به نام خداوند جانآفرين* حكيم سخن در زبان آفرين*
خداوند بخشنده دستگير* كريم خطابخش پوزش پذير*
(سعدي، 1385: 305)
سخن خود را با قصيدة زيبا، بلند و باشكوه سعدي آغاز ميكنیم. قصیده ای كه همه ما با آن زندگي كرده ایم، خاطرهها داریم و طنين و موسيقي و پيامهاي بلند انساني آن، هميشه با جان و دل ما مكالمه ميكند و در ذهن و زبان ما جريان دارد.
ايهاالناس جهان جاى تن آسانى نيست* مَرد دانا به جهان داشتن ارزانى نيست*
خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر* حَيوان را خبر از عالم انسانى نيست*
داروى تربيت از پير طريقت بستان* كآدمى را بتر از علت نادانى نيست*
روى اگر چند پريچهره و زيبا باشد* نتوان ديد در آيينه كه نورانى نيست*
طاعت آن نيست كه بر خاك نهى پيشانى* صدق پيش آر كه اخلاص به پيشانى نيست*
حذر از پيروى نفس كه در راه خداى* مردم افكنتر از اين غول بيابانى نيست*
عالم و عابد و صوفى همه طفلان رهند* مرد اگر هست به جز عارف ربانى نيست*
ببرى مال مسلمان و چو مالت ببرند* بانگ و فرياد برآرى كه مسلمانى نيست*
سعديا گرچه سخندان و مصالح گويي* به عمل كار برآيد به سخنداني نيست*
يا رب از نيست به هست آمدة صنع توايم* وانچه هست از نظر علم تو پنهانى نيست*
دست حسرت گزى ار يك درمت فوت شود* هيچت از عمر تلف كرده پشيمانى نيست*
(سعدي، 1385: 946)
در اين فرصت كوتاه، می کوشیم به این پرسش پاسخ دهیم كه آيا حوزۀ برد سخنان، حكمت و معرفت و تاثیرگذاری شاعران کلاسیک از جمله سعدی، همان روزگار و دنیای قديم بوده است- چنانکه برخی بر آنند که دوران شعر کهن و آموزه های آن به سرآمده است- يا این که چنین آثار و شاهکارهای ادبی و حکمی، برای جامعۀ امروز جهانی نیز كه با بحرانهاي گونه گوني دست به گریبان است، حرفي براي گفتن دارند؟ آيا مخاطبان امروز را با تكثر و تنوع سليقهها، برداشتها، انتظارات، نگرشها و جهانبينيها ميتوانند جذب كنند يا نه؟
بحث ما بيشتر در باره نوع نگاه سعدي به مسائل مهمی همچون مديريت، حكومت و مسايل اجتماعي است و در فرصت بعدی، به مسايل فردي و خانواده از منظر سعدی ميپردازيم كه آن هم از مسايل عمده و بحثبرانگيز روزگار ماست. آيا سعدي براي دنياي امروز ما كه حدود 800 سال بعد از سعدي زندگي ميكنيم، يا افرادي كه برای مثال در هزار سال ديگر و در دنیا و حال و هوا و فرهنگ و تمدن هایی کاملا دیگرگون خواهند زيست، باز هم حرفي براي گفتن دارد؟ البته پیشگویی آنچه در آینده خواهد آمد، کار درست و ساده ای نیست اما با توجه به چالش ها و معضلاتی که بشر هم اینک با آن ها رو به روست، می توان دریافت که چقدر ما به آموزه های استادی حکیم، مجرب و جهان دیده چون سعدی شیرازی محتاج و مشتاقیم. ناگفته پیداست که مطالبی که در این مجال محدود ارائه می شود، نمونه ای از درس های ارزشمند استاد سخن، سعدی است.
ضرورت آشنایی با تاریخ
سعدي از ما ميخواهد تاريخ بخوانيم و از وقایع تلخ و شیرین آن عبرت بگیریم. انسان اندیشمند نمی تواند خود را از آموزه های تاریخ بی نیاز بداند. كسي كه ريشههايش را با گذشته قطع كرده است، بدون شك نه زندگي امروزش، زندگي خوبي خواهد بود و نه آيندۀ خوشي خواهد داشت. در این زمینه، حاکمان و مدیران، نیاز بیشتری به اطلاعات و تجربیات بشری در طول تاریخ دارند. چنانکه استاد دكتر شفيعي كدكني فرمودهاند:
بر درخت زنده بيبرگي چه غم* واي بر احوال برگ بيدرخت!*
(شفیعی كدكني، 1376: 244)
سعدي ميفرمايد:
حديث پادشاهان عجم را* حكايت نامۀ ضحّاك و جم را*
بخواند هوشمند نيك فرجام* نشايد كرد ضايع خيره ايام*
مگر كز خوى نيكان پند گيرند* وز انجام بدان عبرت پذيرند*
(سعدي، 1385: 1125)
اين كه در شهنامهها آوردهاند* رستم و رويينه تن اسفنديار*
تا بدانند اين خداوندان ملك* كز بسى خلق است دنيا يادگار*
نام نيكو گر بماند ز آدمى* به كز او ماند سراى زرنگار*
نام نيك رفتگان ضايع مكن* تا بماند نام نيكت پايدار*
(سعدي، 1385: 964)
پاسداشت تلاش پیشینیان
از سوی دیگر، از ما می خواهد که نام نیک گذشتگان را ضایع و تلاش آنان برای حفظ و بالندگی وطن را فراموش نکنیم و ناچیز نشماریم، همانگونه که ما نیز دوست داریم تاریخ در آینده، نام و یاد ما را به بوتۀ فراموشی نسپارد. در بوستان مي خوانیم:
چو خواهى كه نامت بود جاودان* مكن نام نيك بزرگان نهان*
(سعدي، 1385: 320)
بزرگش نخوانند اهل خرد* كه نام بزرگان به زشتى برد*
(سعدي، 1385: 73)
و در كليات سعدي در بخش نصيحة الملوك آمده است:
«آثار خير پادشاهان قديم را محو نگرداند تا آثار خير او هم چنان باقى بماند.» (همان: 1159)
نام نيك بزرگان هر چند كه با قصهها و افسانه ها و تبلیغات معاصران و آیندگان، پر و بال و رنگ و لعابی افسانه گون گرفته باشد، به عنوان نمادهای نيكي، عدل و مردمدوستی، هميشه جاويد است. سعدی در گلستان ميفرمايد:
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز* كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت*
چنان كه دست به دست آمده است ملك به ما* به دستهاى دگر هم چنين بخواهد رفت*
(همان: 55)
موقت بودن قدرت و منزلت
نكتهاي كه سعدي بارها و بارها به بيانها و شیوه هاي مختلف، با تذكر جدي و همراه با دلسوزي، گوشزد کرده، اين است كه اي كساني كه بر اريكۀ قدرت تکیه زده ايد، بدانيد كه اين دورۀ ریاست و حکومت، جاودانه نيست و از دستي به دست ديگر ميرود. پس قدر فرصتی چنین ارزشمند را بدانید و خیرخواه خلق خدا باشید و توشۀ آخرت اندوزید.
كه را دانى از خسروان عجم* ز عهد فريدون و ضحاك و جم*
كه بر تخت و ملكش نيامد زوال؟* نماند بجز ملك ايزد تعال*
كه را جاودان ماندن اميد ماند؟* چو كس را نبينى كه جاويد ماند*
(همان: 331)
و به قول خيام در رباعی مشهور و تأمل برانگیزش:
آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت* آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت*
بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر* ديدي كه چگونه گور، بهرام گرفت؟*
(خيام، 1383: 199)
در گلستان می خوانیم كه درويشي، پادشاهي را چنين حکیمانه و مشفقانه اندرز ميدهد:
درياب كنون كه نعمتت هست به دست* كاين دولت و ملك مىرود دست به دست*
(همان: 59)
به نوبتند ملوك اندر اين سپنج سراى* كنون كه نوبت توست اى ملك، به عدل گراى*
(همان: 985)
جهان اى برادر نماند به كس* دل اندر جهان آفرين بند و بس*
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت* كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت*
چو آهنگ رفتن كند جان پاك* چه بر تخت مردن، چه بر روى خاك*
(همان: 17)
ضرورت مرگ اندیشی و توجه به ناپایداری دنیا
سعدي ميگويد: مرگ، امری حتمی است، پادشاه و فقير نميشناسد، قدرتمند و ضعيف نميشناسد و روز مرگ، تاج و تخت و قدرت و منزلت به ياري انسان نميآيد. اگر قدرتمندان را به مرگ، باوری راستین بود، دست کم برای به یادگار نهادن نام نیک، در امر حکومت، دقت، دلسوزی و مردم داری بیشتری داشتند.
قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت* نوشينروان نمرد كه نام نكو گذاشت*
(همان: 45)
حتّي زماني كه قصد مدح پادشاهان، وزیران و بزرگان زمان خود را دارد، همچون شاعران مدیحه سرا، آنها را به عرش نميرساند و در برابر آنان اظهار بندگی، خردي و ناچيزي نميكند، بلكه گویی پدری است كه پسرش را اندرز ميدهد و با قدرت، شهامت و اعتماد به نفس به نصيحت آنها ميپردازد. ضمن اينكه گاهي نيكيها و نکات مثبت رفتاري و اخلاقی آنان را نيز برميشمارد. برای نمونه، لحن پدرانه، مشفقانه، دلیرانه و واقع نگرانۀ او در اندرزش به امير انكيانو، يكي از امراي نامدار فارس، روشن است:
دل در جهان مبند كه با كس وفا نكرد* هرگز نبود دور زمان بىتبدّلى*
مرگ از تو دور نيست وگر هست فىالمثل* هر روز باز ميروي اش پيش منزلى*
هرگز به پنج روز حيات گذشتني* خرّم كسي شود؟ مگر از موت غافلي*
(همان: 993)
حب جاه و مقام
از نظرگاه سعدی، قدرت و حکومت، وقتی اصالت و ارزش دارد که در راه رفاه و نیک فرجامی بشر باشد و نفس قدرت پرستی و حب جاه را مذموم می داند. در گلستان می خوانیم يكي از ملوك خراسان، سلطان محمود غزنوي را به خواب ميبيند در حالی كه همۀ بدن او پوسيده و تنها دو چشم او هنوز خيره و نگران است. حاكم خراسان معبّران را فراميخواند. همه از تعبير آن خواب شگفت در ميمانند. در اين ميان درويش صاحب دلي، خواب وی را چنین تعبير ميكند که: «هنوز نگران است كه ملكش با دگران است.» در حديثی نيز آمده است كه آخرين ناخالصي و ناپاکی كه از دل انسان مؤمن، زايل و خارج ميشود، حبّ جاه و مقام است. سعدي ميگويد:
بس نامور به زير زمين دفن كردهاند* كز هستياش به روى زمين بر، نشان نماند*
زنده است نام فرخ نوشين روان به خير* گر چه بسى گذشت كه نوشين روان نماند*
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر* زان پيشتر كه بانگ برآيد فلان نماند*
(همان: 19)
انتخاب کارگزاران خداترس و پاکدامن
سعدي معتقد است كه وقتی پادشاه ميخواهد کارگزاری برای جايي گسیل دارد، بايد انسان خداترسي را برگزیند تا در کار خود درستی و راستی پیشه کند و حق مردم را ضایع نکند. ایمان و وجدان پاک را لازمۀ درست کاری و پاک دستی می داند:
خدا ترس بايد امانتگزار* امين كز تو ترسد امينش مدار*
امين بايد از داور انديشناك* نه از رفع ديوان و زجر و هلاك*
(همان: 319)
عامل مگر از خداى تعالى بترسد كه امانت نگاه دارد و الا به وجهى خيانت كند كه پادشاه نداند. (همان: 1171)
ديگر آن كه عامل، نباید منفی گرا و عيبجو باشد و با خردهگيري غرض ورزانه به جان مردم بيفتد و به جاي خدمت به آنان، خيانت كند.
هر آن كاو برد نام مردم به عار* تو چشم نکو گويي از وي مدار*
(همان: 462)
كسي كه ذاتاً عيبجو و کینه توز است، خيرش به مردم نخواهد رسيد و حاكمی عادل و حكيمي نيك دل نخواهد بود.
هركه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد* بىگمان عيب تو پيش دگران خواهد برد*
(همان: 80)
دغدغۀ آبادی و خدمت به مردم داشتن
به شاه سفارش می کند که كسي را به قدرت برسان و اجازۀ دخل و تصرف در امور ديگران را به او بسپار كه به فكر آبادگري باشد. در نصيحةالملوك ميگويد: عمارت مسجد و خانقاه و جسر و آب انبار و چاهها بر سر راه، از مهمات امور مملكت داند. (همان: 1158)
نيامد كس اندر جهان كاو بماند* مگر آن كزو نام نيكو بماند*
نمرد آن كه ماند پس از وى به جاى* پل و خانى و خان و مهمانسراى*
(همان: 320)
تناسب مسئولیت با توان افراد
نكتۀ ديگري كه بارها سعدي بر آن تأكيد كرده، آن است كه كارهاي بزرگ را بايد به انسانهاي بزرگ و با تجربه سپرد. درغیر این صورت، هم کار بی ارزش می شود و هم فرد بی تجربه و نالایقی که مسئولیتی چنان سنگین را پذیرفته، رسوا می شود و پشیمانی بار می آورد.
گرت مملكت بايد آراسته* مده كار معظم به نوخاسته*
به كارهاي گران مرد كار ديده فرست* كه شير شرزه درآرد به زير خمّ كمند*
(همان: 351)
تفويض كارهاى بزرگ به مردم ناآزموده نكند كه پشيمانى آرد. (همان: 1161)
نظارت دقیق بر کار عاملان و کارگزاران
نكتۀ ديگر آن كه بعد از انتخاب حاكم، استاندار، کارگزاران و مديران مختلف و اعزام آنها به شهرها و روستاها، بايد بر كار آنها نظارت دقیق و مستمر داشت تا بتوان از چند و چون کارشان باخبر بود و جلو خطاها یا خیانت های احتمالی آنان را به موقع گرفت.
چو مشرف دو دست از امانت بداشت* ببايد بر او ناظرى برگماشت*
ور او نيز در ساخت با خاطرش* ز مشرف عمل بركن و ناظرش*
(همان: 319)
حال اگر کارگزار و ناظر تعیین شده با يكديگر متحّد شدند و به پشتگرمی هم به تقلب و زشت کاری روی آوردند، هر دو را بايد خلع كرد، چرا که خطر دو چندان شده است و آن که وظیفۀ نظارت بر عهده داشته، خود به خیانت مبتلا شده است.
پرهیز از چاپلوسان و متملقان
حاكم بايد به شدت از تملّق گويان بپرهيزد و از عادت به ستايش شدن از سوي اينان دوری کند، چرا که هم عیوب حاکم را می پوشد و هم او را مغرور و بی خبر می کند و هم انسان متملق را بیش از پیش، خوار و ذلیل می کند. پيامبر اكرم(ص) فرمود: احثو التراب فی وجوه المداحین: «بر روي مداحان خاك بپاشيد.»
در بخش کلمات قصار نهج البلاغه خوانده ایم که روزی حضرت علي(ع) از شهر انبار ميگذشت، مردم دور ايشان گرد آمدند و اظهار شادماني بسيار كردند. ايشان اعتراض کردند. مردم گفتند: اين رسم دیرین ماست و با بزرگان خود چنين ميكنيم. ايشان فرمود: «به خدا که امیران شما از این کار سودی نبرند و شما در دنیایتان خود را به رنج می افکنید و در آخرتتان بدبخت می گردید. و چه زیانبار است رنجی که کیفر در پی آن است، و چه سودمند است آسایشی که با آن از آتش، امان است.» (نهج البلاغه، 367، کلمه قصار 40)
انوري در رد تملق و تکلف و خود خوارشماری و بازگشت به سنت سادگی و صداقت زمان پیامبر اکرم (ص)، چه زيبا سروده است:
بيا تا تكلف به يك سو نهيم* نه از تو ركوع و نه از من قيام*
به سنت كنيم اقتدا زين سپس* سلام عليكم، عليك السلام*
(انوري، 1364: 416)
چه حاجت كه نُه كرسى آسمان* نهى زير پاى قزل ارسلان*
مگو پاى عزّت بر افلاك نِه* بگو روى اخلاص بر خاك نه*
(همان: 312)
نصیحت صادقانه و واقع گرایانۀ پادشاه
سعدی برآن است که اگر قصد نصيحت پادشاهي را داريم، باید به او يادآوري كنیم كه او بندۀ خدا و موجودی محدود و محکوم به فناست تا از این منظر به خود و قدرتش بنگرد و خدا و مرگ را از یاد نبرد.
هزار سال نگويم بقاى عمر تو باد* كه اين مبالغه، دانم ز عقل نشمارى*
همين سعادت و توفيق بر مزيدت باد* كه حق گزارى و بىحق كسى نيازارى*
(همان: 990)
سعدي ميگويد: از خدا ميخواهم كه به تو توفيق دهد كه حق را رعايت كني، به ناحق عمل نكني، خون كسي را نريزي و به كسي ستم نكني. البته نباید از نظر دور داشت که هم سعدي درايت و شجاعت بسياري داشته است كه در آن زمان، چنين شجاعانه و بی تکلف با پادشاهان وقت خود سخن ميگفته و از بالا به آنان مينگريسته و پدرانه، آنان را نصيحت می كرده است و هم حاکمان، تا اندازه ای نصیحت پذیر بوده اند و شاعر را بدین دلیل، توبیخ نمی کرده اند.
نه هركس حق تواند گفت گستاخ* سخن مُلكى است سعدى را مسلم*
(همان: 972)
او خود را برتر از پادشاه ميداند و معتقد است كه پادشاه ملك سخن است و از آن جایگاه حاکمان را نصيحت ميكند.
ضرورت شناخت دوست و دشمن
حاكم بايد دوست و دشمن خود را به خوبي تشخيص دهد. دوستان را در زمرۀ دشمنان نبرد و دشمنان را در زمرۀ دوستان نشمارد. هنر مدیریت صحیح و عالمانه، تبدیل دشمن به دوست است نه عکس آن.
شنيدم كه داراى فرخ تبار* ز لشكر جدا ماند روز شكار*
دوان آمدش گلهبانى به پيش* به دل گفت داراى فرخنده كيش*
مگر دشمن است اين كه آمد به جنگ* ز دورش بدوزم به تير خدنگ*
بگفت اى خداوند ايران و تور* كه چشم بد از روزگار تو دور*
من آنم كه اسبان شه پرورم* به خدمت بدين مرغزار اندرم*
نگهبان مرعى بخنديد و گفت* نصيحت ز مُنعم نبايد نهفت*
نه تدبير محمود و راى نكوست* كه دشمن نداند شهنشه ز دوست*
چنان است در مهترى شرط زيست* كه هر كهترى را بدانى كه كيست*
(همان: 328)
مدارا و مروت و پرهیز از خشونت
سعدي بارها ما را به مدارا، آشتي و صلح طلبی دعوت ميكند و معتقد است که اگر مدارا کارگر نشد و راهی جز جنگ نبود، باید مردانه جنگید:
«تا كار به زر برآيد، جان در خطر افكندن نشايد.» عرب گويد: آخرُ الحيلِ السَّيف.
چو دست از همه حيلتى در گسست* حلال است بردن به شمشير دست*
(همان: 350)
همى تا برآيد به تدبير كار* مداراى دشمن به از كارزار*
چو نتوان عدو را به قوت شكست* به نعمت ببايد در فتنه بست*
عدو را به جاى خسك، زر بريز* كه احسان كنَد كُند، دندان تيز*
(همان: 349)
«فريدون گفت نقاشان چين را* كه پيرامون خرگاهش بدوزند*
بدان را نيك دار اى مرد هشيار* كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند*
(همان: 299)
شاه یا حاكم بايد اهل مدارا و سعۀ صدر باشد؛ چنانكه حافظ فرموده است:
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است* با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا*
(حافظ، 1369: 198)
و چه قدر اين جملات و اشعار شیخ اجل، حکیمانه، جاودانه و زيباست!:
دو كس دشمن ملك و ديناند، پادشاه بىحلم و زاهد بىعلم.
بر سر ملك مباد آن ملك فرمانده* كه خدا را نبود بندۀ فرمانبردار*
(همان: 277)
مزن تا توانى بر ابرو گره* كه دشمن اگر چه زبون، دوست به*
اگر پيل زورى وگر شير چنگ* به نزديك من، صلح بهتر كه جنگ*
(همان: 349)
همى تا برآيد به تدبير، كار* مداراى دشمن، به از كارزار*
(همان: 349)
کاش مسئولان و کارگزاران در هر زمان و هرجا، این قصیدۀ شگفت و والای افصح المتکلمین را آویزۀ گوش دل خود کنند و بدان بیندیشند و عمل کنند،
بس بگرديد و بگردد روزگار* دل به دنيا در نبندد هوشيار*
اى كه دستت مىرسد، كارى بكن* پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار*
اين كه در شهنامهها آوردهاند* رستم و رويينه تن اسفنديار*
تا بدانند اين خداوندان ملك* كز بسى خلق است دنيا يادگار*
اين همه رفتند و ماى شوخ چشم* هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار*
دير و زود اين شكل و شخص نازنين* خاك خواهد بودن و خاكش غبار*
اين همه هيچ است، چون مىبگذرد* تخت و بخت و امر و نهى و گير و دار*
نام نيكو گر بماند ز آدمى* به كز او ماند سراى زرنگار*
سال ديگر را كه مىداند حساب* يا كجا رفت آن كه با ما بود پار؟*
گنج خواهى، در طلب رنجى ببر* خرمنى مىبايدت، تخمى بكار*
چون خداوندت بزرگى داد و حكم* خرده از خردان مسكين درگذار*
(همان: 5ـ964)
در حماسه یونانی ايلياد سرودۀ هومر ميبینیم هنگامي كه هكتور قهرمان تروا كشته ميشود، آشيل قهرمان یونان، جنازةۀ او را به ارّابه ميبندد و بيست شبانهروز دور قلعه ميچرخاند، به جنازۀ وي بيحرمتي ميكند و دل پدر پیرش پریام را ميشكند. حال ببينيم سعدي در خصوص دشمن و نوع درست رفتار با او چه ميگويد:
«كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد و گفت: شنيدم كه فلان دشمن تو را خداي عزوجل برداشت. گفت: هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست* كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست*
(همان: 68)
«به هلاك دشمن كسي شادماني كند كه از هلاك خويش ايمن باشد.» (سعدي، 1384: 833)
اي دوست بر جنازۀ دشمن چو بگذري* شادي مكن كه بر تو همين ماجرا رود*
(همان: 681)
صبر و بردباری شاهان
حاكم بايد شكيبا باشد. مهار نفس خود را به سادگی از کف ننهد و حكم عجولانه و از سر خشم و غضب صادر نكند.
خداوند فرمان و راى و شكوه* ز غوغاى مردم نگردد ستوه*
سر پر غرور از تحمل تهى* حرامش بود تاج شاهنشهى*
چو خشم آيدت بر گناه كسي* تأمل كنش در عقوبت بسي*
(سعدي، 1385: 326)
و در ادامه ميگويد:
كه سهل است لعل بدخشان شكست* شكسته نشايد دگرباره بست*
(همان: 320)
صواب است پيش از كُشش بند كرد* كه نتوان سركشته پيوند كرد*
(همان: 326)
دست بالاي دست بسيار است
اگر هر قدرتمندی بداند و باور کند که قدرت مطلقه نیست و زورمند تر از وی نیز پیدا می شود، دست تطاول نمی گشاید و حد خود را رعایت می کند.
به خردى دَرَم زور سرپنجه بود* دل زيردستان ز من رنجه بود*
بخوردم يكى مشت زورآوران* نكردم دگر زور بر لاغران*
غم زيردستان بخور زينهار!* بترس از زبردستي روزگار*
نميترسي اي گرگك كم خرد* كه روزي پلنگيت بر هم درد؟*
(همان: 339)
و در گلستان ميفرمايد:
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت* تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت*
پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد* در گردن او بماند و بر ما بگذشت*
(همان: 61)
هم چنان در فكر آن بيتم كه گفت* پيلبانى بر لبِ درياى نيل*
زير پايت گر بدانى حال مور* همچو حال توست زير پاى پيل*
(همان: 50)
خوب است انسان حاکم و قدرتمند، گاهي خود را در جايگاه طرف مقابل یا زیردست خود بگذارد و با خود بیندیشد که اگر من جاي او بودم و بر من اين ستم ميشد، چه حالي داشتم و باید چه می کردم.
به بازوان توانا و قوّت سر دست* خطاست پنجۀ مسكين ناتوان بشكست*
هر آن كه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت* دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست*
ز گوش، پنبه برون آر و داد خلق بده* وگر تو مىندهى داد، روز دادى هست*
(همان: 31)
اى زبر دستِ زير دست آزار* گرم تا كى بماند اين بازار؟*
به چه كار آيدت جهاندارى؟* مردنت به، كه مردم آزارى*
(همان: 32)
مردم، پیرو حاکمانند
سعدی بر آن است که «الناس علي دين ملوكهم» مردم، شکل پادشاه خود را ميگيرند. اگر او مظهر خرد و بزرگواری باشد، مردم نیز چنان می شوند و اگر عکس این باشد، مردم نیز رو به انحطاط اخلاقی و رفتاری خواهند رفت:
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى* برآورند غلامان او درخت از بيخ*
(همان: 46)
حل مشکلات مردم
حاکم باید به فكر مرد باشد، درد آنها را بفهمد، مشكلاتشان را دريابد و در حد توان به گره گشایی از کار فرو بستۀ آنان همت گمارد.
شنيدم كه در وقت نزع روان* به هرمز چنين گفت نوشيروان*
كه خاطر نگهدارِ درويش باش* نه در بند آسايش خويش باش*
نياسايد اندر ديار تو كس* چو آسايش خويش جويى و بس*
(همان: 317)
اگر ممالك روى زمين به دست آرى* وز آسمان بربايى كلاه جبّارى*
وگر خزاين قارون و ملك جم دارى* نيرزد آن كه وجودى ز خود بيازارى*
(همان: 1108)
چراغي كه بيوه زني برفروخت* بسي ديده باشي كه شهري بسوخت*
(همان: 318)
و باید از نفرین و نالۀ مستمندان و مظلومان هراس داشت و پیش از آن دادگری و مشگل گشایی کرد. آه دل بيوهزنی، شهری را به آتش ميكشد و نالۀ يتيمی، عرش الهي را به لرزه درميآورد.
اگر زيردستي برآيد ز پاي* حذر كن ز ناليدنش بر خداي*
(همان: 310)
دنيا نيرزد آن كه پريشان كنى دلى* زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلى*
(همان: 993)
رعایت حرمت پیران و بهره بردن از تجربۀ آنان
سعدی، شاه را اندرز می دهد که قدر پيران را بداند و حرمتشان را از یاد نبرد، چرا كه آنان عمري به اقليم و كشور خود خدمت كردهاند و گنجینه ای از تجربه و حکمتند.
قديمان خود را بيفزاى قدر* كه هرگز نيايد ز پرورده غدر*
چو خدمتگزاريت گردد كهن* حق ساليانش فرامُش مكن*
گر او را هَرَم دست خدمت ببست* تو را بر كرم هم چنان دست هست*
(همان: 319)
رعایت حق خانوادۀ مجرمان و محکومان
او معتقد است که اگر مجرمی یا محکومی، مجازات شد، نباید خانوادۀ وی نیز مجازات و تنبیه شوند. خانوادۀ او بيگناهند و نبايد تاوان اشتباه یا عصیان وی را بپردازند و از توجه و رسیدگی حكومت محروم شوند.
نه بر حكم شرع، آب خوردن خطاست* وگر خون به فتوى بريزى، رواست*
وگر دانى اندر تبارش كسان* بر ايشان ببخشاى و راحت رسان*
گنه بود مرد ستمكاره را* چه تاوان زن و طفل بيچاره را؟*
(همان: 326)
انتقاد پذیری
سعدي به ما ميآموزد که از انتقاد نهراسيم و از آن استقبال كنيم. خود را عقل کل ندانیم. منتقدان را گرامي بداريم. نصيحت خيرخواهانه و سازندۀ آنها را بشنويم و بدان عمل کنیم.
از صحبت دوستى به رنجم* كاخلاق بدم، حسن نمايد*
(همان: 188)
چشم بدانديش كه بر كنده باد* عيب نمايد هنرش در نظر*
ور هنرى دارى و هفتاد عيب* دوست نبيند بجز آن يك هنر*
البته لازم است که به صداقت و خیرخواهی منتقد اطمینان داشت، چرا که بداندیش و حسود و منفی نگر، نه تنها فقط عیب ها و ایراد ها را می بیند، بلکه، خوبی ها را هم عیب و کاستی می پندارد. از سوی دیگر چنان که حضرت علي(ع) ميفرمايد: «حبك لِشَيء يعمي و يصم». عشق به چيزي، تو را كور و كر ميكند. كسي كه تو را دوست دارد، نميتواند عيب تو را ببيند و حتي عيبهاي تو را حسن و کمال ميبيند. كساني بايد باشند كه تو را دوست نداشته باشند و مخالف تو باشند تا بدون تعارف و تکلف و ترس، عيبهاي تو را ببينند و به تو گوشزد كنند.
از صحبت دوستى به رنجم* كاخلاق بدم حسن نمايد*
عيبم هنر و كمال بيند* خارم گل و ياسمن نمايد*
كو دشمن شوخ چشم ناپاك؟* تا عيب مرا به من نمايد*
(همان: 188)
آيين برادرىّ و شرط يارى* آن نيست كه عيب من هنر پندارى*
آن است كه گر خلاف شايسته روم* از غايت دوستيم، دشمن دارى*
(سعدي، 1384: 796)
به اين جمله از رسالۀ نصيحة الملوك دقت كنيم:
«دوستدار حقيقي آن است كه عيب تو را در روي تو بگويد تا دشخوارت آيد و از آن بگردي و از قفاي تو بپوشد تا بدنام نشوي». (همان: 1170) «عيب خود از دوستان مپرس كه بپوشانند، تفحص كن كه دشمنان چه ميگويند». (همان: 1175)
پس شایسته این است که در آيينۀ وجود دشمنان، عيبهاي خود را ببينیم و قدر انتقادهای آنان را بدانیم. اما رعايت انصاف در نقد ضروری است. در بوستان آمده است كه شخصي شيطان را به خواب ميبيند، در هیات فرشته ای زيبا، جذاب و دوست داشتني:
ندانم كجا ديدهام در كتاب* كه ابليس را ديد شخصى به خواب*
به بالا صنوبر، به ديدن چو حور* چو خورشيدش از چهره مىتافت نور*
فرا رفت و گفت اى عجب اين تويى؟* فرشته نباشد بدين نيكويى*
تو كاين روى دارى به حسن قمر* چرا در جهانى به زشتى سمر*
چرا نقشبندت در ايوان شاه* دژم روى كردهست و زشت و تباه*
شنيد اين سخن بخت برگشته ديو* به زارى برآورد بانگ و غريو*
كه اي نيكبخت اين نه شكل من است* وليكن قلم در كف دشمن است*
چو انداختم بيخشان از بهشت* كنونم ز كين مينگارند زشت*
(همان: 324)
داشتن انصاف در نقد بسيار مهم است و اگر نقدي را ديديم اول بدانيم كه منتقد كيست. آيا از سر عشق و ارادت سخن ميگويد، يا نفرت و منفی نگری و يا واقعبيني و انصاف.
توجه به مسافران و جهانگردان
سعدي ميفرمايد مسافران و جهانگردان را پاس بداريد و احترام كنيد. زمينۀ آسايش و امنيتشان را فراهم كنيد، چرا كه وقتي آنان به کشور یا سرزمین خود بازمي گردند، از کشور شما به نیکي ياد می كنند و ديگران را هم به ديدن دیار شما تشویق می كنند. این امر اهمیت ویژه و انکارناپذیری در توسعۀ گردشگری و معرفی جاذبه های هر کشور به جهان دارد و نباید از آن غافل بود.
نكو بايدت نام و نيكو قبول* نكودار بازارگان و رسول*
بزرگان مسافر به جان پرورند* كه نام نكويى به عالم برند*
تبه گردد آن مملكت عن قريب* كزو خاطر آزرده آيد غريب*
غريبْ آشنا باش و سيّاح دوست* كه سياح، جلّابِ نام نكوست*
(همان: 318)
مسائل تربیتی از دیدگاه سعدی
آنچه گذشت بيشتر در باب تفكرات اجتماعي و سياسي و نگاه مديريتي سعدي سخن بود. در بخش دوم سخن، به مسايل تربيتي به صورت فردي، خانوادگي و اجتماعي از نظرگاه سعدی ميپردازیم.
عشق و اهمیت آن
همانطور كه دكتر ضياء موحد در كتاب ارزشمند سعدي نوشته اند، شخصيت يا هنر سعدي دو بعد بسيار مهم دارد. يكي پرداختن به مقولۀ بسيار مهم عشق است و ديگري بعد آموزگاري و نصیحت گري وی. دربارۀ عشق از دیدگاه سعدي به تفصیل سخن گفته شده است. پس به همين مختصر اكتفا كنيم كه بزرگترين آموزۀ سعدي براي دنياي امروز، عشق است. چيزي كه سخت بدان نيازمنديم. عشقي كه از ديدگاه سعدي مطرح ميشود و بسياري از شاعران كلاسيك ما از جمله مولانا و حافظ و ديگر بزرگان به آن اشاره كردند، عشقي است كه احياگر دلهاست. دليل خلقت است. از دیدگاه عارفان، اساس هستي بر عشق نهاده شده است. ديدۀ عاشق را سير و جان وی را دلير ميكند. وی را از اسارتهای گوناگون نجات ميدهد. چشم زيبابين به او ارزاني ميكند و باعث ميشود كه انسان تمام عالم را دوست داشته باشد.
به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست* عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست*
(سعدي، 1385: 577)
عشق به انسان شجاعت، بصيرت و از خودگذشتگی ميدهد و معشوق زميني، آينۀ جمال و كمال معشوق آسماني ميشود. حرص، كينه و خودپرستي را در انسان از بين ميبرد و به او، شادي ابدي و ازلي عطا ميكند. به قول مولانا:
جنتي كرد جهان را ز شكر خنديدن* آنكه آموخت مرا همچو شرر خنديدن*
گرچه من خود ز عدم دل خوش و خندان زادم* عشق آموخت به من شكل دگر خنديدن*
(مولوي، 1386: 1208)
اين «شكل دگر خنديدن» و شادي دروني و ذاتي است كه عشق براي ما به ارمغان ميآورد. اینک تنها برای نمونه به برخی از ابیات سعدی در باب عشق اشاره می کنیم و سپس به مباحث دیگر می پردازیم.
اگر تو فارغى از حال دوستان يارا* فراغت از تو ميسر نمىشود ما را*
(سعدي، 1385: 523)
وه كه گر من باز بينم چهر مهرافزاي او* تا قيامت شكر گويم طالع پيروز را*
(همان: 529)
چنان به موى تو آشفتهام به بوى تو مست* كه نيستم خبر از هرچه در دو عالم هست*
(همان: 545)
سلسلۀ موى دوست، حلقه دام بلاست* هركه در اين حلقه نيست، فارغ از اين ماجراست*
(همان: 549)
گرم باز آمدى محبوب سيم اندام سنگين دل* گل از خارم برآوردى و خار از پا و پا از گل*
(همان: 743)
هرگز حسد نبردم، بر منصبى و مالى* الّا بر آنكه دارد، با دلبرى وصالى*
(همان: 898)
گلستان هشت باب دارد و بوستان ده باب. چهار باب اين دو اثر، عناوين مشتركي دارند. باب اول گلستان در سيرت پادشاهان است. باب اول بوستان در عدل و تدبير و راي است. باب سوم گلستان در فضيلت قناعت و باب ششم بوستان نيز در قناعت است. باب پنجم گلستان در عشق و جواني است و باب سوم بوستان نيز همین عنوان را دارد. باب هفتم گلستان و بوستان در تأثير تربيت است. اينها چهار موضوعي هستند كه از نظر سعدي، اهميت ويژهاي دارند تا آنجا كه در هر دو اثر خود به تفصیل به آنها پرداخته است.
دربارۀ تربيت از نگاه او، ابتدا باید در نظر داشت که سعدي خود آموزگار بوده و سالها درس خوانده و تدریس و وعظ کرده است. در دانشگاه نظاميۀ بغداد تحصيل كرده و معلمي و نصيحتگري، جزء ويژگيهاي ذاتي اوست. او در باب تربيت نكتههاي ارزشمندي گفته است كه حتماً خوانده و اطلاع داريد. اما ياد كرد آنها هم براي ما تذكاري است و هم اینکه می خواهیم ببینیم آیا برای تعلیم و تربیت در دنیای امروز نیز حرفی برای گفتن دارد یا نه.
اهمیت استعداد ذاتی افراد
يكي از نكاتي كه سعدي به آن اشاره دارد، اهمیت ذات انسانها و استعداد ذاتي آنهاست. ميفرمايد:
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است* تربيت نااهل را چون گِردكان بر گنبد است*
(همان: 23)
ابر اگر آب زندگى بارد* هرگز از شاخ بيد، بر نخورى*
با فرومايه روزگار مبر* كز نى بوريا شكر نخورى*
(همان: 23)
عاقبت گرگ زاده گرگ شود* گر چه با آدمى بزرگ شود*
(همان: 24)
زمين شوره سنبل بر نيارد* در او تخم و عمل ضايع مگردان*
نكويى با بدان كردن چنان است* كه بد كردن به جاى نيك مردان*
(همان: 24)
اهمیت تربیت از دوران کودکی
تربيت از دوران كودكي بايد به جا، به هنگام و شايسته صورت گيرد، وگرنه جبران آن در دوره های بعدی زندگی کودک دشوار خواهد بود .
هركه در خردي اش ادب نكنند* در بزرگى فلاح از او برخاست*
(همان: 243)
چو خواهى كه نامت بماند به جاى* پسر را خردمندىآموز و راى*
چو فرهنگ و رايش نباشد بسى* بميرى و از تو نماند كسى*
(همان: 466)
هر آن طفل كاو جور آموزگار* نبيند، جفا بيند از روزگار*
(همان: 467)
اهمیت دوست
بدیهی است که دوست در تربيت کودک، اهميت ويژهاي دارد. دوست خوب و دوست بد در هدايت و ضلالت انسان مؤثر است و تاکید بر این مطلب را در بسیاری از شاهکارهای ادبی بزرگانمان می بینیم.
گر نشيند فرشتهاى با ديو* وحشت آموزد و خيانت و ريو*
از بدان نيكوى نياموزى* نكند گرگ، پوستين دوزى*
(همان: 282)
سعدي در بارۀ اهمیت و تاثیر دوست، تمثیل زیبایی ارائه می کند و ميگويد مردم به زيارت خانۀ خدا ميروند و پوشش زيباي ابریشمین آن را ميبوسند. آيا اين محبوبیت جامۀ کعبه، مدیون كرم ابريشم است یا دلیل دیگری دارد؟
جامۀ كعبه را كه مىبوسند* او نه از كرم پيله نامى شد*
با عزيزى نشست روزى چند* لاجرم همچنو گرامى شد*
(همان: 249)
با بدان يار گشت همسر لوط* خاندان نبوّتش گم شد*
سگ اصحاب كهف روزى چند* پى نيكان گرفت و مردم شد*
(همان: 23)
گِلى خوشبوى در حمام روزى* رسيد از دست محبوبى به دستم*
بدو گفتم كه مشكى يا عبيرى* كه از بوى دلاوير تو مستم*
بگفتا من گِلى ناچيز بودم* وليكن مدّتى با گُل نشستم*
كمال همنشين در من اثر كرد* وگرنه من همان خاكم كه هستم*
(همان: 6)
و حافظ چقدر زيبا فرموده است:
بياموزمت كيمياي سعادت* ز هم صحبت بد، جدايي جدايي*
(حافظ، 1369: 544)
نازنيني چو تو پاكيزه دل و پاك نهاد* بهتر آن است كه با مردم بد ننشيني*
(همان: 537)
نخست موعظۀ پير صحبت اين حرف است* كه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد*
(همان: 358)
نواي بلبلت اي گل كجا پسند افتد* كه گوش هوش به مرغان هرزه گو داري*
(همان: 504)
پاک بودن علی رغم ناپاکی جامعه
برخی معتقدند در جامعهاي فاسد و تباه كه در آن گرگهاي زيادي وجود دارد، ما نيز بايد همرنگ جماعت شویم و گرگ صفت باشيم، وگرنه طعمۀ آنان ميشويم. اما سعدي برخلاف اين توصيه ميكند:
آن را كه حساب پاك است، از محاسبه چه باك است.
تو پاك باش و مدار از كس اى برادر باك* زنند جامۀ ناپاك، گازران بر سنگ*
(همان: 40)
«گله كردم پيش يكي از مشايخ كه فلان به فساد من گواهي داده است. گفت به صلاحش خجل كن.»
تو نيكو روش باش تا بدسگال* به نقص تو گفتن نيابد مجال*
چو آهنگ بربط بود مستقيم* كى از دست مطرب خورد گوشمال*
(همان: 102)
به سكندر نه ملك ماند و نه مال* به فريدون نه تاج ماند و نه تخت*
بيش از آن كن حساب خود كه تو را* ديگرى در حساب گيرد سخت*
(همان: 1054)
احترام به والدین
نكتۀ مهمی كه سعدي بسيار زيبا و تأثير گذار در بوستان و گلستان به آن اشاره كرده، احترام به والدين به ويژه احترام به مادر است. در روزگاری که شکاف بین نسل ها، باعث جدایی و عدم درک متقابل بین آن ها شده و رعایت حرمت پیران و والدین، کمرنگ شده است، یادکرد این آموزه ها و ترویج آن ها در جامعه بویژه برای کودکان، نوجوانان و جوانان، بسیار ضروری است
جوانى سر از راى مادر بتافت* دل دردمندش به آذر بتافت*
چو بيچاره شد پيشش آورد مهد* كه اى سست مهر فراموش عهد*
نه در مهد، نيروى حالت نبود* مگس راندن از خود مجالت نبود؟*
تو آنى كه از يك مگس رنجهاى* كه امروز سالار و سرپنجهاى*
(همان: 477)
«وقتي به جهل جواني بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به كنجي نشست و گريان همي گفت: مگر خردي فراموش كردي كه درشتي ميكني؟
چه خوش گفت زالى به فرزند خويش* چو ديدش پلنگ افكن و پيلتن*
گر از عهد خرديت ياد آمدى* كه بيچاره بودى در آغوش من*
نكردى در اين روز بر من جفا* كه تو شير مردى و من پير زن*
(همان: 234)
شكرانه زور آورى روز جوانى* آن است كه قدر پدر پير بدانى*
(همان: 1110)
نكتۀ ظريف دیگری كه سعدي به ما گوشزد ميكند، این است كه دنیا محل داد و ستد است و نوع برخورد شما با والدینتان، الگویی برای نحوۀ برخورد فرزندانتان با شماست. شما با پدر و مادر خود چه رفتاري داشته ايد و از فرزندان خود چه توقعي داريد؟
سالها بر تو بگذرد كه گذار* نكنى سوى تربت پدرت*
تو به جاى پدر چه كردى خير* تا همان چشم دارى از پسرت؟*
(همان: 231)
پيوسته است سلسلۀ موجها به هم* خود را شكسته هر كه دل ما شكسته است*
(صائب، 1383: 962)
خدمت به خلق، عبادت است
در باب احسان و اينكه «عبادت به جز خدمت خلق نيست»، سعدي در يكي از حكايتهاي خود در گلستان آورده است كه پيري در راه مكه بود و عبادت بسيار ميکرد. به تدريج باور كرد كه بسیار به خدا نزديك شده و به مقامات عرفانی والایی رسیده است، تا اينكه:
يكى هاتف از غيبش آواز داد* كهاى نيكبخت مبارك نهاد*
مپندار اگر طاعتى كردهاى* كه نُزلى بدين حضرت آوردهاى*
به احسانى آسوده كردن دلى* به از الف ركعت به هر منزلى*
(سعدي، 1385: 362)
مسلم كسى را بود روزه داشت* كه درماندهاى را دهد نان چاشت*
وگرنه چه لازم كه سعياى برى* ز خود بازگيرى و هم خود خورى؟*
(همان: 363)
عبادت به اخلاص نيت نكو است* وگر نه چه آيد ز بىمغز پوست؟*
چه زنّار مغ در ميانت چه دلق* كه در پوشى از بهر پندار خلق*
به اندازه بود بايد نمود* خجالت نبرد آن كه ننمود و بود*
(همان: 436)
نيك باشى و بدت گويد خلق* به كه بد باشى و نيكت بينند*
(سعدي، 1385: 101)
وقتی علي بن ابيطالب(ع) را ميستودند، ميفرمود: بارخدایا تو مرا از خودم بهتر می شناسی و من خود را از آنان بیشتر می شناسم. خدایا ما را بهتر از آن کن که می پندارند. (نهج البلاغه،376، کلمه قصار 100)
مثبت اندیشی
سعدي به ما ميآموزد كه نسبت به هم نوعانمان، مثبت اندیش باشيم و از بدبینی و بداندیشی بپرهیزیم، مگر آن كه خلاف آن ثابت شود. نه آنكه همواره به دنبال عيبها و ضعف هاي آنان باشيم:
هركه را جامه پارسا بينى* پارسا دان و نيك مرد انگار*
ور ندانى كه در نهانش چيست* محتسب را درون خانه چه كار؟*
(همان: 77)
ما زبان را ننگريم و قال را* ما روان را بنگريم و حال را*
(مولوي، 1369: 82)
روزی سعدی با شيخ شهابالدين سهروردي، بر روي آب همسفر شده است. سهروردي اندرز بسيار عزيز و مغتنمي به سعدي داده است:
مرا شيخ داناي مرشد شهاب* دو اندرز فرمود بر روي آب*
يكي آنكه در جمع، بدبين مباش* دوم آنكه در نفس، خودبين مباش*
(سعدي، 1384: 215)
يكى را كه نام آمد اندر ميان* به نيكوترين نام و نعتش بخوان*
چنان گوى سيرت به كوى اندرم* كه گفتن، توانى به روى اندرم*
(همان: 288)
در حكايتي نقل ميكند كه جواني بليغ، فصيح و عالم بود كه روزي در جمعی از او سخن به ميان آمد. سعدی می گوید حيف كه يكي از دندانهاي او افتاده و اين باعث شده كه برخی از حروف را نتواند بدرستی ادا کند. دوست سعدی ناراحت میشود و بر او خرده میگیرد و میگوید:
تو در وى همان عيب ديدى كه هست* ز چندان هنر، چشم عقلت ببست*
بود خار و گل با هم اى هوشمند* چه در بند خارى؟ تو گل دستهبند*
(همان: 472)
انسان منفیباف و عیب جو، اولین چیزی که از طاووس میبیند، پای اوست. آن همه جلال و جمال و هنرنمایی خیره کنندۀ خداوند را یا نمی خواهد و یا نمی تواند ببیند.
كه را زشتخويى بود در سرشت* نبيند ز طاووس جز پاى زشت*
منه عيب خلق اى فرومايه پيش* كه چشمت فرو ريزد از عيب خويش*
(همان: 472)
یکی از آثار بد و زیان بار عیبجویی آن است که اگر مدام در فکر عیب دیگران باشیم، فرصتی پیدا نمیکنیم که عیب های خود را ببینیم.
چرا دامن آلوده را حد زنم* چو در خود شناسم كه تر دامنم؟*
من ار حق شناسم و گر خود نماى* برون با تو دارم، درون با خداى*
اگر سيرتم خوب و گر منكر است* خدايم به سرّ از تو داناتر است*
(همان: 472)
در گلستان می خوانیم از کسی میپرسند نظرت دربارۀ فلانی چیست؟ جواب بسیار زیبایی میدهد که انصاف و بی طرفی و جوانمردی را به ما می آموزد: «در ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم.»
حافظ فرموده است:
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد* ما را چگونه زیبد دعویّ بی گناهی؟*
(حافظ، 1369: 541)
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه* هزار شکر که یاران شهر بیگنهند!*
(همان: 329)
شکیبایی و تداوم
اگر آدمی به طبیعت دقت کند، از این آهستگی، تداوم، پیوستگی و تحول میتواند درس های بسیاری بیاموزد. برخي جوانان امروزه میخواهند ره صد ساله را یک شبه طی کنند و بی هیچ زحمت و تحمل مرارتی به مقصد و مقصود خود برسند.
«کارها به صبر برآید و مستعجل به سر در آید.»
به چشم خويش ديدم در بيابان* كه آهسته سبق بُرد از شتابان*
سمند باد پاى از تك فرو ماند* شتربان هم چنان آهسته مي راند*
(سعدي، 1385: 281)
یتیم نوازی
سعدی از ما میخواهد که مراقب یتیمان باشیم و آنها را از یاد نبریم. میگوید من خود یتیم بوده ام و در کودکی، تلخی یتیمی را چشیدهام.
پدر مرده را سايه بر سر فكن* غبارش بيفشان و خارش بكن*
چو بينى يتيمى سرافكنده پيش* مده بوسه بر روى فرزند خويش*
يتيم ار بگريد كه نازش خرد؟* وگر خشم گيرد كه بارش برد؟*
الا تا نگريد، كه عرش عظيم* بلرزد همى چون بگريد يتيم*
اگر ساية خود برفت از سرش* تو در ساية خويشتن پرورش*
مرا باشد از درد طفلان خبر* كه در طفلى از سر برفتم پدر*
(همان: 357)
پرهیز از پرخوری
سعدی در باب حکمت کم خوری و آفات پرخوری می فرماید.
فرشته خوى شود آدمى به كم خوردن* وگر خورد چو بهايم، بيوفتد چو جماد*
مراد هركه برآرى مطيع امر تو گشت* خلاف نفس، كه فرمان دهد چو يافت مراد*
(همان: 261)
وين شكم بىهنر پيچ پيچ* صبر ندارد كه بسازد به هيچ*
(همان: 173)
در گلستان می خوانیم:
«گر جور شکم نیستی، هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی. بلکه صیّاد خود دام ننهادی. حكيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بكنند. اما قلندران، چندان كه در معده جاى نفس نماند و بر سفره روزى كس».
اسير بند شكم را دو شب نگيرد خواب* شبى ز معدة سنگى، شبى ز دل تنگى*
(همان: 284)
تنور شكم دم به دم تافتن* مصيبت بود روزِ نايافتن*
(همان: 444)
خوردن براى زيستن و ذكر كردن است* تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است*
(همان: 139)
نه چندان بخور كز دهانت برآيد* نه چندان كه از ضعف، جانت برآيد*
(همان: 141)
آداب سخن درست و شایسته
در اسرار التوحید آمده است که شیخ ابوسعید ابی الخیر روزی برای سخنرانی به توس رفته بود. تمام کوچه و بازار مملو از جمعیت شده بود. خادم خانقاه از جای برخاست و گفت: خدای بیامرزد آن که را که از جای خود بلند شود و یک قدم جلوتر آید. منظور وی این بود که جا برای بقیۀ مردم باز شود. شیخ ابوسعید ابی الخیر بر تخت نشست و گفت آن چه تمام پیغمبران گفته اند و من هم میخواستم بگویم، این خادم در یک جمله گفت: هر کس در هر جایی که ایستاده است، برخیزد و یک قدم جلو بیاید. و با همین جمله کوتاه، منظور اخلاقی و عرفانی خود را به آنان منتقل می کند. حلاج میفرماید: عشق دو قدم بیشتر نیست. برخی جمله او را چنین تفسیر کرده اند که منظور او، یک قدم پشت پا به دنیا زدن و قدم دیگر پشت پا به آخرت زدن است. سعدی میفرماید:
زبان در كش ار عقل دارى و هوش* چو سعدى سخن گوى، ور نه خموش*
(همان: 459)
من دگر شعر نخواهم كه نويسم كه مگس* زحمتم مىدهد از بس كه سخن شيرين است*
(همان: 572)
سخن گرچه دلبند و شيرين بود* سزاوار تصديق و تحسين بود*
چو يك بار گفتى مگو باز پَس* كه حلوا چو يك بار خوردند، بَس*
(همان: 182)
سخن را سر است اى خردمند و بن* مياور سخن در ميان سُخن*
خداوند تدبير و فرهنگ و هوش* نگويد سخن تا نبيند خموش*
(همان: 183)
كم آواز هرگز نبينى خجل* جوى مشك بهتر كه يك توده گل*
حذر كن ز نادان ده مرده گوى* چو دانا يكى گوى و پرورده گوى*
(همان: 453)
نخست انديشه كن آنگاه گفتار* كه نامحكم بود، بى اصل ديوار*
چو بد كردى مشو ايمن ز بدگوى* كه بد را كس نخواهد گفت نيكوى*
(همان: 1120)
«یکی از لوازم صحبت آن است که خانهپردازی یا با خانه خدای در سازی.»
حكايت بر مزاج مستمع گوى* اگر خواهى كه دارد با تو ميلى*
هر آن عاقل كه با مجنون نشيند* نبايد كردنش جز ذكر ليلى*
(همان: 293)
و اگر کسی ارزش سکوت را بداند، پرحرفی نمیکند.
«نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی، نادان نبودی». (همان: 281)
چون ندارى كمال فضل آن به* كه زبان در دهان نگه دارى*
آدمى را زبان فضيحه كند* جوز بىمغز را سبكسارى*
(همان: 281)
سعدی حکایت زیبایی دارد مبنی بر این که شخصی میخواست به خرش سخن گفتن و ادب بیاموزد.
خرى را ابلهى تعليم مىداد* بر او بر، صرف كرده سعى دايم*
حكيمى گفتش اى نادان چو كوشى* در اين سودا، بترس از لوم لايم*
نياموزد بهايم از تو گفتار* تو خاموشى بياموز از بهايم*
(همان: 281)
به غیر شهد خموشي کدام شیرینی است* که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد*
(صائب تبریزی، 1383: 177)
علی بن ابی طالب(ع) میفرماید: اذا تم العقل نقص الکلام. وقتی عقل انسان کامل میشود، کلام او اندک میشود.
هر كه را اسرار كار آموختند* مهر كردند و دهانش دوختند*
(مولوي، 1382: 820)
علم و عمل به آن
سعدی اهمیت علم را در تهذیب عالم می داند و این که دانشمند به علم خود عمل کند. او برای نفس عالم بودن، اصالت و اهمیتی قائل نیست.
علم چندان كه بيشتر خوانى* چون عمل در تو نيست نادانى*
نه محقق بود نه دانشمند* چارپايى بر او كتابى چند*
(همان: 272)
«عالم ناپرهيزگار كور مشعلهدار است». (همان: 272)
«ملك از خردمندان جمال گيرد و دين از پرهيزگاران كمال بايد. پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاجترند كه خردمندان به قربت پادشاهان». (همان: 272)
«سه چيز پايدار نماند. مال بىتجارت و علم بىبحث و ملك بىسياست». (همان: 273)
«معصيت از هركه صادر شود، ناپسنديده است و از علما ناخوبتر، كه علم سلاح جنگ شيطان است و خداوندِ سلاح را چون به اسيرى برند، شرمسارى بيش برد».
عام نادان پريشان روزگار* به ز دانشمند ناپرهيزگار*
كان به نابينايى از راه اوفتاد* وين دو چشمش بود و در چاه اوفتاد*
(همان: 288)
«يكي را گفتند عالم بيعمل به چه ماند، گفت: به زنبور بيعسل». (همان: 291)
و عارف نامدار، عبدالله مبارک چه زیبا گفته است: "ما به اندكي ادب محتاجتريم تا به بسياري علم."
(تذکرة الاولیا، 1370، 1/186)
تفكر اقتصادي سعدي
او بر آن است که آدمی باید شم اقتصادی درستی داشته باشد و حساب دخل و خرجش دقیق باشد چرا که اصولا دنیای سعدی، دنیای اعتدال و پرهیز از هر گونه افراط و تفریط است:
چو دخلت نيست خرج آهستهتر كن* كه مىگويند ملّاحان سرودى*
اگر باران به كوهستان نبارد* به سالى دجله گردد خشك رودى*
(همان: 245)
پرهیز از خود بزرگ بینی و تحقیر دیگران
سعدی به زیبایی به ما آموخته است که به دیدۀ تحقیر در آدمیان ننگریم. خودبزرگ بینی و خودشیفتگی و تحقیر و کوچکداشت دیگران، یکی از آفات سهمگین جامعه است. بویژه وقتی در جامعه عدالت نباشد و شکاف طبقاتی چنان ژرف باشد که به چنین خوی و خصلت ناپسندی دامن زند.
بزرگى نماند بر آن پايدار* كه مردم به چشمش نمايند خوار*
(همان: 1115)
گرت جاه بايد مكن چون خسان* به چشم حقارت نگه در كسان*
(همان: 405)
همه عيب خلق ديدن، نه مروّت است و مردى* نگهى به خويشتن كن كه تو هم گناه دارى*
تو حساب خويشتن كن، نه عتاب خلق سعدى* كه بضاعت قيامت، عمل تباه دارى*
به در خداي قربي، طلب اي ضعيف همّت* كه نماند اين تقرّب، كه به پادشاه داري*
(همان: 4ـ883)
و در باب خودبزرگ بینی و غرور می گوید:
خويشتن را بزرگ پندارى* راست گفتند يك، دو بيند لوچ*
زود بينى شكسته پيشانى* تو كه بازى كنى به سر با غوچ*
(همان: 283)
«مشک آن است که ببوید نه آن که عطّار بگوید. دانا چو طبلۀ عطّار است، خاموش و هنرنمای و نادان چون طبل غازي، بلند آواز و میان تهی». (همان: 286)
راست گویی و راستی
سعدی در مذمت دروغگویی میفرماید:
يكى را كه عادت بود راستى* خطايى رود، درگذارند از او*
وگر نامور شد به قول دروغ* دگر راست باور ندارند از او*
(همان: 295)
منابع:
1. شفيعي كدكني، محمدرضا (1376). هزاره دوم آهوي كوهي، «پنج دفتر شعر» چاپ اول، تهران: انتشارات علمي.
2. مولانا، جلالالدين (1369). مثنوي معنوي، تصحيح محمد استعلامي، چاپ دوم، تهران: زوار، ج 2.
3. مولانا، جلالالدين (1381). مثنوي معنوي، تصحيح رينولدا نيكلسون، تهران: هرمس.
4. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس، چاپ اول.
4. حافظ شيرازي، خواجه شمسالدين محمد (1369). دیوان حافظ، به اهتمام محمدعلي قزويني و قاسم غني، تهران: زوار.
6. ترانههاي خيام (1383). مقدمه و تصحيح و تحقيق: محمدباقر نجفزاده بارفروش، (م.روجا). تهران: اميركبير، چ اول.
6. انوري (1364). «قصايد، غزليات ـ رباعيات»، ويراسته سعيد نفيسي، تهران: انتشارات سكه پيروز، چاپ سوم.
7. صائب تبريزي (1383). ديوان، به كوشش محمد قهرمان، تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم.
9. كليات سعدي (1383). به اهتمام جهانگير منصوري، تهران: احياء كتاب.
10. تذکرة الاولیا (1370)، فرید الدین عطار نیشابوری، به سعی و اهتمام و تصحیح رنواد الن نیکلسون، دنیای کتاب، چاپ سوم.
11. نهج البلاغه(1368)، ترجمه دکتر سید جعفر شهیدی، تهران، سازمان انتشارات وآموزش انقلاب اسلامی، چاپ اول.