در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه سوم اسفند ۶۲ شروع عملیات خیبر بود که با بیسیم خبر تصرف پل مجنون ـ که به افتخارش پل حمید نامیده شد ـ در عمق ۶۰ کیلومتری عراق را اطلاع داد. آری او قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا حمید باکری بود که با تصرف آن پل، دشمن متجاوز قادر نشد، نیروهای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد، در نتیجه تمام نیروهایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجیهای شجاعش، ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود.
به گزارش «تابناک»، عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروهای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش، ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همان جا در ششم اسفند ماه به لقاءالله پیوسته و به آرزوی دیرینهاش، دیدار سرور و سالار شهیدان امام حسین ـ علیه السلام ـ نایل آمد.
حمید باکری همان کسی بود که آقا مهدی باکری راضی نشد جنازهاش را برگرداند و برای همیشه مفقود الجسد ماند و این به آن جهت بود که باید حتی عدالت در برگرداندن جنازه مطهر شهدا رعایت میشد و اینچنین بود که نام باکریها بر فراز آسمانها شنیده میشود و هر چه از این سه برادر شهید بگوییم و بنویسیم کم است.
آنچه در ادامه میخوانید، برشهایی از زندگی شهید حمید باکری به روایت همسرش است؛
۱ـ یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خندهام گرفت، فکر کردم لابد شوخی میکند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانوادهام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: «باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم». گفت: «اگر غیر از این بود سراغت نمیآمدم».
۲ـ دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر میشد. حمید میگفت: «تو چرا این قدر به من بیتوجهی! چرا هیچی از من نمینویسی؟» چه داشتم که بنویسم؟... آن روزها هر بار که میخواست برود، بدجوری بیطاقتی نشان میدادم و گریه میکردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که میروم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! این طوری هم خودت آرام میگیری، هم من با دل قرص میروم».
۳ـ خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد میآورم، دلم از غرور و شادی پر میشود. ما برای شروع زندگیمان، از هیچ کس هدیهای نگرفتیم؛ چون فکر میکردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیزها تحمیلی وارد زندگیمان میشوند، حتی اسباب و اثاثیهای را که به نظر ضروری میآیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همینها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم.
۴ـ همه میدانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط میتوانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را میگذاشت برای من و بچهها. سعی میکرد همان وقت کم را هم با ما باشد و حتماً یک کار مفید انجام بدهد. تمام این کارها را میکرد تا من آن لبخند رضایت را از او دریغ نکنم.
۵ـ یک بار گفت: «میآیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم: «بله» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم: «تو هم با این نماز شب خواندنت... چقدر طولش میدهی؟ من که خوابم گرفت، مؤمن خدا...». گفت: «سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات، انسان را به خدا نزدیکتر میکند.»
۶ ـ زندگیمان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمیزدیم. اگر هم خریدن وسیلهای ضرورت پیدا میکرد، به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچهها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله میگفتم و او هم سریع میرفت میخرید و میآورد. همیشه به من میگفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی.»
۷ـ حمید کسی نبود که بتوان او را ندیده گرفت. صبور و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی بود که میتوانستی راحت با او زندگی کنی و هرگز احساس ناراحتی نکنی. همیشه سعی میکرد همه چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. احساس میکردیم او و مهدی به جایی رسیدهاند که همان ارتباط با خداست. به روحیه توکل حمید که فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که هرچه به دنیا توجه کنیم، به جایی نمیرسیم، اما حمید با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را خندان میرفت و این اصلاً شعار نیست. من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چه توکلی داشت و چطور به ائمه عشق میورزید. همچو آدمی هر کسی را، هر قدر هم که ضعف داشته باشد، دنبال خودش میکشد. من حالا افتخار میکنم که دنبال او کشیده شدم.... به من خیلی محبت داشت اصلاً یادم نمیآید با من بلند حرف زده باشد... وقتی اعتراض مرا میشنید، میگفت: «من آدم ضعیفی هستم، فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری داری؟».
۸ـ تمام آنهایی که من و حمید را میشناسند، میگویند: «احساس میکنیم حمید خیلی سخت شهید شده». نه اینکه دوست نداشته باشد شهید شود، نه، بلکه منظورشان این بود که او در اوج علاقهاش به من و بچهها شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب میدانسته است. نه او، که حاج همت هم... و حمید، حمید، حمیدِ من... .
۹ـ حرفِ تربیت بچهها که میشد، اصلاً از خودش حرف نمیزد و تمام فعلها را مفرد ادا میکرد. یک بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم: «چرا همهاش میگویی تو؟ بگو با هم بزرگشان میکنیم!» گفت: «من یقین دارم که تنها بزرگشان میکنی».
۱۰ـ من از حمید، فقط چشمهایش را یادم میآید که همیشه قرمز بود... من دیگر سفیدی چشمهای حمید را ندیده بودم. احساس میکردم این چشمها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که: «بهتر» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر میخوابد، خستگیاش درمی آید».
۱۱ ـ یک بار به حمید گفتم: «خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد». گفت: «حسودی میکنی؟» گفتم: «برای اولینبار میخواهم اعتراف کنم، آره حسودی میکنم». گفت: «منظور؟» گفتم: «حیف نیست همچین پسری... بیپدر، بزرگ بشود؟» گفت: «من فقط برای احسان خودم جبهه نمیروم. من برای تمام احسانها میروم». این طوری نبود که به بچهاش بیعلاقه باشد، او در اوج محبت و علاقهاش به آنها و من رفت.
12- هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس شدنی که میگذشت، به ثانیه شماری میافتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: «اگر بدانی چه بوی گندی میدهم، فاطمه!» این روزها به خودم میگویم: «دیگر لیاقت شستن لباسهایش را هم ندارم». همیشه به حمید میگفتم: «دلت میآید؟ بوی به این خوبی..». میگفت: «تو به این بوی گند، میگویی بوی خوب؟... هی هی... امان از دست شما زنها!» نمیدانست که تا مدتها همین لباسها و همین بوها را نگه داشته بودم و پیش من از بهشتیترین بوهای روی زمین بوده و هست.
۱۳ـ اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمهها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم: «نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم میدانم»... فکر میکردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه آمیز است.
۱۴ـ احساسم این بود که حمید را بردهاند ارومیه و من دارم پشت سرش میروم آنجا. در راه مرتب گریه میکردم. میگفتم: «باز تو دوان دوان رفتی و من دارم پشت سرت میآیم، چرا باز زودتر از من رفتی؟». تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد. اصلاً فکرش را هم نمیکردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید میدانسته برای من سخت است جنازهاش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.
۱۵ـ اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم... باز با حمید باکری ازدواج میکردم.... باز بعد از شهادتش میرفتم قم... و باز افتخار میکردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کردهام و همه چیز را از او یاد گرفتهام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ چیز گران بهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او سپردهام «هر وقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن!».
منبع: به مجنون گفتم زنده بمان