارون دستور داد به عیسی که کار موسی بن جعفر را در زندان تمام کن. او حاضر نشد در خون امام شرکت کند، در جواب نوشت من در این مدت یک سال از این مرد جز عبادت چیزی ندیدهام، از عبادت خسته نمیشود، کسانی را مأمور کردهام که به دعاهایش گوش کنند که آیا به تو یا من نفرین میکند؟
به من اطلاع رسید که اصلا متوجه این چیزها نیست، جز طلب رحمت و مغفرت از خدا برای خودش چیزی بر زبان نمیآورد. من حاضر به شرکت در خون همچو کسی نیستم و حاضر هم نیستم بیش از این او را در زندان نگه دارم، یا او را از من تحویل بگیر یا خودم او را رها خواهم کرد. هارون دستور داد امام را از بصره به بغداد آوردند و در زندان فضل بن ربیع بردند. هارون از فضل بن ربیع تقاضای ریختن خون امام را کرد، او هم قبول نکرد.
امام را از زندان او خارج کرد و به فضل بن یحیی برمکی تحویل داد و در نزد او زندانی کرد، فضل بن یحیی یکی از اتاقهای خانه خود را به آن حضرت اختصاص داد، ضمنا دستور داد مواظب اعمال آن حضرت باشند. به او خبر دادند این مرد در همه شبانه روز کارش نماز و دعا و تلاوت قرآن است، روزها غالبا روزه میگیرد و به چیزی جز عبادت توجه ندارد. فضل بن یحیی دستور داد مقام آن حضرت را محترم بشمارند و موجب آسایش امام را فراهم کنند. جاسوسان هارون قضیه را به هارون خبر دادند. هارون وقتی که این خبر را شنید در بغداد نبود، در «رقه» بود، نامهای اعتراض آمیز به فضل نوشت و از او در خواست قتل امام را کرد.
فضل حاضر نشد. هارون سخت متغیر شد و «مسرور» خادم مخصوص خود را با دو نامه یکی برای سندی بن شاهک و یکی برای عباس بن محمد فرستاد و محرمانه دستور داد مسرور تحقیق کند، اگر موسی بن جعفر در خانه فضل در رفاه است مقدمات یک تازیانه زدن به فضل را فراهم کنند. همین کار شد، فضل بن یحیی تازیانه خورد. مسرور جریان را به وسیله نامه از بغداد به رقه به اطلاع هارون رساند.
هارون دستور داد که امام را از فضل بن یحیی تحویل بگیرند و به سندی بن شاهک که مردی غیر مسلمان و فوق العاده قسی و ستمگر بود تحویل بدهند. ضمنا یک روز در رقه در یک مجمع عمومی خطاب به مردم گفت که فضل بن یحیی امر مرا مخالفت کرد و من او را لعن میکنم، شما هم لعن کنید، آن مردم بیاراده و شخصیت فقط به خاطر خوشایند هارون فضل بن یحیی را لعن کردند. خبر این قضیه که به یحیی بن خالد برمکی پدر فضل بن یحیی رسید سوار شد و به رقه رفت و از طرف پسرش معذرت خواست و هارون هم قبول کرد. تا آخر داستان که بالاخره حضرت در زندان سندی مسموم و شهید شد.
آمدن مأمور به احوالپرسی امام ـ علیهالسلام
در زندان سندی بن شاهک یک روز هارون مأموری را فرستاد که از احوال حضرت کسب اطلاع کند. خود سندی هم به همراه مأمور وارد زندان شد. وقتی که مأمور وارد شد امام از او سؤال کرد چه کاری داری؟ گفت خلیفه مرا فرستاد تا احوالی از تو بپرسم. فرمود از طرف من به او بگو: هر روز که از این روزهای سخت بر من میگذرد یکی از روزهای خوشی تو هم سپری میشود، تا آن روزی برسد که من و تو در یک جا به هم برسیم، آنجا که اهل باطل به زیانکاری خود واقف میشوند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت
باز در مدتی که در زندان هارون بود یک روز فضل بن ربیع مأمور رساندن پیغامی از طرف هارون به آن حضرت شد. فضل گفت وقتی که وارد شدم دیدم نماز میخواند. هیبتش مانع شد که بنشینم، ایستادم و به شمشیر خودم تکیه دادم. نمازش که تمام شد به من اعتنا نکرد و بلا فاصله نماز دیگری آغاز کرد. مرتب همین کار را میکرد و به من اعتنایی نمیکرد. آخر کار وقتی که یکی از نمازها تمام شد قبل از آنکه به نماز دیگر شروع کند من شروع کردم به صحبت خود.
خلیفه به من دستور داده بود که در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب امیر المؤمنینی یاد نکنم. هارون به من گفته بود به او این طور بگو که برادرت هارون سلام رسانده و میگوید خبرهایی از تو به ما رسید که موجب سوء تفاهمی شد. اکنون معلوم شد که شما تقصیری ندارید. ولی من میل دارم که شما همیشه نزد من باشید و به مدینه نروید.
حالا که بناست پیش ما بمانید خواهش میکنم از لحاظ برنامه غذایی هر نوع غذایی که خودتان میپسندید دستور دهید و فضل مأمور پذیرایی شماست. حضرت جواب فضل را به دو کلمه داد: «لیس لی مال فینفعنی و ما خلقت سؤولا» از مال خودم چیزی در اینجا نیست که از آن استفاده کنم، و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نیافریده که از شما تقاضا و خواهشی داشته باشم.
با این دو کلمه مناعت و استغناء طبع بینظیر خود را رساند و ثابت کرد که زندان نخواهد توانست او را زبون کند. بعد از گفتن این کلمه فورا از جا حرکت کرد و گفت الله اکبر و سرگرم عبادت خود شد.
اللهم صل علی موسی بن جعفر وصی الابرار و امام الاخیار و عیبة الانوار و وارث السکینة و الوقار و الحکم و الاثار الذی یحیی اللیل بالسهر بمواصلة الاستغفار.
موجبات شهادت امام موسی کاظم ـ علیه السلامهمه ائمه اطهار ـ علیهم السلام ـ به استثنای وجود مقدس حضرت حجت ـ عجل الله تعالی فرجه ـ که در قید حیات هستند، شهید از دنیا رفتهاند، هیچ کدام از آنها با مرگ طبیعی و با اجل طبیعی و یا با یک بیماری عادی از دنیا نرفتهاند، و این یکی از مفاخر بزرگ آنهاست. اولا خودشان همیشه آرزو شهادت در راه خدا را داشتند که ما مضمون آن را در دعاهایی که آنها به ما تعلیم دادهاند و خودشان میخواندهاند میبینیم.
علی ـ علیه السلام ـ میفرمود: من تنفر دارم از اینکه در بستر بمیرم، هزار ضربت شمشیر بر من وارد بشود بهتر است از اینکه آرام در بستر بمیرم. و ما هم در دعاها و زیاراتی که آنها را زیارت میکنیم یکی از فضائل آنان را که یادآوری میکنیم همین است که آنها از زمره شهدا هستند و شهید از دنیا رفتهاند. جملهای که در آغاز سخنم خواندم از زیارت جامعه کبیره است که میخوانیم: «انتم الصراط الاقوم و السبیل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء» شما راستترین راهها و بزرگترین شاهراهها هستید. شما شهیدان این جهان و شفیعان آن جهانید.
در اصطلاح، «شهید» لقب وجود مقدس امام حسین ـ علیه السلام ـ است و ما معمولا ایشان را به لقب «شهید» میخوانیم: «الحسین الشهید». همان طور که لقب امام صادق را میگوییم «جعفر الصادق» و لقب امام موسی بن جعفر را میگوییم «موسی الکاظم»، لقب سید الشهداء «الحسین الشهید» است. ولی این بدان معنی نیست که در میان ائمه ما تنها امام حسین است که شهید است.
همان طور که اگر موسی بن جعفر را میگوییم «الکاظم» معنایش این نیست که سایر ائمه کاظم نبودهاند (۸)، یا اگر به امام رضا میگوییم «الرضا» معنایش این نیست که دیگران مصداق «الرضا» نیستند، و یا اگر به امام صادق میگوییم: «الصادق» معنایش این نیست که دیگران العیاذ بالله صادق نیستند، همچنین اگر ما به حضرت سید الشهدا ـ علیه السلام ـ میگوییم «الشهید»، معنایش این نیست که ائمه دیگر ما شهید نشدهاند.
تأثیر مقتضیات زمان در شکل مبارزه
اینجا این سخن به میان میآید که سایر ائمه چرا شهید شدند؟ آنها که تاریخ نشان نمیدهد که در مقابل دستگاههای جور زمان خودشان قیام کرده و شمشیر کشیده باشند، آنها که ظاهر سیرهشان نشان میدهد که روششان با روش امام حسین متفاوت بوده است. بسیار خوب، امام حسین شهید شد، چرا امام حسین شهید بشود؟ چرا امام سجاد شهید بشود؟ چرا امام باقر و امام صادق و امام کاظم شهید بشوند؟ و همین طور سایر ائمه.
جواب این است: اشتباه است اگر ما خیال کنیم روش سایر ائمه با روش امام حسین در این جهت اختلاف و تفاوت داشته است. برخی این طور خیال میکنند، میگویند: در میان ائمه، امام حسین بنایش بر مبارزه با دستگاه جور زمان خود بود ولی سایر ائمه این اختلاف را داشتند که مبارزه نمیکردند. اگر این جور فکر کنیم سخت اشتباه کردهایم.
تاریخ خلافش را میگوید و قرائن و دلایل همه بر خلاف است. بله، اگر ما مطلب را جور دیگری تلقی کنیم، که همین جور هم هست، هیچ وقت یک مسلمان واقعی، یک مؤمن واقعی ـ تا چه رسد به مقام مقدس امام ـ امکان ندارد که با دستگاه ظلم و جور زمان خودش سازش کند و واقعا بسازد، یعنی خودش را با آن منطبق کند، بلکه همیشه با آنها مبارزه میکند. تفاوت در این است که شکل مبارزه فرق میکند. یک وقت مبارزه علنی است، اعلان جنگ است، مبارزه با شمشیر است.
این یک شکل مبارزه است. و یک وقت، مبارزه هست ولی نوع مبارزه فرق میکند. در این مبارزه هم کوبیدن طرف هست، لجنمال کردن طرف هست، منصرف کردن مردم از ناحیه او هست، علنی کردن باطل بودن او هست، جامعه را بر ضد او سوق دادن هست، ولی نه به صورت شمشیر کشیدن.
این است که مقتضیات زمان در شکل مبارزه میتواند تأثیر بگذارد. هیچ وقت مقتضیات زمان در این جهت نمیتواند تأثیر داشته باشد که در یک زمان سازش با ظلم جایز نباشد ولی در زمان دیگر سازش با ظلم جایز باشد. خیر، سازش با ظلم هیچ زمانی و در هیچ مکانی و به هیچ شکلی جایز نیست، اما شکل مبارزه ممکن است فرق کند.
ممکن است مبارزه علنی باشد، ممکن است مخفیانه و زیر پرده و در استتار باشد. تاریخ ائمه اطهار عموما حکایت میکند که همیشه در حال مبارزه بودهاند. اگر میگویند مبارزه در حال تقیه، [مقصود سکون و بیتحرکی نیست]. «تقیه» از ماده «وقی» است، مثل تقوا که از ماده «وقی» است. تقیه معنایش این است: در یک شکل مخفیانهای، در یک حالت استتاری از خود دفاع کردن، و به عبارت دیگر سپر به کار بردن، هر چه بیشتر زدن و هر چه کمتر خوردن، نه دست از مبارزه برداشتن، حاشا و کلا.
روی این حساب است که ما میبینیم همه ائمه اطهار این افتخار را ـ آری این افتخار را ـ دارند که در زمان خودشان با هیچ خلیفه جوری سازش نکردند و همیشه در حال مبارزه بودند. شما امروز بعد از هزار و سیصد سال ـ و بیش از هزار و سیصد سال، یا برای بعضی از ائمه اندکی کمتر: هزار و دویست و پنجاه سال، هزار و دویست و شصت سال، هزار و دویست و هفتاد سال ـ میبینید خلفایی نظیر عبد الملک مروان (از قبل از عبد الملک مروان تا عبد الملک مروان، اولاد عبد الملک، پسر عموهای عبد الملک، بنی العباس، منصور دوانیقی، ابو العباس سفاح، هارون الرشید، مامون و متوکل) از بد نامترین افراد تاریخند. در میان ما شیعهها که قضیه بسیار روشن است، حتی در میان اهل تسنن، اینها لجنمال شدهاند.
چه کسی اینها را لجنمال کرده است؟ اگر مقاومت ائمه اطهار در مقابل اینها نبود، و اگر نبود که آنها فسقها و انحرافهای آنان را برملا و غاصب بودن و نالایق بودن آنها را به مردم گوشزد میکردند. آری اگر این موضوع نبود، امروز ما هارون و مخصوصا مأمون را در ردیف قدیسین میشمردیم. اگر ائمه، باطن مأمون را آشکار و وی را معرفی کامل نمیکردند، مسلم او یکی از قهرمانان بزرگ علم و دین در دنیا تلقی میشد.
بحث ما در موجبات شهادت امام موسی بن جعفر ـ علیهما السلام ـ است. چرا موسی بن جعفر را شهید کردند؟ اولا اینکه موسی بن جعفر شهید شده است از مسلمات تاریخ است و هیچ کس انکار نمیکند. بنا بر معتبرترین و مشهورترین روایات، موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ چهار سال در کنج سیاهچال های زندان بود و در زندان هم از دنیا رفت، و در زندان، مکرر به امام پیشنهاد شد که یک معذرتخواهی و یک اعتراف زبانی از او بگیرند، و امام حاضر نشد. این متن تاریخ است.
مصائب امام در زندان بصره
امام در یک زندان به سر نبرد، در زندانهای متعدد بود. او را از این زندان به آن زندان منتقل میکردند، و راز مطلب این بود که در هر زندانی که امام را میبردند، بعد از اندک مدتی زندانبان مرید میشد. اول امام را به زندان بصره بردند. عیسی بن جعفر بن ابی جعفر منصور، یعنی نوه منصور دوانیقی والی بصره بود. امام را تحویل او دادند که یک مرد عیاش کیاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود. به قول یکی از کسان او «این مرد عابد و خداشناس را در جایی آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود.» در هفتم ماه ذی الحجه سال ۱۷۸ امام را به زندان بصره بردند، و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانی بود، امام را در یک وضع بعدی (از نظر روحی) بردند.
مدتی امام در زندان او بود. کم کم خود این عیسی بن جعفر علاقهمند و مرید شد. او هم قبلا خیال میکرد که شاید واقعا موسی بن جعفر همان طور که دستگاه خلافت تبلیغ میکند مردی است یاغی که فقط هنرش این است که مدعی خلافت است، یعنی عشق ریاست به سرش زده است.
دید نه، او مرد معنویت است و اگر مساله خلافت برای او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیا طلب باشد. بعدها وضع عوض شد. دستور داد یک اتاق بسیار خوبی را در اختیار امام قرار دادند و رسما از امام پذیرایی میکرد. هارون محرمانه پیغام داد که کلک این زندانی را بکن. جواب داد من چنین کاری نمیکنم. اواخر، خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند و الا خودم او را آزاد میکنم، من نمیتوانم چنین مردی را به عنوان یک زندانی نزد خود نگاه دارم. چون پسر عموی خلیفه و نوه منصور بود، حرفش البته خریدار داشت.
امام در زندانهای مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند. فضل بن ربیع، پسر «ربیع» حاجب معروف است (۹). هارون امام را به او سپرد. او هم بعد از مدتی به امام علاقهمند شد، وضع امام را تغییر داد و یک وضع بهتری برای امام قرار داد. جاسوسها به هارون خبر دادند که موسی بن جعفر در زندان فضیل بن ربیع به خوشی زندگی میکند، در واقع زندانی نیست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیای برمکی داد.
فضل بن یحیی هم بعد از مدتی با امام همین طور رفتار کرد که هارون خیلی خشم گرفت و جاسوس فرستاد. رفتند و تحقیق کردند، دیدند قضیه از همین قرار است، و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیی مغضوب واقع شد.
بعد پدرش یحیی برمکی، این وزیر ایرانی علیه ما علیه، برای اینکه مبادا بچههایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند، در یک مجلسی سر زده از پشت سر هارون فت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت: اگر پسرم تقصیر کرده است، من خودم حاضرم هر امری شما دارید اطاعت کنم، پسرم توبه کرده است، پسرم چنین، پسرم چنان. بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگری به نام سندی بن شاهک داد که میگویند اساسا مسلمان نبوده، و در زندان او خیلی بر امام سخت گذشت، یعنی دیگر امام در زندان او هیچ روی آسایش ندید.
در خواست هارون از امامدر آخرین روزهایی که امام زندانی بود و تقریبا یک هفته بیشتر به شهادت امام باقی نمانده بود، هارون همین یحیی برمکی را نزد امام فرستاد و با یک زبان بسیار نرم و ملایمی به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگویید بر ما ثابت شده که شما گناهی و تقصیری نداشتهاید ولی متاسفانه من قسم خوردهام و قسم را نمیتوانم بشکنم.
من قسم خوردهام که تا تو اعتراف به گناه نکنی و از من تقاضای عفو ننمایی، تو را آزاد نکنم. هیچ کس هم لازم یست بفهمد. همین قدر در حضور همین یحیی اعتراف کن، حضور خودم هم لازم نیست، حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست، من همین قدر میخواهم قسمم را نشکسته باشم، در حضور یحیی همین قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت میخواهم، من تقصیر کردهام. خلیفه مرا ببخشد، من تو را آزاد میکنم، و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان.
حال روح مقاوم را ببینید. چرا اینها «شفعاء دار الفناء» هستند؟ چرا اینها شهید میشدند؟ در راه ایمان و عقیدهشان شهید میشدند، میخواستند نشان بدهند که ایمان ما به ما اجازه [همگامی با ظالم را] نمیدهد. جوابی که به یحیی داد این بود که فرمود: «به هارون بگو از عمر من دیگر چیزی باقی نمانده است، همین» که بعد از یک هفته آقا را مسموم کردند.
علت دستگیری امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟ برای اینکه به موقعیت اجتماعی امام حسادت میورزید و احساس خطر میکرد، با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود، واقعا کوچکترین اقدامی نکرده بود برای آنکه انقلابی بپا کند (انقلاب ظاهری) اما آنها تشخیص میدادند که اینها انقلاب معنوی و انقلاب عقیدتی بپا کردهاند. وقتی که تصمیم میگیرد که ولایتعهد را برای پسرش امین تثبیت کند، و بعد از او برای پسر دیگرش مامون، و بعد از او برای پسر دیگرش مؤتمن، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت میکند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه میخواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد، فکر میکند مانع این کار کیست؟ آن کسی که اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فکر برای افراد پیدا میشود که آنکه لیاقت برای خلافت دارد اوست، کیست؟ موسی بن جعفر.
وقتی که میآید مدینه، دستور میدهد امام را بگیرند. همین یحیی برمکی به یک نفر گفت: من گمان میکنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسی بن جعفر را توقیف کنند. گفتند چطور؟ گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبی (۱۰). وقتی که خواست به پیغمبر سلام بدهد، دیدم این جور میگوید: السلام علیک یا ابن العم (یا: یا رسول الله). بعد گفت: من از شما معذرت میخواهم که مجبورم فرزند شما موسی بن جعفر را توقیف کنم. (مثل اینکه به پیغمبر هم میتواند دروغ بگوید.) دیگر مصالح این جور ایجاب میکند، اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه بپا میشود، برای اینکه فتنه بپا نشود، و به خاطر مصالح عالی مملکت مجبورم چنین کاری را بکنم، یا رسول الله!
من از شما معذرت میخواهم. یحیی به رفیقش گفت: خیال میکنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد. هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام. اتفاقا امام در خانه نبود. کجا بود؟ مسجد پیغمبر. وقتی وارد شدند که امام نماز میخواند. مهلت ندادند که موسی بن جعفر نمازش را تمام کند، در همان حال نماز، آقا را کشان کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهی کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا جداه، ببین امت تو با فرزندان تو چه میکنند؟!
چرا [هارون این کار را میکند؟] چون میخواهد برای ولایتعهد فرزندانش بیعت بگیرد. موسی بن جعفر که قیامی نکرده است. قیام نکرده است، اما اصلا وضع او وضع دیگری است، وضع او حکایت میکند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
سخن مأمونمأمون طوری عمل کرده است که بسیاری از مورخین او را شیعه میدانند، میگویند او شیعه بوده است، و بنا بر عقیده من-که هیچ مانعی ندارد که انسان به یک چیزی اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند-او شیعه بوده است و از علمای شیعه بوده است. این مرد مباحثاتی با علمای اهل تسنن کرده که در متن تاریخ ضبط است. من ندیدهام هیچ عالم شیعی این جور منطقی مباحثه کرده باشد. چند سال پیش یک قاضی سنی ترکیهای کتابی نوشته بود که به فارسی هم ترجمه شد به نام «تشریح و محاکمه درباره آل محمد».
در آن کتاب، مباحثه مأمون با علمای اهل تسنن درباره لافت بلا فصل حضرت امیر نقل شده است. به قدری این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر میبیند که عالمی از علمای شیعه این جور عالمانه مباحثه کرده باشد. نوشتهاند یک وقتی خود مأمون گفت: اگر گفتید چه کسی تشیع را به من آموخت؟ گفتند: چه کسی؟ گفت: پدرم هارون. من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم. گفتند پدرت هارون که از همه با شیعه و ائمه شیعه دشمنتر بود. گفت: در عین حال قضیه از همین قرار است.
در یکی از سفرهایی که پدرم به حج رفت، ما همراهش بودیم، من بچه بودم، همه به دیدنش میآمدند، مخصوصا مشایخ، معاریف و کبار، و مجبور بودند به دیدنش بیایند. دستور داده بود هر کسی که میآید، اول خودش را معرفی کند، یعنی اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد که او از قریش است یا از غیر قریش، و اگر از انصار است خزرجی است یا اوسی. هر کسی که میآمد، اول دربان میآمد نزد هارون و میگفت: فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است. روزی دربان آمد گفت آن کسی که به دیدن خلیفه آمده است میگوید: بگو موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب.
تا این را گفت، پدرم از جا بلند شد، گفت: بگو بفرمایید، و بعد گفت: همان طور سواره بیایند و پیاده نشوند، و به ما دستور داد که استقبال کنید. ما رفتیم. مردی را دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هویدا بود. نشان میداد که از آن عباد و نساک درجه اول است. سواره بود که میآمد، پدرم از دور فریاد کرد: شما را به کی قسم میدهم که همین طور سواره نزدیک بیایید، و او چون پدرم خیلی اصرار کرد یک مقدار روی فرشها سواره آمد.
به امر هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم. وی را بالا دست خودش نشاند، مؤدب، و بعد سؤال و جوابهایی کرد: عائلهتان چقدر است؟ معلوم شد عائلهاش خیلی زیاد است. وضع زندگیتان چطور است؟ وضع زندگیام چنین است. عوایدتان چیست؟ عواید من این است، و بعد هم رفت. وقتی خواست برود پدرم به ما گفت: بدرقه کنید، در رکابش بروید، و ما به امر هارون تا در خانهاش در بدرقهاش رفتیم، که او آرام به من گفت تو خلیفه خواهی شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمیکنم و آن اینکه با اولاد من بدرفتاری نکن.
ما نمیدانستیم این کیست. برگشتیم. من از همه فرزندان جریتر بودم، وقتی خلوت شد به پدرم گفتم این کی بود که تو اینقدر او را احترام کردی؟ یک خندهای کرد و گفت: راستش را اگر بخواهی این مسندی که ما بر آن نشستهایم مال اینهاست. گفتم آیا به این حرف اعتقاد داری؟ گفت: اعتقاد دارم. گفتم: پس چرا واگذار نمیکنی؟ گفت: مگر نمیدانی الملک عقیم؟ تو که فرزند من هستی، اگر بدانم در دلت خطور میکند که مدعی من بشوی، آنچه را که چشمهایت در آن قرار دارد از روی تنت بر میدارم.
قضیه گذشت. هارون صله میداد، پولهای گزاف میفرستاد به خانه این و آن، از پنج هزار دینار زر سرخ، چهار هزار دینار زر سرخ و غیره. ما گفتیم لا بد پولی که برای این مردی که اینقدر برایش احترام قائل است میفرستد خیلی زیاد خواهد بود. کمترین پول را برای او فرستاد: دویست دینار. باز من رفتم سؤال کردم، گفت: مگر نمیدانی اینها رقیب ما هستند. سیاست ایجاب میکند که اینها همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانی امکانات اقتصادیشان زیاد شود، یک وقت ممکن است که صد هزار شمشیر علیه پدر تو قیام کند.
نفوذ معنوی امام
از اینجا شما بفهمید که نفوذ معنوی ائمه شیعه چقدر بوده است. آنها نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات، ولی دلها را داشتند. در میان نزدیکترین افراد دستگاه هارون، شیعیان وجود داشتند. حق و حقیقت، خودش یک جاذبهای دارد که نمیشود از آن غافل شد. امشب در روزنامهها خواندید که ملک حسین گفت من فهمیدم که حتی رانندهام با چریکهاست، آشپزم هم از آنهاست.
علی بن یقطین وزیر هارون است، شخص دوم مملکت است، ولی شیعه است، اما در حال استتار، و خدمت میکند به هدفهای موسی بن جعفر ولی ظاهرش با هارون است. دو سه بار هم گزارشهایی دادند، ولی موسی بن جعفر با آن روشن بینیهای خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهایی به او داد که وی اجرا کرد و مصون ماند. در میان افرادی که در دستگاه هارون بودند، اشخاصی بودند که آنچنان مجذوب و شیفته امام بودند که حد نداشت ولی هیچگاه جرات نمیکردند با امام تماس بگیرند.
یکی از ایرانیهایی که شیعه و اهل اهواز بوده است میگوید که من مشمول مالیاتهای خیلی سنگینی شدم که برای من نوشته بودند و اگر میخواستم این مالیاتهایی را که اینها برای من ساخته بودند بپردازم از زندگی ساقط میشدم. اتفاقا والی اهواز معزول شد و والی دیگری آمد و من هم خیلی نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتی از من مالیات مطالبه کند، از زندگی سقوط میکنم. ولی بعضی دوستان به من گفتند: این باطنا شیعه است، تو هم که شیعه هستی. اما من جرات نکردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم، چون باور نکردم.
گفتم بهتر این است که بروم مدینه نزد خود موسی بن جعفر (آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند)، اگر خود ایشان تصدیق کردند او شیعه است از ایشان توصیهای بگیرم. رفتم خدمت امام. امام نامهای نوشت که سه چهار جمله بیشتر نبود، سه چهار جمله آمرانه، اما از نوع آمرانههایی که امامی به تابع خود مینویسد، راجع به اینکه «قضای حاجت مؤمن و رفع گرفتاری از مؤمن در نزد خدا چنین است و السلام».
نامه را با خودم مخفیانه آوردم اهواز. فهمیدم که این نامه را باید خیلی محرمانه به او بدهم. یک شب رفتم در خانهاش، دربان آمد، گفتم به او بگو که شخصی از طرف موسی بن جعفر آمده است و نامهای برای تو دارد. دیدم خودش آمد و سلام و علیک کرد و گفت: چه میگویید؟ گفتم من از طرف امام موسی بن جعفر آمدهام و نامهای دارم. نامه را از من گرفت، شناخت، نامه را بوسید، بعد صورت مرا بوسید، چشمهای مرا بوسید، مرا فورا برد در منزل، مثل یک بچه در جلوی من نشست، گفت تو خدمت امام بودی؟!
گفتم بله. تو با همین چشمهایت جمال امام را زیارت کردی؟! گفتم بله. گرفتاریت چیست؟ گفتم یک چنین مالیات سنگینی برای من بستهاند که اگر بپردازم از زندگی ساقط میشوم. دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند، و چون آقا نوشته بود «هر کس که مؤمنی را مسرور کند، چنین و چنان»
گفت اجازه میدهید من خدمت دیگری هم به شما بکنم؟ گفتم بله. گفت من میخواهم هر چه دارایی دارم، امشب با تو نصف کنم، آنچه پول نقد دارم با تو نصف میکنم، آنچه هم که جنس است قیمت میکنم، نصفش را از من بپذیر. گفت با این وضع آمدم بیرون و بعد در یک سفری وقتی رفتم جریان را به امام عرض کردم، امام تبسمی کرد و خوشحال شد.
هارون از چه میترسید؟ از جاذبه حقیقت میترسید. «کونوا دعاة للناس بغیر السنتکم» (۱۱). تبلیغ که همهاش زبان نیست، تبلیغ زبان اثرش بسیار کم است، تبلیغ، تبلیغ عمل است. آن کسی که با موسی بن جعفر یا با آباء کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو میشد و مدتی با آنها بود، اصلا حقیقت را در وجود آنها میدید، و میدید که واقعا خدا را میشناسند، واقعا از خدا میترسند، واقعا عاشق خدا هستند، و واقعا هر چه که میکنند برای خدا و حقیقت است..
دو سنت معمول میان ائمه ـ علیهم السلامشما دو سنت را در میان همه ائمه میبینید که به طور وضوح و روشن هویداست. یکی عبادت و خوف از خدا و خدا باوری است. یک خدا باوری عجیب در وجود اینها هست، از خوف خدا میگریند و میلرزند، گویی خدا را میبینند، قیامت را میبینند، بهشت را میبینند، جهنم را میبینند. درباره موسی بن جعفر میخوانیم: حلیف السجدة الطویلة و الدموع الغزیرة (۱۲)، یعنی هم قسم سجدههای طولانی و اشکهای جوشان. تا یک درون منقلب آتشین نباشد که انسان نمیگرید.
سنت دومی که در تمام اولاد علی ـ علیه السلام ـ [از ائمه معصومین] دیده میشود همدردی و همدلی با ضعفا، محرومان، بیچارگان و افتادگان است. اصلا «انسان» برای اینها یک ارزش دیگری دارد. امام حسن را میبینیم، امام حسین را میبینیم، زین العابدین، امام باقر، امام صادق، امام کاظم و ائمه بعد از آنها، در تاریخ هر کدام از اینها که مطالعه میکنیم، میبینیم اصلا رسیدگی به احوال ضعفا و فقرا برنامه اینهاست، آنهم [به این صورت که] شخصا رسیدگی کنند نه فقط دستور بدهند، یعنی نایب نپذیرند و آن را به دیگری موکول نکنند. بدیهی است که مردم اینها را میدیدند.
نقشه دستگاه هارون
در مدتی که حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشهای کشید برای اینکه بلکه از حیثیت امام بکاهد. یک کنیز جوان بسیار زیبایی مامور شد که به اصطلاح خدمتکار امام در زندان باشد. بدیهی است که در زندان، کسی باید غذا ببرد، غذا بیاورد، اگر زندانی حاجتی داشته باشد از او بخواهد. یک کنیز جوان بسیار زیبا را مامور این کار کردند، گفتند: بالاخره هر چه باشد یک مرد است، مدتها هم در زندان بوده، ممکن است نگاهی به او بکند، یا لااقل بشود متهمش کرد، یک افراد ولگویی بگویند «مگر میشود؟!
اتاق خلوت، یک مرد با یک زن جوان!» یکوقت خبردار شدند که اصلا در این کنیز انقلاب پیدا شده، یعنی او هم آمده سجادهای [انداخته و مشغول عبادت شده است] (۱۳). دیدند این کنیز هم شده نفر دوم امام. به هارون خبر دادند که اوضاع جور دیگری است. کنیز را آوردند، دیدند اصلا منقلب است، حالش حال دیگری است، به آسمان نگاه میکند، به زمین نگاه میکند. گفتند قضیه چیست؟ گفت: این مرد را که من دیدم، دیگر نفهمیدم که من چی هستم، و فهمیدم که در عمرم خیلی گناه کردهام، خیلی تقصیر کردهام، حالا فکر میکنم که فقط باید در حال توبه بسر ببرم، و از این حالش منصرف نشد تا مرد.
بشر حافی و امام کاظم ـ علیه السلام
داستان بشر حافی را شنیدهاید (۱۴). روزی امام از کوچههای بغداد میگذشت. از یک خانهای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، میزدند و میرقصیدند و صدای پایکوبی میآمد. اتفاقا یک خادمهای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا میخواست بیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند. امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی این را نمیفهمی؟
این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده میبود (۱۵) که این سر و صداها از خانهاش بلند نبود. حال، چه جملههای دیگری رد و بدل شده است دیگر ننوشتهاند، همین قدر نوشتهاند که اندکی طول کشید و مکثی شد. آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقهای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟
گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده میبود که این سر و صداها بیرون نمیآمد. گفت: آن مرد چه نشانههایی داشت؟ علائم و نشانهها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد.) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت میخواهم بنده خدا باشم، و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
این خبرها را به هارون میدادند. این بود که احساس خطر میکرد، میگفت: اینها فقط باید نباشند «وجودک ذنب» اصلا بودن تو از نظر من گناه است. امام میفرمود: من چکار کردهام؟ کدام قیام را بپا کردم؟ کدام اقدام را کردم؟ جوابی نداشتند، ولی به زبان بیزبانی میگفتند: «وجودک ذنب» اصلا بودنت گناه است. آنها هم در عین حال از روشن کردن شیعیانشان و محارم و افراد دیگر هیچ کوتاهی نمیکردند، قضیه را به آنها میگفتند و میفهماندند، و آنها میفهمیدند که قضیه از چه قرار است.
صفوان جمال و هارون
داستان صفوان جمال را شنیدهاید. صفوان مردی بود که-به اصطلاح امروز-یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدری متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهی دستگاه خلافت، او را برای حمل و نقل بارها میخواست. روزی هارون برای یک سفری که میخواست به مکه برود، لوازم حمل و نقل او را خواست. قرار دادی با او ست برای کرایه لوازم. ولی صفوان، شیعه و از اصحاب امام کاظم است. روزی آمد خدمت امام و اظهار کرد-یا قبلا به امام عرض کرده بودند-که من چنین کاری کردهام.
حضرت فرمود: چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادی؟ گفت: من که به او کرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمیدادم. فرمود: پولهایت را گرفتهای یا نه؟ یا لا اقل پس کرایههایت مانده یا نه؟ بله، مانده. فرمود: به دل خودت یک مراجعهای بکن، الآنکه شترهایت را به او کرایه دادهای، آیا ته دلت علاقهمند است که لا اقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند که برگردد و پس کرایه تو را بدهد؟ گفت: بله. فرمود: تو همین مقدار راضی به بقای ظالم هستی و همین گناه است.
صفوان بیرون آمد. او سوابق زیادی با هارون داشت. یک وقت خبردار شدند که صفوان تمام این کاروان را یکجا فروخته است. اصلا دست از این کارش برداشت. بعد که فروخت رفت [نزد طرف قرار داد] و گفت: ما این قرار داد را فسخ میکنیم چون من دیگر بعد از این نمیخواهم این کار را بکنم، و خواست یک عذرهایی بیاورد. خبر به هارون دادند. گفت: حاضرش کنید.
او را حاضر کردند. گفت: قضیه از چه قرار است؟ گفت من پیر شدهام، دیگر این کار از من ساخته نیست، فکر کردم اگر کار هم میخواهم بکنم کار دیگری باشد. هارون خبردار شد. گفت: راستش را بگو، چرا فروختی؟ گفت: راستش همین است. گفت: نه، من میدانم قضیه چیست. موسی بن جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرایه دادهای، و به تو گفته این کار، خلاف شرع است. انکار هم نکن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور میدادم همین جا اعدامت کنند.
پس اینهاست موجبات شهادت امام موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ اولا: وجود اینها، شخصیت اینها به گونهای بود که خلفا از طرف اینها احساس خطر میکردند. دوم: تبلیغ میکردند و قضایا را میگفتند، منتها تقیه میکردند، یعنی طوری عمل میکردند که تا حد امکان، مدرک به دست طرف نیفتد. ما خیال میکنیم تقیه کردن، یعنی رفتن و خوابیدن. اوضاع زمانشان ایجاب میکرد که کارشان را انجام دهند، و کوشش کنند مدرک هم دست طرف ندهند، وسیله و بهانه هم دست طرف ندهند یا لا اقل کمتر بدهند. سوم: این روح مقاوم عجیبی که داشتند. عرض کردم که وقتی میگویند: آقا! تو فقط یک عذر خواهی کوچک زبانی در حضور یحیی بکن، میگوید: دیگر عمر ما گذشته است.
یک وقت دیگری هارون کسی را فرستاد در زندان و خواست از این راه [از امام اعتراف بگیرد]، باز از همین حرفها که ما به شما علاقه مندیم، ما به شما ارادت داریم، مصالح ایجاب میکند که شما اینجا باشید و به مدینه نروید و الا ما هم قصدمان این نیست که شما زندانی باشید، ما دستور دادیم که شما را در یک محل امنی در نزدیک خودم نگهداری کنند، و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهای ما عادت نداشته باشید، هر غذایی که مایلید، دستور بدهید برایتان تهیه کنند. مامورش کیست؟
همین فضل بن ربیع که زمانی امام در زندانش بوده و از افسران عالیرتبه هارون است. فضل در حالی که لباس رسمی پوشیده و مسلح بود و شمشیرش را حمایل کرده بود رفت زندان خدمت امام. امام نماز میخواند. متوجه شد که فضل بن ربیع آمده. (حال ببینید قدرت روحی چیست!) فضل ایستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ کند. امام تا نماز را سلام داد و گفت: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، مهلت نداد، گفت: الله اکبر، و ایستاد به نماز. باز فضل ایستاد. بار دیگر نماز امام تمام شد.
باز تا گفت: السلام علیکم، مهلت نداد و گفت: الله اکبر. چند بار این عمل تکرار شد. فضل دید نه، تعمد است. اول خیال میکرد که لا بد امام یک نمازهایی دارد که باید چهار رکعت یا شش رکعت و یا هشت رکعت پشت سر هم باشد، بعد فهمید نه، حساب این نیست که نمازها باید شت سر هم باشد، حساب این است که امام نمیخواهد به او اعتنا کند، نمیخواهد او را بپذیرد، به این شکل میخواهد نپذیرد. دید بالاخره ماموریتش را باید انجام بدهد، اگر خیلی هم بماند، هارون سوء ظن پیدا میکند که نکند رفته در زندان یک قول و قراری با موسی بن جعفر بگذارد. این دفعه آقا هنوز السلام علیکم را تمام نکرده بود، شروع کرد به حرف زدن. آقا هنوز میخواست بگوید السلام علیکم، او حرفش را شروع کرد. شاید اول هم سلام کرد. هر چه هارون گفته بود گفت. هارون به او گفته بود مبادا آنجا که میروی، بگویی امیر المؤمنین چنین گفته است، به عنوان امیر المؤمنین نگو، بگو پسر عمویت هارون این جور گفت.
او هم با کمال تواضع و ادب گفت: هارون پسر عموی شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصیری و گناهی ندارید، ولی مصالح ایجاب میکند که شما در همین جا باشید و فعلا به مدینه برنگردید تا موقعش برسد، و من مخصوصا دستور دادم که آشپز مخصوص بیاید، هر غذایی که شما میخواهید و دستور میدهید، همان را برایتان تهیه کند. نوشتهاند امام در پاسخ این جمله را فرمود: «لا حاضر لی مال فینفعنی و ما خلقت سؤولا، الله اکبر» (۱۶) مال خودم اینجا نیست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم، آشپز بیاید و به او دستور بدهم، من هم آدمی نیستم که بگویم جیره بنده چقدر است، جیره این ماه مرا بدهید، من هم مرد سؤال نیستم. این «ما خلقت سؤولا» همان و «الله اکبر» همان.
این بود که خلفا میدیدند اینها را از هیچ راهی و به هیچ وجهی نمیتوانند [وادار به] تمکین کنند، تابع و تسلیم کنند، و الا خود خلفا میفهمیدند که شهید کردن ائمه چقدر برایشان گران تمام میشود، ولی از نظر آن سیاست جابرانه خودشان که از آن دیگر دست بر نمیداشتند، باز آسانترین راه را همین راه میدیدند.
چگونگی شهادت امام
عرض کردم آخرین زندان، زندان سندی بن شاهک بود. یک وقت خواندم که او اساسا مسلمان نبوده و یک مرد غیر مسلمان بوده است. از آن کسانی بود که هر چه به او دستور میدادند، دستور را به شدت اجرا میکرد. امام را در یک سیاهچال قرار دادند. بعد هم کوششها کردند برای اینکه تبلیغ کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. نوشتهاند که همین یحیی برمکی برای اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد، به هارون قول داد که آن وظیفهای را که دیگران انجام ندادهاند من خودم انجام میدهم. سندی را دید و گفت این کار (به شهادت رساندن امام) را تو انجام بده، و او هم قبول کرد. یحیی زهر خطرناکی را فراهم کرد و در اختیار سندی گذاشت.
آن را به یک شکل خاصی در خرمایی تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر کردند، علمای شهر و قضاة را دعوت کردند (نوشتهاند عدول المؤمنین را دعوت کردند، یعنی مردمان موجه، مقدس، آنها که مورد اعتماد مردم هستند)، حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت: ایها الناس!
ببینید این شیعهها چه شایعاتی در اطراف موسی بن جعفر رواج میدهند، میگویند: موسی بن جعفر در زندان ناراحت است، موسی بن جعفر چنین و چنان است. ببینید او کاملا سالم است. تا حرفش تمام شد حضرت فرمود: «دروغ میگوید، همین الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است.» اینجا تیرشان به سنگ خورد. این بود که بعد از شهادت امام، جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند، و مرتب مردم را میآوردند که ببینید! آقا سالم است، عضوی از ایشان شکسته نیست، سرشان هم که بریده نیست، گلویشان هم که سیاه نیست، پس ما امام را نکشتیم، به اجل خودش از دنیا رفته است. سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینکه به مردم این جور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام، علاقهمند زیاد داشت، ولی آن گروهی که مثل اسپند روی آتش بودند شیعیان بودند.
یک جریان واقعا دلسوزی مینویسند که چند نفر از شیعیان امام، از ایران آمده بودند، با آن سفرهای قدیم که با چه سختیای میرفتند. اینها خیلی آرزو داشتند که حالا که موفق شدهاند بیایند تا بغداد، لا اقل بتوانند از این زندانی هم یک ملاقاتی بکنند. ملاقات زندانی که نباید یک جرم محسوب شود، ولی هیچ اجازه ملاقات با زندانی را نمیدادند. اینها با خود گفتند: ما خواهش میکنیم، شاید بپذیرند. آمدند خواهش کردند، اتفاقا پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب، همین امروز ما ترتیبش را میدهیم، همین جا منتظر باشید.
این بیچارهها مطمئن که آقا را زیارت میکنند، بعد بر میگردند به شهر خودشان [و میگویند] که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم، آقا را زیارت کردیم، از خودشان فلان مساله را پرسیدیم و این جور به ما جواب دادند. همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که به آنها اجازه ملاقات بدهند، یکوقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یک جنازه هم روی دوششان است. مامور گفت: امام شما همین است.
۱ـ این سخنرانی در شب ۲۵ رجب ۱۳۸۲ هجری قمری به مناسبت شهادت امام کاظم ـ علیه السلام ـ ایراد شده است.
۲ـ یوسف/۳۳ ـ ۳۵.
۳ـ یوسف/۴۲.
۴ـ نساء/۵۴.
۵ـ تحف العقول، ص ۴۰۸.
۶ـ ارشاد، ص ۲۹۶.
۷ـ زیارت جامعه کبیره.
۸ـ «کاظم» یعنی کسی که بر خشم خود مسلط است.
۹ـ خلفای عباسی دربانی دارند به نام «ربیع» که ابتدا حاجب منصور بود، بعد از منصور نیز در دستگاه آنها بود، و بعد پسرش در دستگاه هارون بود. اینها از خصیصین دربار به اصطلاح خلفای عباسی و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
۱۰ـ این خاک بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند. باور نکنید که این اشخاص اعتقاد نداشتند. اینها اگر بیاعتقاد میبودند اینقدر شقی نبودند، که با اعتقاد بودند و اینقدر شقی بودند. مثل قتله امام حسین که وقتی امام پرسید اهل کوفه چطورند؟ فرزدق و چند نفر دیگر گفتند: «قلوبهم معک و سیوفهم علیک» دلشان با توست، در دلشان به تو ایمان دارند، در عین حال علیه دل خودشان میجنگند، علیه اعتقاد و ایمان خودشان قیام کردهاند و شمشیرهای اینها بر روی تو کشیده است. وای به حال بشر که مطامع دنیوی، جاه طلبی، او را وادار کند که علیه اعتقاد خودش بجنگد. اینها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمیداشتند، به پیغمبر اعتقاد نمیداشتند، به موسی بن جعفر اعتقاد نمیداشتند و یک اعتقاد دیگری میداشتند، اینقدر مورد ملامت نبودند و اینقدر در نزد خدا شقی و معذب نبودند، که اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل میکردند.
۱۱ـ اصول کافی، باب صدق و باب ورع.
۱۲ـ منتهی الآمال، ج ۲/ص ۲۲۲.
۱۳ـ چون امام در زندان بود و کاری نداشت، آن کاری که در آنجا میتوانست بکند فقط عبادت بود و عبادت، یک عبادت طاقت فرسایی که جز با یک عشق فوق العاده امکان ندارد انسان بتواند چنین تلاشی بکند.
۱۴ـ ائمه اطهار یک اعمال قدرتهایی میکردند، یعنی طبعا میشد، نه اینکه میخواستند نمایش بدهند.
۱۵ـ یعنی اگر بنده خدا میبود.
۱۶ـ منتهی الآمال، ج ۲/ص ۲۱۶.