مهدی خرم دل؛ «آرزوی من این است که هر شهروند روزی بشود یک عکاس» این جمله را از معدود عکاسانی در ایران میتوان شنید. اکثراً برخلاف این اعتقاد دارند و از گسترش بیسابقه دسترسی عمومی به دوربینهای نیمهحرفهای به عنوان یک تهدد یاد میکنند. محمد تاجیک اما همواره متفاوت با این نگاه حرکت کرده و جزو اولین عکاسان بینالمللی ایران بوده که با این واقعیت همراه شده است.
محمد تاجیک را حرفهایها بیشتر میشناسند. جوانی 16 ساله که پس از مدتی دریافت دوربین بیش از کلاشنیکف میتواند موثر باشد و این گونه سلاحش را تغییر داد و اینگونه تجربهای دوگانه در والفجر 3، کربلای 8 و... داشت و توانست از 11 عملیات رزمندگان ایران، تصاویری تاریخی ثبت کند.
او عکاسی را با آشنا شدن با سید محمد رفیق [نقاش] در سال ۱۳۶۳ آغاز کرد و ادامه راه را از بزرگانی چون عطار و کسراییان و ... در این میانه تجربههای مهمی چون جنگ داخلی ویتنام، بالکان و افغانستان را نیز به سوابق حرفهای اش افزود و حال مدتی است که از سوریه بازگشته است. او جزو انگشت شمار «عکاسان مستقل » است که فرصت ثبت جنگ سوریه و درک فضای آن نقطه را داشته است.
گفت و گوی تاجیک با «تابناک» مدتی پیش و اندکی پس از بازگشت انجام شد اما به واسطه برخی ملاحظات با تاخیر منتشر میشود؛ گفت وگویی که حاوی نکات بسیار مهمی است و از انتشار برخی از این نکات مهم به دلیل برخی ملاحظات صرف نظر شد.
سوریه را شاید بتوان میزبان بزرگ ترین جنگ شهری دنیا قلمداد کرد و دو خط مقدم برابر هم نیستند. این فاصله اندک بین دو طرف متخاصم، چه شرایطی را برای عکاس پیش میآورد؟
شاید بتوان گفت اولین جنگ شهری با این مختصات و در این ابعاد بود و تجربه بسیار دشوار و پیچیدهای است. فاصلهها آنقدر نامشخص و نزدیک بود که گاهی در میانه جنگ متوجه میشدم که از خط معارضین عبور کردم و 500 متری به داخل مواضعشان رفتهام و حال در وسطشان هستم. در چنین موقعیتی میتوان با مرگ همنفس شد و شرایط بینظیری را برای ثبت لحظات تکرار ناشدنی هر جنگ تجربه کرد.
واقعاً آنقدر فاصلهها نزدیک بود؟
بله، در 30 روزی که در حلب باتفاق سهیل کریمی بودم، از این اتفاقات بسیار افتاد. واقعاً فاصله را نمیتوانستیم مشخص کنیم و به یک باره دیدم که نفربر آنها نزدیکم است و شرایط بسیار دشواری را تجربه کردم. در راشدین (حلب) سهیل از این وضعیت فیلم گرفت که البته عکاس ها و دوربینهای من و فیلمهای سهیل را از ما گرفتند.تا همین لحظه تکلیف را هم روشن نکرده اند.
در راشدین 5 نیز جایی میرفتیم که به یک باره ستون نظامی ارتش به سمت راست حرکت کرد و من در وسط ماندم و نتوانستم به موقع به سمت راست بروم. در همین لحظات به یک باره «تیربار 23» معارضین که در طبقه هشتم یکی از ساختمانها بود و با آن مشابه تک تیرانداز، نفر میزدند، شروع به شلیک سمت من کرد و خوشبختانه لوله سلاحش آنقدر پایین نمیآمد که بتواند کامل شعاع جغرافیایی که بودم را پوشش دهد. بعد از یکی دو انفجار نزدیک من و چند نفر از بچه های ارتش، زخمی (مختصر) شدم و به عقبه برگشتم.
این طور که روایت میکنید و من هم شخصاً شاهدش بودهام، جنگ جزوی از زندگی روزمره مردم شده است؟
همین طور است. واقعاً در جنگ شهری فاصلهها بسیار کم است و زندگی با جنگ گره میخورد و عادی میشود و شباهتی به آنچه در جنگهای کلاسیک نظیر جنگ ایران و عراق ندارد. به دلیل تشکلهای بومی معارضین، گاهی چندین نفر از افراد خانواده یا یک فامیل در دو جبهه مقابل هم بودند. یک روز صبح در یکی از مناطق، با یکی از تیربارچیها به نام ابوعدنان مواجه شدم که در فاصله بسیار کم مقابل ساختمانی موضع گرفته بود .از او پرسیدم که چرا علی رغم قابل تشخیص بودن معارضن شلیک نمیکند که ابوعدنان گفت: «الان برادرم پست میدهد و او را نمیکشم. منتظرم پست اش عوض شود»
واقعاً در هیچ جنگی چنین شرایطی قابل مشاهده نیست. اینکه یک لشکر عظیمی با حقوق روزی صد دلار مقابل ارتش یک کشور بجنگند، شاید در سوریه برای نخستین بار در چنین ابعاد وسیعی عملیاتی شده است. در میان این گروهها افرادی از 16 کشور دیدم و برخی از آنها نیز قبلاً در دیگر کشورها جنگیده بودند.
جنگ سوریه را با چه لنزهای تلهای ثبت کردید؟
اصلاً لنز تله نبستم. «گروروپ» استادم همیشه از جنس عکاسی متفاوت سخن گفته و تاکید داشته که از نزدیک به ثبت وقایع بپردازم و به همین دلیل با لنز 35 میلیمتری و از فاصله های نزدیک حوادث را ثبت میکردم. ریسک این سبک عکاسی بسیار بالاست اما جزئیاتی که ثبت میشود و موقعیت بهتری که برای ثبت جزئیات وجود دارد، هیچ گاه با عکسی که با لنز تله به دست میآید قابل مقایسه نیست.
عکاس مستند باید در متن ماجرا باشد و با تله نمیتوان واقع گرایی لازم را داشت. معارضین که مدل عکاسی من را دیده بودند (خبر داشتند)، پیشنهاد دادند که تو دو ماه آن سمت عکاسی کردی، حال بیا و چند روز از این سمت برای ما عکاسی کن . به عکاسهایی (آژانسهای خارجی) که برای انها تصویر میگرفتند، روزی 1200 دلار میدادند.
چگونه سوژه یابی میکردید؟
اصلاً فرصت این کارها نبود که به من خبر بدهند و من روی سوژه فکر کردم. همه اتفاقها باید در لحظه میافتاد. در منطقهای از جنوب حلب، ارتش موشک میزد و چند دیده بان داشتند که ببینند موشکها به هدف خورده یا نخورده است. فاصله ی دیده بانها تا منطقه اصابت خیلی دور بود. من جلو رفتم و زمانی که چهار موشک دقیقاً از بالای سرم فرود میآمد و آسمان قرمز شده بود، عکاسی کردم. به هر حال باید برای چنین نوع عکاسی ریسک بالایی کرد که با مرگ فاصله ندارد. در اکثر مناطق معمولن تک تیراندازان ماهری از چچن آورده بودند و غالبا هم نیروهای ارتش مورد اصابت دقیق قرار میگرفتند اما آیا این دلیل قانع کنندهای است که عکاس به صحنه نبرد نزدیک نشود؟ فکر نمیکنم.
این فضا چقدر روی عکاسی شما تاثیر داشت؟
من وظیفه نداشتم قضاوت کنم و تنها وظیفه داشتم منعکس کنم. در لیتوانی روی سنگ قبرهای مبارزانشان نوشته است: «برای آرمانهایمان». در سوریه هفت مجموعه عکس تحت عنوان «چرا جنگ؟« کار کردم. وجوه مشترکمان شاید گاهی تا 90 باشد و 10 اختلاف وجود دارد و در سوریه نیز در پی همین سوال انسانی از هر دو طرف بودم.
هم جسدهای تکه و پاره آن سو را ثبت کردم و هم زنان و یتیمهای این سو را. از مسجد و میخانه ثبت کردم و از شش میلیون آواره سوری نیز تصویر گرفتم و سعی کردم آنچه میبینم بدون غرض و بی هیج طرفداری ثبت کنم. من قسیم النار و الجنت نیستم و نمیتوانستم قضاوت یک طرفه داشته باشم.
خبرنگار راشاتودی از من پرسید که آیا به نظرت این تخریب سنگین سوریه با جنگ ایران و عراق قابل مقایسه است و من ضمن مقایسه با بیشترین نقاط صدمه دیده همچون هویزه و خرمشهر تاکید کردم که آنچه در سوریه رخ داده در مقایسه با هویزه و دمشق مثل آن است که شیشههای خانههای هویزه و خرمشهر شکسته باشد! واقعاً بسیاری از نقاط سوریه را نمیتوان بازسازی کرد و باید دوباره از نو ساخت و همچون برخی نقاط لهستان به همین شکل برای بازدید مردم نگه دارند.
یک پرسش برای عکاسان چنین فضاهایی همواره مطرح میشود که شاید کلیشه شده باشد. اگر در موقعیتی قرار میگرفتید که بین عکاسی و تلاشی ولو با شانس اندک برای نجات جان یک نفر شانس داشتید، چه میکردید؟
پاسخ به این پرسش برای هر عکاسی مشخص است. یادم میآید ساعت شش صبح یکی از روزها دو جوان را (یکی از ناحیه شکم و یکی از ناحیه سر) زده بودند. بدنشان گرم گرم بود. انقدر صحنه عجیب و تکان دهنده بود، اصلاً عکاسی یادم رفت و نشستم بالای سرشان و اشک ریختم. یک نفر در قطر نشسته و فتوا میدهد و این جوانها نیز خودشان را به همین راحتی به کشتن میدهند. یا در جریان بمباران شیمیایی مردم عادی را راه نمیدادند و عوامل هم کم بودند. بعد از یکی دو ساعت عکاسی ، دوربین را یک گوشه گذاشتم و حدود 30 ساعت متمادی مثل همه امدادگرها جنازه تخلیه کردم و بعد هم به اجبار برای مدتی قرنتینه مان کردند.
سخن باقی مانده که بیانش را ضروری بدانید؟