ماجرای ناآرامیهای کردستان در اوایل انقلاب و مظلومیت مردم این شهر در برابر ضد انقلابها و همچنین روزهای ابتدایی جنگ و مواجهه مردم مرزنشین در جنوب ایران با عراقیها، ناگفتههایی دارد که شاید تاکنون نشنیده باشید.
آنچه در ادامه میخوانید، خاطراتی خواندنی از جانباز آزاده گرانقدر سید هاشم درچهای است که در روزهای اول انقلاب، خود را به کردستان رساند و با آغاز جنگ تحمیلی نیز در بیشتر عملیاتها حضور داشت و سرانجام در عملیات رمضان به اسارت دشمن بعثی درآمد.
یک نصفه پیاز برای سیر کردن شکم نیروها
در سپاه مسئول شهرستانها شدم. نه اتاقی در کار بود، نه میزی. فقط یک تلفن بود با دو صندلی. از همانجا کارها را هماهنگ میکردم. هر وقت هم گروه ضربت به نیرو نیاز داشت، میرفتم کمک آنها. همان روزها اعلام کردند، دکتر مصطفی چمران به همراه بیست تن دیگر در پاوه محاصره شدهاند. یکی از مسئولان سپاه گفت: «کردهای کردستان خودمختاری خواستهاند، به همین دلیل به مرز ایران حمله کردهاند. عدهای هم برای مقابله با کردها رفتهاند تا این اخلالگران بیشتر از این مردم را دچار ناامنی نکنند. آنها را محاصره کردهاند، هر کس حاضر است بیاید کردستان، برود با خانوادهاش خداحافظی کند، فردا صبح رهسپاریم. یادتان باشد خدا در قرآنش فرموده: از بعضی مؤمنین جانشان را و مالشان را میگیریم و در بهشت به آنها عطا میکنیم. کسی که در راه اسلام مبارزه کند و کشته شود، به وعده خدا رسیده، همین وعده حتی در تورات و انجیل هم آمده. کسی هم از او خوش قولتر نیست. حالا حق انتخاب با شماست».
خیلیها عازم شدند؛ به همین سادگی. اوضاع بدی در کردستان بود. وقتی وارد آنجا شدم، پانصد تومان داشتم. همه را به یکی از برادران کرمانشاهی دادم و گفتم: برو تا میتوانی قرص و آمپول ویتامین k برای جلوگیری از خونریزی و مُسکن بگیر، حتما خیلی لازم میشود. او این وسایل را گرفت و آورد. رفتم سراغ بابا محمد رستمی که فرمانده بود. گفتم: مقداری پول بده، باید یک کمی جنس بخرم تا دچار کمبود نشویم. خیلی خوشحال شد که به فکر دیگران هستم.
همه نیروها در یک مدرسه خالی و پاکسازی شده مستقر شدند و مرحله به مرحله شروع به پاک سازی کل شهر کردیم. بابا رستمی فرمانده بسیار کارآمد و مومنی بود. آنقدر خوب و با اخلاق پسندیده با بچهها رفتار کرده بود که به او لقب «بابا» داده بودند. مسئول داروخانه دیگر ما را میشناخت. هر چه لازم داشتیم، رایگان در اختیارمان میگذاشت. مجبور بودیم روستا به روستا و شهر به شهر کردستان را از دست ضد انقلاب آزاد کنیم. ضد انقلاب به منطقه کوهستانی خودشان خیلی وارد بودند و به خوبی با تسلیحات نظامی بسیاری میجنگیدند. در بیشتر جاها کمین میکردند و جلو پیشروی رزمندهها را میگرفتند. آن زمان من فقط مسئول گروه بودم. نخستین مکانی که با نیروهای ارتشی یکجا جمع شدیم، به تمام نیروها هر نفر چهار قرص نان دادند. گفتم باید در این بیست و چهار ساعت با همین خودتان را سیر کنید.
هیچ کدامشان نپذیرفتند و گفتند همین طور میجنگیم، نان هم نمیخواهیم. هر گروه ده نفره یک نفرشان اسلحه نداشت. ناچار شدیم نانهای هر گروه را به آنها بدهیم تا مبادا از گرسنگی بمیرند. یک شب هم به گروه یک نصفه پیاز دادیم تا با آن خودشان را سیر کنند. هیچ کس اعتراضی نمیکرد. نه شکوهای در کار بود و نه شکایتی.
هماهنگیهای خوبی در کار نبود، اما بچهها از جانشان مایه میگذاشتند. بابا محمد رستمی فرمانده نیروهای خراسان در اوایل جنگ وقتی که شهید شد، انگار بچههای خراسانی یتیم شدند. نمیدانستم چه کنم، واقعاً یتیم شده بودند. آن زمان نیروها به عشق جنگیدن برای اسلام حرکت میکردند. همه شنیده بودند که شهادت چه فضیلتی دارد و انسان را به چه مقاماتی میرساند. اما کسی نگفته بود که اگر در همین راه هم بکشد، هم مثل این مقامات نصیبش میشود. به همین دلیل قاطعیت چندانی نداشتیم. خیلی مراقب بودیم کسی را نکشیم، حال آنکه خیلی وقتها همان آدمها عده زیادی از نیروهایمان را به شهادت میرساندند.
میخواهم دخترم را بدهم به یکی از شماها!
ضد انقلابها به زور وارد خانههای مردم میشدند و از همان جا شلیک میکردند. به نوعی مردم عادی و مظلوم شهر را سپر بلای خود کرده بودند. نمیشد هیچ کاری کرد. ما رفت و آمد آنها را نگاه میکردیم تا اینکه تدابیر نظامی خاصی صورت گرفت.
همان روزها یکی از مردان کُرد آمد سراغمان و گفت: میخواهم دخترم را بدهم به یکی از شماها. گفتیم: یعنی چه؟ گفت: دخترم اگر اینجا بماند، این از خدا بیخبرها میریزند توی خانه و به اجبار او را با خودشان میبرند. حداقل اگر دخترم با یکی از شما ازدواج کند و ببریدش مشهد، خیالم راحت است که سالم و خوشبخت است؛ هرچند تا آخر عمر او را نبینم! این اوج مظلومیت مردم کرد بود. پرسیدم مشکلی با مذهبمان نداری، شما سنی هستید و ما شیعه؟ گفت: نه!
روی زمین پر از پوکههای اسرائیلی بود!
بر خلاف تصور خیلیها جنگ ما در کردستان جنگ قومی و قبیلهای یا مذهبی نبود. اصلاً اختلافها بین اقوام و مذاهب نبود، جنگ با عدهای ضد انقلاب بود که آمریکا و انگلیس آنها را فریفته بودند. مردم کرد منطقه از دست آنها ایمن نبودند. بیشتر روستاها که میرفتیم، مردم از ما استقبال میکردند. میدانستند حضور نیروها یعنی امنیت.
یک شب بابا رستمی دستور داد تپهها را اشغال کنیم. رفتیم و در ارتفاعات مشرف به پاسگاه مستقر شدیم. ضد انقلابها به ما حمله کردند. شب خیلی سختی بود؛ پر از درگیری و کشتار. وقتی آنها را عقب راندیم، هوا روشن شده بود. روی زمین پر از پوکههای اسرائیلی بود. خیلی از کشورها پنهانی و آشکارا به آنها تسلیحات و ادوات نظامی میرساندند. بیشترشان هم افراد آموزش دیده و بسیار قهاری بودند که از نیروهای ما که تجربه جنگیدن با آن شیوه را نداشتند، جلوتر بودند.
به بانه که رسیدیم، بازار کاملاً بسته بود. حتی نانواییها نان نمیپختند. بابا محمد آنقدر پیگیری کرد که توانست نانوایی راه بیندازد. شهر به حالت عادی بازگشت. بابا رستمی خیلی خوشحال بود. میگفت: اولین نان که بیرون آمد، با خیال راحت آمدم. بعد هم رفت سراغ علما و روحانیون شهر، همه را جمع کرد و گفت: «ما با شما هیچ کاری نداریم. آمدهایم با کوملهها و دموکراتها مبازه کنیم. اگر شما هم طالب خودمختاری هستید، حرف دیگری است. از نظر من کومله و دموکرات قصد فریفتن شما را دارند، اگر این بحث خود مختاری کردها حقیقت داشت، اول کردهای ترکیه با عراق اقدام به این کار میکردند، نه اینکه یکسری از اینها از کردستان ایران که تازه از این مرحله انقلاب و استقلال گذشته و در حال بازسازی کشور است، اعلام خودمختاری کند. با همین دلیل کوچک خیلی راحت میشود فهمید قصد و غرضی در کار است. خودتان هم که دو دو تا چهار تا کنید میفهمید که اینها چگونه میتوانند این همه اسلحه و تسلیحات نظامی داشته باشند!؟ مگر اینکه از طرف نیروهای دیگری در پشت سرشان تأمین شوند».
حرفها که به اینجا رسید، آنها قبول کردند و برای اطلاع دادن به مردم رفتند. آن زمان محمود کاوه نوجوانی بیش نبود و هنوز خودش و کاراییاش را نشان نداده بود. چیزی نگذشت که تدابیر خاص و فرماندهی قدرتمند شهید کاوه همه را متحیر کرد و بعدهها قضیه کردستان پایان یافت.
کشتن گاو در پیش پای عراقیها!
هنوز نیروها درگیر مبارزه با کوملهها و دموکراتها بودند که عراق اعلام جنگ کرد. همان روزهای اول جنگ، مشهد برای نخستین بار پانصد نیرو به جبهه جنوب فرستاد. آقای رحیم صفوی، فرمانده عملیات جنوب، واقع در گلف در این کارها قهار بود. شهید رستمی هم نیروهایش را به جبهه جنوب اعزام و آنها را در مناطق مورد نظر مستقر کرد.
نختسین پیشروی نیروها، آزادسازی روستاهای ام التمیر، خینه، بیوض یک، بیوض دو، پاسگاه ثمریه، سخریه، مقطوع، علیخان و... که برخی از آنها خالی از سکنه بودند. مردم آن منطقه عرب زبان بودند. یک روستا از ترس جان و ناموسشان جلو بعثیها گاو کشته بودند. میگفتند ناموسمان در خطر بوده، باید کاری میکردیم. عراقیها بین آنها خیلی جاسوس داشتند. بیشتر مردم جرأت نمیکردند با ما راحت باشند، چون میدانستند که خبر چینها و به اصطلاح مخبرها کار خودشان را میکنند. به سعدیه که رسیدیم، گفتند یکی از شیوخ سعدیه جلو بعثیها گاو کشته است. رفتم سراغش، گفتم: چرا برایشان چنین کاری کردی؟ گفت: «یک نگاه به اطرافت بکن، دختر و زن من توی این خانه هستند، مگر اینها دین دارند؟ مگر خدا را میشناسند؟ از ترس تجاوز به ناموسم این کار را کردم! اصلاً مگر شما اسلحهای به ما دادهای که از خودمان دفاع کنیم. گاو کشتیم تا دهنشان بسته شود. دینم حفظ شود و زن و بچهام اسیر این نامسلمانها نشوند. اینجا وطن من است؛ هرچند عرب زبانم اما ایرانیام و به امام عشق میورزم».
منبع: برگرفته از کتاب دل ماند و هوای سنگر و فرمانده به کوشش مریم جهانگشته