ضلع شمالی کمربندی قرچک، در گوشهای پرت که گذرتان هم نمیافتد، گاراژی
متروکه است که زنی تنها با چهار فرزندش سالهاست که در یکی از مغازههای آن
زندگی میکند و آرزویش داشتن سقفی است که شبها سر راحت بر بالینش بگذارد.
به
گزارش مهرخانه، مکانی متروک که صدای سگها آرامشت را از بین میبرند و ترس
در وجودت رخنه میکند. خانهای که فرش ششمتری و آینه کوچک و یک تلویزیون
قدیمی مهمان آن است و آشپزخانهای دارد که گازش با کپسول روشن میشود و هر
چند روز یکبار باید این زن 38 ساله تا کجا برود برای پر کردن کپسول؛ یکه و
تنها.
راه که میروی خاک بلند میشود از زمین و با خودت میگویی آخر اینجا مگر جای زندگی است.
البته
زندگی این زن جوان از ابتدا اینگونه نبود. هرچند شوهرش اعتیاد داشت، ولی
سقفی بالای سرش بود و راضی بود به نانی که همسرش از کارگری و کشاورزی به
دست میآورد؛ اما زندگیاش پس از فوت همسرش به خاطر سرطان، سختیهای زیادی
به خود میبیند.
پس از آن دختر 22 سالهاش هم سرطان میگیرد و زن
مجبور میشود پول رهن خانه را برای درمان دخترش هزینه کند و بیخانمان
شوند. مدتی در چادری در پارک زندگی میکنند و به پیشنهاد یکی از دوستانش
برای زندگی موقت به این مغازه میآیند؛ زندگی موقتی که حالا دو سال از آن
میگذرد و کسی پیدا نشده که دردی از دل این زن که هر روز از 9 صبح تا چهار
بعدازظهر در مترو دستفروشی میکند، بردارد.
پنج ماه از مراجعهاش به
کمیته امداد میگذرد، ولی هنوز محض رضای خدا کسی حال این زن را نپرسیده و
یا حتی برای تحقیقات هم نیامدهاند. میگوید: "از 6 صبح که میروم محل کار
تا بعدازظهر که برمیگردم، هر چند دقیقه یکبار به دخترم زنگ میزنم. آخه
اینجا امنیت نداره؛ میترسم کسی بیاید و بلایی سر بچههایم بیاورد. اگر یک
شب دیر کنم بچههایم ار ترس مدام زنگ میزنند و رنگ از صورتشان میپرد."
دو
دختر دارد و دو پسر؛ دخترانش 19 ساله و 22 ساله هستند و پسرانش 15 و 11
ساله. پسرانش بعضی وقتها برای مصالح فروشیای در آن نزدیکیها کار میکنند
و هیچکدام درس نمیخوانند و محروم از تحصیلاند. دختر دومش هم چند ماه
قبل از فوت پدر، نامزد میکند و حالا این زن مانده است و جهزیهای که
تهیهاش با مشکلات زیادی مواجه است و میگوید هنوز نتوانسته حتی یک وسیله
بخرد و دلش هم نمیآید که دست خالی دخترش را به خانه بخت بفرستد.
این
زن جوان که اهل کرمانشاه است و در سن پایین ازدواج کرده، ادامه میدهد:
"پدر و مادرم فوت کردهاند و دو برادر ناتنی دارم که هیچکدام حتی حالی از
من نمیپرسند. اصلاً نمیدانند که من کجا زندگی میکنم. تا وقتی شوهرم زنده
بود، با همه چیز ساختم؛ حتی اعتیادش. صدایم درنیامد. وقتی هم که رفت،
اینگونه گرفتار شدم؛ زندگی است دیگر، باید بسوزی و بسازی زندگی و بچههایم
هم باید مثل من بسوزند و بسازند."
میگوید درآمدم در مترو روزی بیست
هزار تومان است که بخشی از آن هر روز هزینه رفت و آمدم میشود. این روزها
دخترش شیمیدرمانی میشود و باید هرازچندگاهی به بیمارستان لاله بیاید و
هزینههایش هربار 500 هزار تومان است.
زن از شبهایی میگوید که ترس
نمیگذارد تا صبح بخوابد: "شبها از پشت در را قفل میزنم، ولی باز
میترسم که کسی بیاید و آسیبی به من و بچهها برساند." و در کنار همه این
حرفها مدام برای صاحب این گاراژ دعا میکند که حداقل سقفی برای او و
بچههایش درست کرده است، ولی باز میگوید: "بعضی وقتها شرمنده شکم گرسنه
بچههایم میشوم."
پادرد و کمردرد امانش را بریده، اما دیگر پولی
برای هزینههای درمان خودش باقی نمیماند. ناخوداگاه یاد طرح بیمه زنان
خانهدار میافتم که دولتیها در اجراییکردنش دست دست میکند و مجلسیها
هم ترجیح میدهند به جای اولویت دادن به این موضوع، چشمهایشان را بر حقایق
ببندند.
اینجا خیلی چیزها ندارد، ولی درد دارد؛ دردی که هر
ناآشنایی زود با آن آشنا میشود. اینجا آرامش ندارد، ولی زخم دارد؛
زخمهایی که تا عمق وجود یک زن فرورفته و کمرش را خم کرده است. اینجا در
منطقهای در حاشیه تهران و در گاراژی که اطرافش پر از ماشینهای اوراقی است
و به زور آدمی زنده در آن میبینی، زنی میخواهد به فرزندانش زندگی
ببخشد؛ ولی اینجا زندگی مفهوم دیگری دارد. اینجا زندگی یعنی ترس از آینده
فرزندانی که الان باید به جای کار به کارنامه فکر میکردند؛ اینجا زندگی
یعنی غم نان و زجرکشیدن زنی که نمیداند به بیماری دخترش فکر کند یا سقفی
امن و یا پولی برای سیر کردن شکم فرزندانش.
این زن سرپرست خانواده
دو ماه است که حتی یارانهاش هم قطع شده و پیگیریهایش تا به امروز
نتیجهای نداشته است و هنوز نمیداند دولت بر چه اساسی این کار را انجام
داده است، شاید فراموش کرده که باید یارانه کسانی را قطع کند که میلیاردها
تومان به بانکها بدهکارند نه زن بیپناهی را که غصههایش تمامی ندارند؛
از درد بیکسی و بیپولی.
غروب میشود و اشکهای این زن روی پهنه
صورتش پخش میشود. انتظار دارد مسئولی فکری به حالش کنند. میگوید: "وقتی
بچههای یتیمام هیچ چیز ندارند بخورند و در یک خرابه زندگی میکنم، چه
میتوانم بگویم. بیایند و وضعیت زندگی مرا ببیند."