به گزارش «تابناک»، در هشتمین روز از فصل پاییز، غنچه بهاری دیگری در خانواده «صابری» به نام «عباس» شکفته شد. هنوز چند ماهی از تولدش نگذشته بود که در فصل بهار، خزان بیماری او را روانه بیمارستان کرد، ولی با کرامت حضرت ابوالفضل ـ علیه السلام ـ شفا یافت. او از همان دوران کودکی و در چهار سالگی نفرتی عمیق از خاندان پهلوی داشت تا جایی که روی عکس پسر شاه پا میکوبید و میگفت: این شاه نمیشود! او مبارزی کوچک بود که در سنگر انقلاب رشد کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد مدرسه شد و همیشه با صوت داودیاش بر سر صف هنگام صبح قرآن میخواند.
عباس از سال ۱۳۶۳ در بسیج مسجد نارمک شروع به فعالیت کرد و در سیزده سالگی قامت به لباس زیبای بسیج آراست و با تغییر سال تولدش در شناسنامه و ارایه رضایت نامهای به امضای برادرش «حسن» رهسپار جبهه شد و در عملیات آبی ـ خاکی در منطقه فاو عراق شرکت کرد. وی به مسائل اسلامی و انجام فرامین دینی اهمیت زیادی میداد و با روحیه و ایمانی عالی همه کارها را تنها برای رضای خدا انجام میداد و دوست نداشت کسی از کارهای او باخبر شو؛ حتی زمانی که بر اثر بمباران شیمیایی دشمن در شهر فاو مجروح شد به کسی اطلاع نداد.
او با توجه به حضور در میدانهای نبرد توانست دیپلم ریاضی را با موفقیت دریافت کند. وی در طول مدت جنگ در عملیاتهای گوناگون به نام بسیجی و با سمت تخریبچی و بیسیمچی شرکت داشت و پس از جنگ نیز با حضور در عملیاتهای برون مرزی، بحران خلیج فارس و عضویت در کمیته جستجوی مفقودین همیشه در جستجوی شهدا، چون عاشقی دلسوخته در تمنای شهادت بارها روانه بیابانهای قلاویزان، فکه، طلائیه و شملچه شد تا محبت الهی را در دل خود به جایی برساند که به وصال حضرت دوست دست یابد، او پیوسته دعا میکرد تا به برادر شهیدش «حسن» بپیوندد.
عباس که همیشه آرزو داشت در محرم شهید شود، سرانجام در هفتم محرم، مصادف با ۵/ ۳/ ۱۳۷۵ برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شد و پس از لحظاتی، کربلای فکه لبریز عطر یاس شد، نوبت جانبازی عباس بود و او همچون مولایش ابوالفضل العباس ـ علیه السلام ـ با دست و پاهای قطع شده و صورتی در داغ شقایق سوخته بر اثر انفجار مین در منطقه عملیاتی والفجر یک فکه به وصال حق رسیده و از چشمه شهادت جرعهای نوشید. او در جستجوی پیکر شهدا بود که در جوار آن ارواح طیبه مأوا گرفت.
آنچه در ادامه میخوانید، خاطراتی زیبا از روزهای تفحص و روایت شهادت ایشان است.
فکه دیگر جای من نیست!
یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچهها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمیشد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که میخواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.
بچهها در حالی که میخندیدند به عباس صابری گفتند: بیچاره شهید تا دید میخواهیم تو را کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگر برای خود پیدا کنم و مجبور شد خودش را نشون دهد... (راوی: شهید مجید پازوکی)
برات شهادت
در عالم خواب دیدم یک عده از بسیجیهای آشنا پشت در ورودی مسجد جامع نارمک تهران جمع شده التماس میکنند که به مسجد شوند، ولی اجازه نمیدادند، من و چند تن از بچههای تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خواندیم، سپس پشت سرم را نگاه کرده، دیدم بقیه نیروهای تفحص هم هستند، پرسیدم: شما هم آمدید؟ گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند. آنجا برگههایی را امضا میکردند و [شاید] برای شهادت تأییدشان میکردند.
یک بار هم خواب دیدم، سید سجاد به من گفت: عباس تو در فکه شهید میشوی. وقتی وارد محور فکه شدم، کتاب حماسه قلاویزان را دیدمو با ناراحتی و برای متوجه شدن تعبیر خوابم به آن کتاب تفألی زدم و این شعر آمد؛
شهادت تو را خلعتی تازه داد
تو از سمت خورشید میآمدی (راوی: خود شهید)
به استقبال شهادت
یک روز پیش از آخرین سفرش دستهایش را حنا بست و گفت: حنای آخر است. مقداری از آن را روی دست راست و مقداری روی دست چپش قرار داد و گفت: یکی برای حضرت علی اکبر (ع)، دیگری هم مال حضرت قاسم (ع). قرار بود آن سال محرم در تهران بماند و نوحه بخواند؛ اما آن روز یکباره از خواب بلند شد و پس از اقامه نماز، ساکش را بست و گفت: دیشب خواب دیدم سیدی به من گفت: عباس بیا به فکه، قرارمان آنجاست و خداحافظی کرد و رفت.
مقر کمیته جستجوی مفقودین اهواز از سمت راست: اکبر رسولی، شهید پازوکی، شهیدعباس صابری، شهید محمودوند و سردار باقرزاده برادر جهروتی این گونه تعریف میکند که: «در مقر در حال استراحت بودم که عباس وارد سنگر شد و من را بیدار کرده گفت: بلند شو، بلند شو. امروز وقت خواب نیست. بنشینید تا همدیگر را بیشتر ببینیم. نماز ظهر را خوانده، ناهار را صرف کردیم. عباس دوباره آمد و برای کار با بیل داوطلب خواست. از آنجا که من کار با بیل مکانیکی را میدانستم، داوطلب شدم؛ اما او دو بیل دستی برداشت و با آمبولانس رفتیم و نزدیک میدان مین منتهی به کانال پیاده شدیم. در طول مسیر عباس آقا میگفت: امروز به عشق حضرت عباس کار میکنیم و به من الهام شده که امروز یک شهید پیدا میکنیم. نگو که قسمت خودش بود که شهید شود. اصلا عباس آقا از قبل، خود را برای شهادت آماده کرده بود، زیرا روز پنجشنبه برای غسل شهادت به دو کوهه رفته و نواری نیز از ایشان مانده که میگوید من در حمام حاج همت هستم و غسل شهادت میکنم و از حالات خود میگوید و از شهدا و حاج همت و حاج عباس کریمی یاری میخواهد که دیگر به عاشورای آن سال نکشد و میگفت: آرزو دارم در عاشورای امسال در محضر حضرت ابا عبد الله الحسین باشم.
او میدانست که پیکر بسیاری از رزمندهها آنجاست. با ذکر بسم الله وارد شدیم، برای لحظاتی وارد معبر شده، پس از عبور از محل شهادت شهیدان «شاهدی و غلامی» (در زمستان سال ۱۳۷۴ شهید شدند) عباس به من گفت: تو بنشین اینجا تا من وضعیت را بررسی کرده برگردم. من هم اصراری برای رفتن نکردم. پس از ده دقیقه ناگهان با صدای انفجار از جایم بلند شده، او را صدا کردم.
بچهها با شنیدن صدای انفجار با آمبولانس به محل آمدند، عباس با دست و پایی قطع شده در حالت نیم خیز روی زمین افتاده بود. دیگر تاب ایستادن نداشتم، ولی باید صبر میکردیم نیروی تخریبچی برسد. سپس بسمالله گویان وارد میدان شدیم. او با صورتی سوخته و بدنی پر از ترکش و مالامال از درد دندانهایش را به هم میفشرد و چون شقایقی سوخته هنوز زنده بود، سریع سرم وصل شد. او را به پشت گرفته به سمت آمبولانس حرکت کردیم. راه دور و جادهای پر از چاله و دست انداز ما را یاری نمیکرد تا زودتر به بیمارستان برویم. وقتی به بیمارستان مجهزی رسیدیم، عباس با اقتدا به مولایش ابوالفضل العباس (ع) روحش و جسمش آسمانی شد و فکه در هفتم محرم الحرام مصادف با ۵/۳ / ۱۳۷۵ دوباره عاشورای حسینی را به ماتم نشست و عباس به آرزوی دیرینهاش که شهادت در دهه اول ماه محرم بود، رسید. (راوی: امیر جهروتی)
وصیتنامه و دستنوشته شهید
وصیت نامه
راضی نیستم آنان که با امام (ره) رهبر و انقلاب اهلیت ندارند، در مجلس تشییع و ختم ما حضور یابند. راضی نیستم کسی که نماز نمیخواند به مجالس ما بیاید.
دستنوشته
در حال نماز شب، دوست دارم کسی مرا نبیند تا با دلی پر از حزن و غم گریه کنم تا سحرگاهان با خدای خویش راز و نیاز زمزمه کنم و این غصهای که اندرون مرا آزار میدهد از دل بیرون کنم و شادیهای دنیای عینی را با روح خود دمساز کنم. بار پروردگارا! این وصال کی رخ میدهد و این بنده کی به مقصود میرسد.
دشمن خیال میکرد میتوان سیر تاریخ را تغییر داد و از مکر شیطان و شر آن در امان بود. حاکمیت شیطان در محدوده ضعف و ترس انسانهاست و اگر میخواهی از علائق دنیوی خارج شوی نباید بترسی و این چنین بود شناسنامه مردان جبهه که در آن دشتها جان خود را فدای حقیقت ازلی کردند… خداوندا! بهشت را دوست داریم و چون حسین (ع) و ائمه در آن ساکنند حاضریم جهنمی باشیم، ولی عشق به راه حسین (ع) را از ما نگیر خدایا چه میشد حاجت مرا روز تاسوعا و عاشورا و یا بالاخره ایام دهه اول محرم برآورده میفرمودی، عشق من این است که در محرم شهید شوم... .
خوش به حالتان شهدا، خوش به حالتان که سرنوشتتان معلوم شد، اما ما جا مانده از قافله شما هنوز در تلاش برای رسیدن به آن قافله هستیم و انشاءالله که خداوند برگه عروج مرا امضا خواهد کرد.
ای شهدا! شما مرا به فکه دعوت کردید ولی اکنون ندایی نمیآید که بگوید: عباس بیا، بیا، بیا، با هم برویم بیا تا تو هم حسینی شوی. باور کنید روز و شب خوابیده و نشسته و ایستاده و در همه حال زیارت عاشورا را میخوانم مبادا این روزها از دستمان برود و حسرت روزهای رفته در دلمان بماند، ای برادران! غروب بهشت زهرا (س) انسان پاک دل را به یاد خیلی چیزها میاندازد، حداقل هفتهای یک بار به این مکان مقدس بیائید.
منبع: نرمافزار هنرهای خاکی منتشره در مؤسسه فرهنگی هنری آوینی