بدون شک کافه پیانو جنجالی ترین رمان سال 87 است. این کتاب که اولین رمان فرهاد جعفری است توانست در طول یک سال، پانزده بار چاپ شود و با تیراژ تقریبی 40 هزار نسخه، نزدیک به 150 میلیون تومان بفروشد. در بازار کتاب ما که در خوشبینانه ترین حالت یک داستان 3000 نسخه می فروشد این آمار، دست آورد بسیار خوبی برای یک نویسنده کتاب اولی است.
جعفری 44 ساله لیسانس حقوق قضایی دارد و یک روزنامه نگار حرفه ای است. و بسایت شخصی او از مخاطبان بسیاری برخوردار است. علیرغم اینکه وی به واسطه رمان پرفروشش به عنوان یک داستان نویس موفق مطرح شده است اما وبسایت "گفتمگفت" همواره با اظهار نظرات سیاسی او به روز می شود.
در مورد کافه پیانو موضع گیری های بسیاری شده است و این مسئله سبب شد تا با خالق آن به گفتوگو بنشینیم: - کافه پیانو جنجالی ترین رمان سال 87 بود که فروش فوق العاده ای داشت و البته واکنش های متفاوتی را نیز برانگیخت. به نظر تو علت موفقیت کافو پیانو که اولین کتاب تو به عنوان یک نویسنده است در چیست؟ از منظر داستانی، طرز نوی روایت و شخصیتپردازی و فضاسازیهای کمتر دیده شده و خط روایی صاف و مستقیمش. از منظر ادبی، لحن و زبان و نثر متمایزش. از منظر جامعهشناختی، تعلق داشتن به طبقه متوسط و طرح دغدغهها و آرزوهای امروز این طبقه. از منظر جنسیت، برخوردار بودن از سه شخصیت اصلی زن از سه نسل مختلف (گلگیسوی دهه هفتادی، صفورای دهه شصتی و پریسیمای دهه پنجاهی) و از منظر سیاسی طرح و پیشنهاد یک جامعهی دیگرپذیر و متساهل.
- برخی مطرح می کنند علت توفیق کافه پیانو به خاطر نزدیک بودن آن به کتاب های عامه پسند است. اما به نظر من به لحاظ موضوعی در این کتاب چیزی نیست که مورد توجه فرضا یک نوجوان قرار گیرد. کافو پیانو با جنس کتاب های عامه پسند (مثلا آثار فهیمه رحیمی) خیلی متفاوت است. چرا در مورد کافه پیانو اینگونه قضاوت می شود؟ چرا از خودشان نمی پرسید؟! من از کجا باید بدانم آنها چرا اینطور فکر میکنند؟!... اما اگر منظورتان از طرح این سوال این است که از موضع من نسبت به چنین اظهارنظرهایی مطلع شوید؛ باید بگویم این حق هرکسیست که هرطور که دوست دارد، یک اثر را ارزیابی و دستهبندی کند. من اعتراضی بهشان ندارم.
هیچ انتقادی از این دست، کمترین تأثیری در کیفیت وقوعیافته (کافهپیانو) ندارد. همچنانکه هیچ تحسینی هم، کمترین اثری در آن کیفیتِ بهوقوع پیوسته نخواهد داشت. حتا در کار بعدیام نیز بیتأثیرند و نمیتوانند آن را از خود متاثر کنند. در عینحال؛ هم از منتقدین و هم از تحسینکنندگان تشکر میکنم.
ضمن آنکه ربطِ «کتاب عامهپسند» و «نوجوان بودن مخاطب» را از کجا نتیجه گرفتهاید؟! چون به عنوان نمونه، من فقط سیزده چهارده سالم بود که جنایت و مکافات یا جنگ و صلح میخواندم. یا فقط پانزده شانزده سالم بود که مارکز میخواندم. خیلی از خوانندگان کافهپیانو هم هستند که نوجوانهای پانزده شانزده ساله بودهاند. متقابلاً خوانندههای پنجاه شصت ساله هم کم نداشته.
- ما الان در عرصه ادبیات با یک مشکل جدی مواجهیم. فروش داستان ها بسیار پائین است . همه دنبال یک راه کار برای بالا رفتن فروش کتاب های داستان اند. اما به محض اینکه یک کتاب به فروش خوبی دست پیدا می کند سریع ارزش آنرا با چوب "پاورقی نویسی" پائین می آورند و حتی عده ای می گویند فروش بالا فقط برای کتاب های عامه پسند است و یک داستان خوب نباید مخاطب زیادی را به خود جذب کند. فکر می کنی چرا به این وضع پارادکسیکال دچاریم؟ چون «وضع موجود ما» یک وضعیت پارادوکسیکال است. و چون چنین است؛ در قریببهاتفاق حوزه ها (نه فقط همینجا در حوزه ادبی) با وضعیتهای متناقض مواجهیم. در کجا تکلیفمان با خودمان، دیگران و پدیدهها روشن است که اینجا روشن باشد؟!
یعنی این پارادوکس نیست که دبیرکل فلان حزب، رئیس ستاد کاندیدای حزب رقیب است؟! این پارادوکس نیست که برخی از اعضای طبقه متوسط و مثلاً اصلاحطلبان، به کاندیدایی دل بستهاند که نمادِ اقتصاد سرتاپا دولتیست و نخستین سخنرانی تبلیغاتیاش را در نازیآباد میگذارد؟! یا این پارادوکس نیست که آن کاندیدای دیگر میخواهد همهی ما را سهامدار وزارت نفت کند در حالی که همین الان هم تقریباً همهی ما کارمند وزارت نفت هستیم (چون هیچکداممان عملاً کار نمیکنیم و کم و بیش، سهممان از نفت را دریافت میکنیم)؟!... خب این یکی هم (پارادوکسی که بهش اشاره کردی) روی آن بقیه!
- کسانی که تو را می شناسند با خواندن کافه پیانو اشتراک زیادی میان شخصیت های داستان و خود واقعی تو به عنوان نویسنده پیدا می کنند. آیا این داستان برشی از زندگی واقعی تو است؟ یا نه؟ اگر نه چرا خود و شخصیت های اطرافت را به عنوان کاراکترهای داستان برگزیدی؟
بگذار پاسخی را که در همین زمینه به دوست دیگری دادم، عیناً تکرار کنم که: روی هرکدام از پرسوناژهای کافه که انگشت بگذارید و طوری هم انگشتتان را روی بدنش فشار دهید که دادش دربیاید؛ حتماً بهتان خواهد گفت که «بخشی از فرهاد جعفریِ نویسنده» را نمایندگی میکند!
«پریسیما» بخشی از من است. آن بخشی ازم که جداً اصولگرا و قانونمدار است و بههیچقیمتی، به کمتر از چیزی که بهش اعتقاد دارد رضایت نمیدهد و میخواهد همهچیز مطابق میلش باشد.
«گلگیسو» هم تکهای از من است. آن تکهای که از من که دوست داشت طور دیگری تربیت شود اما نشد؛ طور دیگری باهاش رفتار شود اما نشد؛ طور دیگری بهرسمیت شناخته شود و بهش احترام گذاشته شود، اما نشد. که در کتاب، بهشکل آن مناسبات دوستانهی راوی و گلگیسو جلوهگر شده.
یا «علی» یک بخش دیگر مرا نمایندگی میکند. آن بخشی از من که بهرغم دیدگاه کاملاً مذهبیاش، روادار و متسامح و مداراگر است و ازین جهت، بهترین دوستِ راوی سکولار من محسوب میشود که از بودن باهاش، لذت میبرد و زخم نمیخورد.
یا «همایون» جلوهی دیگری از یک بخش خود من است که گوشهگیر، گریخته از جماعت و پناه برده به انزوای خود است. که بسیار هم شکننده، ترد و آسیبدیده است. همینطور «دبیری»، «صفورا»، آن «جوان ویولونزن کور» یا حتا آن شخصیت مرموز بینام و نشانی که خودکشی میکند، همه و همه؛ صورتهای گونهگونی از گونهگونی جنبههایی از خود من محسوب میشوند.
اما غلطترین و ناشیانهترین برداشتِ ممکن این است که تصور کنیم «کافهپیانو»، دقیقاً و عیناً، داستان واقعی زندگی خود نویسنده است. یعنی تصور کنیم فرهاد جعفری نشسته و از طریق «کافهپیانو» زندگی شخصی و پرسونال خودش را روایت کرده.
چون همهی داستانها؛ ترکیب متغیری از «راستها» و «دروغها» هستند به نحوی که «راست و درست» بهنظر برسند. به این معنی که نویسنده، میزانی و مقداری از «راست» را که در اختیار دارد با درصدی از «دروغ» که بلد است بگوید؛ چنان ترکیبشان میکند که در نظر خواننده، بهکلی «درست / واقعیت» بهنظر برسد.
گاهی و در بخشهایی از «کافهپیانو»، درصدِ راست بیشتر است، در جاهایی و بخشهایی درصدِ دروغ. اما آن نسبتی از آن راست و دروغ، در هرکجا که با هم ترکیب شدهاند؛ به نحویست که همه را به این اشتباه میاندازد که: "مطمئنم همهش واقعییه". یا دستِکم به این تردید دچارش میکند که: "نکنه واقعیت داشته باشه؟!". همان رخدادی که وقتی برای همسرم در موقع خواندن نسخهی اولیه رخ داد؛ به ترفند من برای تمام کردن داستان بدل شد.
اصلاً تعریف داستان همین است. یعنی من که اینطور فکر میکنم.
اینکه داستان یعنی: «ترکیب هنرمندانه و خلاقانهی درصدهای متغییری از راست و دروغ، خیال و واقعیت، مجاز و حقیقت. آنچنانکه در تمامیتشان، واقعی، راست و حقیقی به نظر برسند».
بنابراین هیچ چیز در «کافهپیانو» نیست که قطعیت داشته باشد. بلکه همهچیز بین خیال و واقعیت، در تعلیق و نوسان است. درست مثل تابی که توی پارکهاست. که اگر «حقیقت» یکطرفِ این تاب و «مجاز» یکطرفِ دیگرش ایستاده باشند؛ وقتیکه تاب میخورید، در هر لحظهاش، فاصلهی شما از هرکدام متغیر است. گاهی به این و گاهی به آن نزدیکتر میشوید. این است که در هیچ لحظهاش نمیتوانید با قاطعیت بگوئید چهقدرش واقعی و چهقدرش غیرواقعیست.
کار نویسندهی خوب هم «تاب دادنِ خواننده» است. البته طوری که ازش لذت ببرد. نه اینکه از بیحسی خوابش ببرد، یا از ترس غش کند و حالش بد شود! طوری که وقتی از تاب پیاده شد؛ برود و چند نسخه از داستانتان را برای دوستانش هم بخرد که آنها هم تاب بخورند و ازش لذت ببرند!
اما در مجموع، بله؛ راوی «کافهپیانو» به نسبتِ دیگر شخصیتها، جزء بزرگتر و سطح وسیعتری از شخصیت نویسنده را نمایندگی میکند. در عینحال باز هم متذکر میشوم که اصلاً نمیتوان گفت خودِ خودِ اوست. به این معنا که به ضرورتِ کارکرد داستانی؛ جنبههایی از این شخصیت، برجسته و اغراق شدهاند که بهشکل ضعیفتری در نویسنده وجود دارند یا برعکس، جنبههایی از شخصیت او هستند که بنابه ضرورت، تضعیف شدهاند در حالی که در نویسنده به شکل قویتری نمود دارند.
پس بهطور خلاصه: «فرهاد جعفری نویسنده»، به نسبتهای متغییری، بین شخصیتهای «کافهپیانو» توزیع شده است. بدون اینکه این کار، آگاهانه و حسابشده بوده باشد.
- گذشته از سلینجر که کتابت را به شخصیت اصلی "ناتور دشت اش" تقدیم کرده ای چه نویسنده های خارجی ای بیشترین تاثیر را روی تو داشته اند؟ اسکات فیتزجرالد در «گتسبی بزرگ»؛ همینگوی و فاکنر در بیشتر آثارشان؛ هاینریش بل فقط و فقط در «عقاید یک دلقک»؛ ریموند کارور در همه داستانهای کوتاهش؛ دانلد بارتلمی در داستان کوتاه «تهدید»؛ میلان کوندرا در «عشقهای خندهدار» و برخی دیگر از آثارش. رومن گاری در «خداحافظ گری کوپر» و اصولاً بیشتر نویسندگان امریکای شمالی که من عاشق سبک روایی، شیوهی دیالوگنویس و طرز نگاهشان به اطراف هستم.
- از نویسنده های ایرانی (نسل های مختلف) کدام ها را بیشتر می پسندی؟ صادق چوبک در اغلب قریب به اتفاق آثارش، سیمین دانشور در «سو و شون» و گلی ترقی.
- در مورد وضعیت فعلی ادبیات داستانی ایران چگونه فکر می کنی؟ به نظرت کدام نویسنده ها حرفی برای گفتن دارند؟ راست و حقیقتش را بخواهی من هیچ اطلاعی در این زمینه ندارم. چون سالهاست که کتاب داستانی تازهای نخواندهام. اگر هم میخواندم و اطلاعی میداشتم، بازهم اظهارنظری در این مورد نمیکردم... چهکار دارم به کار دیگران؟!
- کمی درباره رمانی که در دست داری بگو؟ داستان بعدیام دنبالهایست بر کافهپیانو. راوی کافهپیانو، کافهاش از رونق افتاده. بهطور ناگهانی، تصمیم میگیرد به تهران برود و کشیشی پیدا کند که ردای قرمزی داشته باشد تا پیشش اعتراف کند. سوار «قطار چهار و بیست دقیقهی عصر» میشود. در قطار، با کسانی از میان مسافران و کارکنان قطار آشنا میشود که بخشهایی از زندگی آنها به این ترتیب روایت میشود. درست مثل کافهپیانو که شخصیتهایی حضور موقتی در قصه داشتند، در این داستان هم وضع به همان منوال است. آدمهایی وارد قصه (قطار) میشوند و ازش خارج میشوند که به وساطت راوی، با برشهایی از زندگی آنها مواجه میشویم. قصهی بدی از آب در نیامده. خودم که بیشتر از کافهپیانو دوستش دارم. چون بیشتر از آنکه درباره راوی باشد، درباره دیگران است.
منبع: فرارو