خانم الف پایپ را برمیدارد و شروع به شیشه کشیدن میکند. رو به من عذر میخواهد که «اگه نکشم شب نمیتونم بیدار بمونم. هر شب میکشم بعد بیرون میرم. یک بار که نکشیده بودم خوابم برد و صبح وسط بیابون بیدار شدم با لباسهای پاره و پوره ...»
میخواهم یک خانم قابل اعتماد را معرفی کنند، یک شب تا صبح همراهم باشد برای سر زدن به پاتوقهای زنان کارتنخواب. خانم الف را معرفی میکنند. قرارمان ساعت 12 شب حوالی دروازه غار. مانتوی مشکی پوشیده. سبزهرو است با تهلهجه جنوبی. شال رنگی به سر دارد با آرایشی نهچندان غلیظ. چشمهای مشکی ریز، ابروهایی کمپشت و بینی گوشتی. قرار است او راوی داستان ما و راهنمایمان باشد. میآید مینشیند روی صندلی و تندتند حرف میزند که «باید بریم ستارخان، اتوبان ستاری، پارک شوش، پشت ترمینال جنوب و ...» تند و تند حرف میزند. جنگزده که شدهاند آن سالهای جنگ به تهران آمدهاند. سه شماره موبایل میدهد. شمارههای خودش و بهار دخترش. قرار میگذاریم هشت شب از در خانهشان سوارش کنیم، من و او به پاتوقها برویم و راننده منتظرمان بماند. یکی از همکاران آقایمان با من همراه میشود. کمی دلشوره دارم. هر چه به هشت شب نزدیک میشویم دلشورهام بیشتر میشود از آنچه قرار است اتفاق بیفتد.
50 هزار تومان میگیرد تا با ما همراه شود. خانهاش اتاقی هشت متری است در حیاطی شبیه حیاط خانه قمرخانم در کوچه پسکوچههای دروازه غار. به زحمت پیدا میکنیم. ابوالفضل پسرکی سه ساله در را باز میکند. با موهای بور پشتبلند. خاله و دایی صدایمان میکند و به خانم الف میگوید عمه. از هشت تا 10 شب منتظر میمانیم تا هوا تاریک شود و زنان کارتنخواب بیواهمه گشتهای جمعآوری به پاتوقهایشان بیایند. با آبخوردن و تخمه از ما پذیرایی میکند؛ تنها چیزهایی که دارد. پایپ و جلدهای نوشمک خالی توجهم را جلب میکند. جلد نوشمک را برمیدارد. وسط جلد نوشمک را سوراخ کرده و لوله پایپ را کرده تو. کنار دستش نعلبکی است با دستمالکاغذیهای خیس.
در میزنند و دختر خانم الف «بهار» و دوستش «مرضیه» میآیند داخل. هر دو زیبا هستند و جوان. ابوالفضل با خانم الف صمیمی است. خانم الف برایش تخمه مغز میکند. ابوالفضل میگوید: «عمه چرا دیشب در را باز نکردی اومدم شببخیر بگم؟» خانم الف میگوید: «شبها که ما نیستیم ابوالفضل میاد شببخیر بگه میگیم ما خواب بودیم.» بعد اشاره میکند به ابوالفضل و میگوید: «مادرش ایدز داشته مرده، بهش گفتن بیمارستانه. پدرش هم دزده، شبا میره سرقت. خلافش سنگینه. سرقت مسلحانه و انبار خالیکردن و اینا.» نگاهم میافتد روی تبلت دست بهار. کمی مینشینند و میروند. موبایلهایشان دائما زنگ میخورد. از خانم الف درباره بهار و مرضیه میپرسم. میگوید: «مرضیه دوست بهار 21 سالشه. هشت ماهیه بچهاش به دنیا اومده اما پدرش فراریه. دخترم بهار دوبار شوور کرده. شوور دومیش زندونه به جرم حمل مواد مخدر. الان یه سال پاکی داره. سه تا بچه داره. اولی پیش شوور اولشه، دومی رو شوور دومش فروخت، سومی رو هم دادیم بهزیستی.» دو پک میزند. بعد پایپ را با دستمالکاغذیها خنک میکند و از نو.
ساعت از 10 میگذرد و میرویم برای شام تا خیابانها باز هم خلوتتر شود. در را قفل میکند و کلید را میگذارد برای دخترش توی جاکفشی. میرویم سمت ماشین و چند دقیقهای غیب میشود. وقتی میآید با تخمه و نوشمک و بستنی میآید. میگوید: «بیتنقلات نمیگذره». ضبط را که روشن میکنیم خوشحال میشود. راه میافتیم. زنان و مردان گروهگروه در خیابان مولوی مشغول پهن کردن رختخوابهایشان هستند؛ کنار پیادهرو خیابان اصلی. خانم الف میگوید: «معمولا هر کدوم از زنها با یک گروه سه چهار نفره مردان همراه میشه یا دو تا دو تا. تک نمیافتن. اینطوری اگر گشت بیاد، میگن زن و شووریم و آدرس یه خونه را هم حفظ میکنن که بدن تا در برن.» میپرسم: «چی میل دارین؟» میگوید: «من فقط اروندکنار و البرز و هانی میرم.» مسیر دروازه غار تا ولیعصر را بالا میرویم تا به رستوران برسیم. تلویزیون رستوران ویژهبرنامه جامجهانی دارد. اطلاعات خانم الف از فوتبال دقیق است و بهروز: «قرعهمون خوب افتاده فقط آرژانتینش سخته. دیدین برنامه 90 نشون داد تیم جوانان 20 میلیون پول قلیونش را نداده است؟ من نمیدونم اینا چه ورزشکارایین که انقدر قلیون میکشن.» شام چلو جوجهای به قیمت 70 هزار تومن سفارش میدهد ولی نصف غذایش را نمیخورد. ظرف میگیریم که ببرد خانه. میگوید: «شبها تا صبح بیدارم گرسنهام میشود. شبهایی هم که ستارخان میروم از سوپرمارکت شبانهروزی کنار پمپ بنزین، ساندویچ و کلاپ میخرم».
راه میافتیم ... میپرسم چطور میروی ستارخان؟ توضیح میدهد: «هر شب حدودای 12 سوار بیآرتی خاوران به آزادی میشم، بعد از اونجا میرم ستارخان.» پاتوقش آنجاست. از پشت سرم صدای چلیکچلیک پایپ خانم الف میآید. از توی آینه عقب را نگاه میکنم. دارد شیشه میکشد. «خیلی از کارتنخوابها شب رو تو همین اتوبوسهای خاوران - آزادی صبح میکنن.»
در ستارخان هنوز خبری نیست. راهی اتوبان ستاری میشویم. به گلفروشهای زن و دختر اشاره میکند و میگوید: «اینها کارشون پوشش برا کارای دیگهست.» میگوید: «جنگل و پارک حاشیه اتوبان ستاری پاتوق موادفروشای زن و مرد است.» با چراغ قوه میزنیم به دل محدوده درختکاریشده حاشیه اتوبان اما خبری نیست. زنی آنسوتر میدود و از دید پنهان میشود. میگوید: «حتما ماموربازار شده. من خیلی شبا میام اینجا برا تهیه مواد.» گشت نیروی انتظامی را که میبینیم، میگوید: «گفتم چرا اینقدر خلوته. ماموربازاره.» میرویم سمت تختطاووس و فاطمی. هنوز خبری نیست. پارک ساعی هم خبری نیست. زیر پل کریمخان میرویم. ساعت نزدیکیهای 2 است. دخترکی خوشپوش و جوان از ماشینی پیاده میشود و سوار ماشینی دیگر میشود. مقصد بعدیمان پارک مشرف به اتوبان شیخ فضلالله در همت است؛ بالای تپه. دوستم میگوید: «اینجا همان جایی است که علی سنتوری را فیلمبرداری کردهاند.» اینجا پاکسازی شده است؛ این را نگهبان بوستان میگوید.
خانم الف را صدا میکنم که چهکار کنیم؟ کجا برویم؟ جواب نمیدهد. رو برمیگردانم. خوابش برده. حوالی فلسطین که میرسیم بیدار میشود. زنگ میزند 118 میگوید: «شماره ستارخان را میخوام، نه ببخشید داروخانه ... در ستارخان رو.» بعد به داروخانه زنگ میزند. جواب نمیدهند. میپرسم برای چی؟ میگوید: «آمار بگیرم چه خبر بوده. جواب نمیدن.»
میرویم سمت شوش. در پارک محلهای شوش زن جوانی با پسر و پیرمردی نشستهاند. از چهرهشان مشخص است که اعتیاد دارند. ساعت چهار صبح است. وقتی میپرسم «کارتونخوابید؟» به انکار میگویند: «نه ما خانهمان همینجاست. اومدیم اینجا هوایی بخوریم. کارتنخوابها دور میدان مینشینن.» تمام نیمکتهای پارک و ایستگاه تاکسی پر از کارتنخوابهای خواب است. میرویم سمت میدان. زن موهایش بور است که ریشه سیاهش درآمده. مانتو تنش است و شال سنتی به سر دارد. روی سکوی دور میدان شوش نشسته به همراه دو مرد. کمی آنسوتر ردیف آدمها تا میانه خیابان نشستهاند مواد میکشند. انگار که دارند آب میخورند یا ساندویچ؛ بیهیچ ترسی.
- شما کارتنخوابید؟
- من بچه دارم. خونه دارم الحمدلله. من شوور دارم. کارم تو خونه است. پرستارم. یک بدبخت بیچاره را نگهداری میکنم. منیژه کوچیکم؛ کنیز شمام 40 سالمه.
- الان اومدی دنبال مواد؟
- من مواد میکشم اما گاهگداری. هر دقه و ثانیه نمیکشم. تریاک میخورم.
- الان اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم منتظرم کسی بیاد منو برسونه.
اشاره میکنم به آقای کنار دستش و میپرسم: «الان این آقا دوستتونه؟»
- نه، آشناست.
- اینجا نشستی نمیترسی؟
- نه چون از خودم اطمینان دارم. دیگه سنی از من گذشته.
ردیف، مردها نشستهاند به چرخاندن پایپها و کشیدن هروئین. یکیشان رو به من میگوید: «بفرمایید شیشه.»
ساعت چهارصبح دور میدان شوش. دنیای شبانهاش با دنیای روزهایش فرق دارد. با شبهای دیگر نقاط تهران هم. این حوالی پاتوق حکمرانی معتادان کارتنخواب است. کلاه به سر دارد. ریزنقش است. دستمالگردن بسته. ظاهرش با تمام زنان اینجا فرق دارد. چشمهای عسلی دارد. حدودا 40 ساله. حتی با وجود گونههای تورفته و ردیف ریخته دندانهایش هم زیباست. پسر جوانی همراهش است. میایستد به صحبت.
- اعتیاد داری؟
- تقریبا.
- چی مصرف میکنی؟
- شیشه و دوا.
- اینجا دنبال موادی؟
- نه.
- پس چیکار میکنی؟
- قدم میزنیم.
- کارت چیه؟
- ضایعات جمع میکنیم.
- کار دیگهای نداری؟
- نه، اصلا. من تنها زنی هستم که اینجا کار دیگهای نمیکنم.
- این آقا کیه؟
- آشنامونه.
- نمیترسی؟
پسر میاد جلو و میگوید: «میخوای خیالت رو راحت کنم؟ من خودم انجمنی هستم. یک ساله پاکم. انباردارم.»
عسل میگوید: «من از ترسم دارم راه میرم چون به محض اینکه بخوام یه جایی بایستم و استراحت کنم خفتم میکنند.»
- کارتنخوابی؟
- آره.
- چه مشکلاتی داره؟
- بزرگترین مشکل خفتگیریه. با زنهای اینجا نمیتونم ارتباط برقرار کنم. من دو تا پسر دارم یکیشون متولد 67 و یکی 73. 20 ساله ندیدمشون. من از آمریکا دیپورت شدم ایران چون طلاق گرفتم. دیگه سفارت نذاشت بچههامو بیارم. الان 20 ساله تو ایران دارم تنها زندگی میکنم. 15 سال سابقه آموزش رانندگی دارم. برا خودم خونه داشتم، زندگی داشتم. یه شوهر صیغهای کردم. اعتیاد داشت. من اولین کسی بودم که تو ایران مربی خانم شدم چون تصدیق بینالمللی داشتم. بعد آموزش دادم برا خانمها. کلاس گذاشتم که مربی شوند و خودم هم آموزش میدادم. تقدیرنامه دارم از آقای ... بهعنوان پرکارترین. از پنج صبح کلاس داشتم تا 10 شب. فعالترین مربیشون من بودم. این شوهر من «هی یه دود بگیر یه دود بگیر خستگیات در میره» مام هی یه دود بگیر، یه دود بگیر، معتاد شدیم. شیشه میکشیدم چرتم رو بپرونه. سرهنگ فهمید کارتم رو سوراخ کردن. دیگه اجازه کار بهم ندادن. رفتم پرستار سالمندان شدم. اونجام بالاخره بعد پنج سال فهمیدن مواد مصرف میکنم. دیپورتم کردن. حالا ضایعات جمع میکنم. اگه هم با بچههای این سنی میپرم چون احساس میکنم پسر خودم همرامه. اینها همه بهم میگن ننه عسل یا مهربون جون. زنهای دیگه چون کار خلاف دارن من نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم.
- یه 24 ساعتت رو تعریف میکنی که چیکار میکنی؟
- من از ساعت 9 شب تا پنج صبح ضایعات جمع میکنم. ضایعاتم رو صبح میبرم میفروشم تا هشت، هشت جرمم (مواد) رو میگیرم میرم یه گوشه میشینم میکشم. بعد میرم دیآیسی ناهارم رو میخورم. تا سه حمومی چیزی میخوام بکنم دیآیسی میکنم. سه به بعد هم همینطوری میچرخم تا 9 شب بشه.
میرویم سمت ایستگاه بیآرتی. فوج فوج جمعیت معتادان نشستهاند به مصرف. روبهرویشان معتادانی دیگر بساط کردهاند. بساطهای کوچک؛ کفش دسته دو، دمپایی، شارژر، گوشی، کیف میهمانی، لباسهای دسته دو و ... . دود فضا را گرفته است. خانم الف مردی میانسال با پیراهن چهارخانه را نشان میدهد و میگوید: «این موادفروش عمده است، یک کیلو، دو کیلو.» دختران و زنهای کارتنخواب را از ردیف آدمها نشان میکنم برای مصاحبه.
دختر موهای فر دارد. چشمهای درشت. روسری گلگلی. مینشینم کنارش و میگویم: «میشود چندتا سوالم را جواب بدهی؟» پسر جوان کنار دستش در حال لوله کردن دستمال کاغذی برای آتش زدن زیر زرورق هروئین است. میگوید: «لازم نکرده. بفرمایید. بفرمایید.» پسر یک جفت کفش میگذارد جلوی دختر و میگوید: «بیا». دختر دمپاییهای پاره و پوره را درمیآورد و کفشهای کتانی دسته دو را میپوشد.
میگویم: «چندسالته؟ چیکار میکنی؟» پسر عصبانی میشود: «لازم نکرده. لازم نکرده. بفرمایید.» میگویم: «میشه خواهش کنم اجازه بدین جواب بده؟» دخترک میگوید: «ببخشین، بفرمایین. من نمیخوام جواب بدم. اینم بگه جواب نمیدم.» خانم میانسال دیگری با مقنعه نشسته. مینشینم کنارش و باز درخواستم را تکرار میکنم و میگویم: «از مشکلات کارتنخوابی میگویی؟» میگوید: «مشکلی ندارم. با من حرف نزن.» میپرسم: «چی مصرف میکنی؟» میگوید: «از این همه آدم بپرس چی مصرف میکنن. یکیش هم من.»
- شیشه، هروئین، کراک؟
- هروئین نمیکشم. از هروئین بدم میاد.
- چرا؟
- همینجوری الکی ... حرف نمیزنم. بفرمایید.
پسر جوانی پایپ به دست رد میشود و میگوید: «بیبیسی نیوز، سیانان.» مردان معتاد صدایم میزنند که «بیا با ما حرف بزن.» پسرکی کیف میهمانی را نشانم میدهد که «بیا این را بخر.» آن یکی میگوید: «سیدی شاد میخوای؟» خانم الف میآید جلو میگوید: «دو تومن به من میدهی یک سیدی بخرم؟» در این گیر و دار دخترک جوان به سراغم میآید و میگوید: «بیا اینجا حرف بزنیم». میرویم آنسوی خیابان کنار در بسته گاراژی مینشینیم به صحبتکردن.
- دنبال چی هستی؟
- تهیه گزارش درباره وضعیت زنان کارتنخواب.
- که چی بشه؟
- که رسیدگی کنن.
- یعنی جمعمون کنن؟
- نه. امکانات براتون بذارن مث مردا.
- باور میکنی من الان موندم واسه شناسنامهم که دست مادرمه؟ نمیدونم کجا زندگی میکنه که. خواهر و برادر بزرگم میدونن. سر اینکه وکالت نمیدم بهشون سر ارث و میراث بابام به من نمیگن. الان نمیدونم موسسه اصلی یارانه که ثبتنام میکنن کجاست. چون شناسنامهم دست مادرمه.
صدایش گرفته. انگار که ساعتها گریه کرده باشد. چشمهایش هم غم دارند. خیلی.
- بابام تازه فوت کرده.
- چند سالته؟
- 28 سال.
- چند وقته اعتیاد داری؟
- از بچگی بابام معتاد بود. من آخرین بچه خونواده بودم. بابام مامانمو طلاق داد. 9 ساله بودم. بعدم با دوست و رفیقاش رفیقبازی میکرد. زیاد دست به خودکشی و خودزنی زدم که بابائه مواد رو بذاره کنار و از رفیقبازی دست برداره. اما فایده نداشت. اصلا تازه منو پرت میکرد بیرون. اولین روزایی که کارتونخواب شدم پنج سال و شش ماه و هشت روز پاکی داشتم. خونمون دهکده المپیک بود. زن صیغه کرده بود، وضعشم خراب بود. بعدشم دیگه زنه رو گرفت. زیاد دعوا داشتم. 28 تا رهجو داشتم. میرفتیم صندوقهای ایرانکاوه رو مونتاژ میکردیم. بعدم که ما رو با پا زد و انداخت بیرون. من یه هاچبک قسطی برداشته بودم. چند وقت بعدش که منو انداخت بیرون شنیدم زنه مخ بابائه رو به کار گرفته و خونه رو به اسم زنه کرده. بابائه رو میندازه بیرون. آخر سرم میره خونه بهبودی شهرک کاروان میخوابه. بعد هفت هشت ماه که قسط ماشین رو میدادم با صاحبکارم میخواستیم یکسری کار و بار ببریم نیشابور بفروشیم. دو ماهی طول کشید که جمع و جور کنیم. چون شناسنامه دست ننه بود و میخواستیم بریم خونه بگیریم به اسم بابائه زدیم ماشینو. آخر سر یک قرون از پول ماشینمو نداد که نداد.
حرف ماشینش را که میزند حسی مانند غرور در چهرهاش میدود.
- الان چیکار میکنی؟
- ول میچرخم تو خیابونا.
- چند وقته؟
- نزدیک 9 ساله.
- چه سختیهایی داری؟
- حسابش رو بکن چقدر راحتی با لباس راحت بگردی تو خونه. هر کاری بخوای بکنی. کسی نگه بالای چشت ابروئه. ما نه امنیت جونی داریم، نه مالی، نه ... .
- یه 24 ساعتت رو تعریف میکنی؟
- صبح پا میشم، یک دو میکنم واسه پول، نیم یا یک گرم دوایی که میگیرم یک خردهش رو واسه خودم برمیدارم. بقیهش هم چی؟ سه چهار دونه پنجی درست میکنم دوا رو میفروشم. خرج دوای فردامو در میارم. اینطوری خرجم رو درمیارم. باز بهتر از اینه که برم فلان کارها را بکنم یا دزدی بکنم. جرمم رو کشیدم تموم شد واسه خورد و خوراک بعضی بچهها هستن زیاد باهاشون خودمونیام چه واسه لباسمباس باشه، چه خورد و خوراک. خلاصه مصرف میکنیم که زندگی کنیم، زندگی میکنیم که مصرف کنیم.
- اینجا امنه؟ کسی هست حمایتت کنه؟
- چرا فکر میکنید خطرناکه؟ آدم بستگی به خودش داره. آخه خر که دیگه نیستیم. طرفو که نگاه کنیم میفهمیم. من زیاد با آشناها نشست و برخاست نمیکنم چه برسه به غریبهها. چون میدونم دیگه اول و آخرش به چی ختم میشه. خودمو تو موقعیتش قرار نمیدم.
- آرزوت چیه؟
- آرزوم اینه که برم ترک کنم. برم زودتر ارثم رو بگیرم. برم یه جایی دورتر از اینجا. واسه اینکه فکر مواد تو سرم نیاد. برم یه جایی هست کارگاه شابلونزنی. همهشون پاکی بالان، کار کنم.
«فری» خانم کوتاهقد، با ابروهای تتو، آرایش غلیط، موهای چتری. سیگار بهمن میکشد. میگوید: «بیا من حرف میزنم باهات.»
- چند سالته؟
- 42 سال.
- اعتیاد به چی داری؟
- شیشه.
- یه 24 ساعتت رو تعریف میکنی؟
- سخت میگذره تو خیابون. آواره، در به در. به نظرت آسون میگذره؟ نه با این کرایهخونههای گرون. اتاقهای پولی. پولی که ما نداریم. اتاقم بهمون نمیدن. مشکلات بچه و نداری و بیماری و در به دری. صبح که بلند میشیم اینقدر بدو بدو و اینور اونور میکنیم تا بتونیم پول عملمون رو جور کنیم. با کار خونه مردم. مردم هم برای رضای خدا یه چیزی میدن به ما.
- شبها اینجایی؟ تو پاتوق؟
- پاتوق نیست که، جاییه واسه زندگیمون. خونمونه. خونه زندگی، همه چیز همین جاست. هر کی خونه نداره اینجاست. ما بزرگتر و قدیمیتر اینجاییم. اولین نفریم. ما که اعتیاد داریم نمیتونیم بریم گرمخونه. اگه نکشیم شب با غم و غصه چطور میتونیم سر کنیم؟ بعدم اینکه مگه شب بتونیم یه پولی جور کنیم واسه عمل فردامون. روز که مامورا نمیذارن.
- الان چی میخوای از زندگی؟
- از ما گذشت. هرکاری میکنن واسه دختر پسرای اینجا بکنن. اینا از زمین و زمان مونده و روندهان. اگه آدم کمبود نداشته باشه سراغ مواد نمیره. الان دو تا بچههام بهزیستیان، چهارساله نرفتم ببینمشون. یکی 15 سالشه، یکی 10 سالشه.
کمی آنسوتر تنها نشسته بر لبه جدول. با موهای زرد کوتاه. مقنعه، مانتو فرم و شلوار جین. میروم سمتش، مینشینم کنار دستش. با پرخاش میگوید: «بلند شو. من حوصله هیچی رو ندارم.» و بلند میشود و میرود. خانم الف میرود دنبالش که «بیا، بیا حرف بزن ندا.» نمیماند. میزند به دل خیابان. بعد خانم الف میگوید: «بچهاش رو پریروز تو پارک دزدیدهان. چرتش برده که بچه را بردن.»
- مطمئنی نفروخته؟
- آره، اگه میفروخت اینقدر این در و اون در نمیزد واسه پیدا کردنش.
ساعت 5:30 صبح است. خانم الف را میرسانیم و راه میافتیم سمت خانه. آفتاب دارد بالا میزند و پایپها همچنان میچرخند و شبی دیگر برای کارتنخوابها میگذرد با سختی و نشئگی.
---------------------------------------------------
دیآیسی: مرکز گذری کاهش آسیب زنان
رهجو: معتادانی که حول یک معتاد بهبودیافته در گروههای N.A جمع میشوند.
پاکی بالان: چندسالی است که از پاکی آنها گذشته.