شرق در گزارشی نوشت:
جلوی در بیمارستان مصطفی خمینی با هم قرار گذاشتهایم. در تماسهای تلفنی، عصبی به نظر میرسید، به هیچ عنوان فرصتی برای بازنگری روی اتفاقات نبود. حرفش یک کلام بود و مدام تکرارش میکرد: «یک بار ما وکیل شما شدیم و جلوی دشمن ایستادیم، حالا وکیل ما روزنامهها و رسانهها هستند. صدای ما را به گوش رئیس بنیاد شهید برسانید». اینها همه جملات امیرحسین خرم است، جانباز شیمیایی ٤٦ساله که در کشوقوس حوادثی عجیب درصد جانبازیاش از ٥٠ به ٢٥ درصد میرسد و بعد از مدتی آن ٢٥ درصد را نیز از دست میدهد و از فهرست جانبازان بنیاد شهید و جانبازان خارج میشود. خرم، مردی ریزنقش با ریشهای کاملا سفید و کاپشن خاکی روبهروی بیمارستان در انتظار بود تا برای دیدن کریم نورمحمدی، جانباز دیگری که بعد از پیگیریهای فراوان همسرش در بیمارستان مصطفی خمینی بستری بود، وارد بخش عمومی مردان شویم.
کریم نورمحمدی روی تخت دراز کشیده بود و قاب عکسی را در دستش محکم فشار میداد. دستانش را برایمان تکان داد و سعی کرد بنشیند اما نتوانست.
همسرش با اشک، داستان زندگی کریم نورمحمدی، بسیجی ١٥سالهای که این روزها حالوروز خوشی ندارد را برایمان تعریف کرد. «همسرم نامش کریم است. ١٥سالگی به جبهه رفت، در عملیات والفجر مقدماتی و خیبر شرکت داشت و سال ٦٢ در طلاییه مجروح شد». اشکهای همسر آقا کریم بند نمیآید. آقا کریم قاب عکس را از دستانش جدا نمیکند، آرام توی گوش همسرش میپرسم عکس متعلق به کیست و زن با بیحالی میگوید: «عکس پسرم است. دو سال پیش وقتی ١٣ساله بود خودکشی کرد». آنها دلیل خودکشی پسرشان را وضعیت نابهنجار کریم میدانند. کریم بعد از برگشتن از جبهه وقتی ازدواج میکند، مثل همه آدمهای عادی به کار مشغول میشود.
زنش این را میگوید و میان بغض ادامه میدهد: «خیاطی و رانندگی میکرد. رفتارهایش عصبی بود، پرخاشگری داشت، کتکم میزد، دو بار دستم شکست، من همه اینها را به حساب بدخلقی و بداخلاقیاش میگذاشتم، تا سال ٨٠ ما اصلا نمیدانستیم کریم جانباز است...».
کریم حالا دیگر توانایی راهرفتن هم ندارد. قصه این راهنرفتنها هم حکایت عجیبی است، همسرش میگوید: «درد عجیبی توی گردنش داشت، نمیتوانست بنشیند، تازه فهمیده بودیم جانباز اعصاب و روان است و فکر کردیم مربوط به همین اعصاب خرابش است، تا اینکه به خاطر درد شدید به پزشک معتمد بنیاد شهید مراجعه کردیم و معلوم شد وقتی کریم را موج انفجار میگیرد، با ضربه داخل خاکریز پرت میشود و برای همین ضربه سنگین، دچار ضایعه نخاعی شده. دکتر گفت باید عمل شود، بعد از عمل یکعصایی شد، بعد دوعصایی، بعد واکر، بعد هم ویلچر...».
کریم نورمحمدی دلگیر است؛ همسرش میگوید آنقدر که زجر تروخشککردن کریم عذابآور بود، درد مرگ فرزندانش عذابش نداده.
از نوروز به بعد، مشکلات آنها بیشتر میشود، از نوروز تا همین حالا بیشتر از سه مرتبه نتوانسته حمام کند. همسرش میگوید: «حمام خانه ما یک متر بیشتر نیست، برای حمامکردنش باید آمبولانس بگیرم و بیرون ببرم، اما هیچکس کمکمان نمیکند». آنها برایمان تعریف میکنند که کریم نورمحمدی را به بنیاد شهید بردهاند و بنیاد شهید آنها را بیرون کرده است، تعریف میکنند که هیچ آسایشگاهی قبول نکرده کریم را هم مثل جانبازهای دیگر نگهداری کند. همسرش میگوید: «چون جانباز اعصاب و روان است، چون پرخاش میکند، کسی حاضر نیست کمکش کند. حالا هم به ما میگویند شما دروغ میگویید و این فلجشدن شوهرت ربطی به جبهه ندارد... من و شوهرم جایی توی بیمارستان جانبازان نداریم، بیمارستان ساسان و بیمارستان خاتمالانبیا هم حاضر نشدند کریم را نگه دارند. برای عفونتش هم جایی قبولش نکردند».
حالا در دفتر روزنامه نشستهایم. سرفههایش تمامی ندارد. خرم را میگویم. برای او تمام روزهای سال، روزهای جنگ است. شبها تا صبح خواب ترکش میبیند. کیسه رنگورورفتهاش را باز میکند و مدارکش را جلویمان میریزد.
سینهاش را صاف میکند و میگوید: «به علی قسم، بریدم. خانم! خرم تازه سانس خونریزیها و سرفههاش شبها شروع میشه. خرم سه تا سانس داره، این سانسها از ١٢ شب شروع میشه تا اذان صبح. خانم بریدم».
تمام روزنامههایی که تابهحال دربارهاش نوشتهاند را جلویمان میگذارد. بعد نگاهش روی کارت جانبازیاش خیره میماند. کارت جانبازی که حالا از درجه اعتبار ساقط شده و روی آن نوشته: امیرحسین خرم، درصد جانبازی ٢٥ درصد.
خرم میگوید: «از تمام دار دنیا یک دانشگاهرفتن بچهها به ما رسید. جانباز ٥٠ درصد بودم و بهخاطر اعتراضها و سروصداهایم شدم ٢٥ درصد. بعد برگهای درمیآورد که متعلق به بنیاد شهید است و فهرست تمامی جانبازها با درصدهایشان روی آن یادداشت شده، تا همین سه، چهار سال پیش آقای خرم، جانباز ٥٠ درصد بوده، اما الان او را جزء جانبازها حساب نمیکنند. او میخواهد از اول جبههرفتنش را برایمان تعریف کند، صدایش را صاف میکند و میگوید: «من شناسنامهام را دستکاری کردم تا جبهه بروم. آن زمان برای خودمان مسئولیت داشتیم، مسئولیت هم سرمان میشد. این فیلمهایی که حضرات میسازند و به جای واقعیها، خنده مردم را در میآورند، ما اصلش را دیدیم. آنها تشخیص دادند من که بیسیمچی و تخریبچی و تکتیرانداز و آرپیجیزن بودهام، دیگر جانباز نیستم، دیگر حقی ندارم. آنها به من یاد دادند ایثارگری هم باید عدد و رقم داشته باشد. آنها یادم دادند بعد از ٢٥ سال باید برایشان صورت سانحه ببرم. مغز من هنگ شده».
خرم ١٧ سال تمام کارمند بنیاد شهید بوده. او در بایگانی بنیاد شهید کار میکرد و میفهمید چه کسانی جانبازان واقعی هستند. او میگوید: «طرف توی دستانداز با ماشینش میافتاد و پایش به مشکل میخورد و بعد کارت جانبازی میگرفت. من هم اعتراض کردم، نتیجه اعتراضم اخراج از بنیاد شهید بود. بعد هم دارويم را قطع کردند. وکیل گرفتم، وکیلم را هم راه ندادند و هرچه کردم راه به جایی نرسید». هرچند دقیقه یکبار با دستمالی که در دستش دارد عرقهای درشت پیشانیاش را پاک میکند و میگوید: «خانم بریدم. آن زمان که جبهه بودم هیچوقت فکر نمیکردم یک روز ببرم، هیچوقت فکر نمیکردم یادتان بیاورم ما مال این وطنیم، هیچوقت نمیدانستم باید داد بزنم که ایهاالناس هیچکدامتان توان ندارید حال و روز من را وقتی خون بالا میآورم، تحمل کنید...».
امیرحسین خرم، متولد٢٦ تیرماه ١٣٤٨ است، قرصهای قوی مصرف میکند و کنترل اعصابش را هم خیلی زود از دست میدهد. خانهای از خودش ندارد و مدتهاست که در خانه پدر همسرش ساکن است.
او در ١٥ سالگی به دوکوهه اعزام میشود. خرم درباره اخراج از بنیاد شهید میگوید: «در کارگزینی یکی از مناطق بنیاد شهید مشغول بهکار شدم و آنجا از مدارک کارگزینی فهمیدم جانباز ٥٠ درصد هستم و این کارت ٢٥ درصدی من باید ٥٠ درصد باشد، همین باعث شد شغلم را از دست بدهم».
امیرحسین خرم میگوید سالهاست فراموش شده، هر روز با کیسه مدارکش به رسانهها مراجعه میکند تا به قول خودش رسانهها وکالتش را بر عهده بگیرند.
او میگوید: «جانباز ٢٥ درصد، یعنی باید روی پای خودت بایستی، چون پاودست داری، دستت را باید برای کمک دراز کنی ولی اینکه اعصاب و نفس نداری هنوز برایش تعرفهای مشخص نکردهاند و من باید منتظر باشم تا برای جنگیدنم، برای اینکه نگذاشتم یک وجب از خاک این مملکت کم بشود درجه و اعتبار تعیین کنند. وقتی از در بیرون میرود دوباره میگوید: «من بریدم خانم. به علی بریدم. آنها وکیل من را هم تهدید کردهاند کارهایم را پیگیری نکند، آنها نمیخواهند یادشان بیاید که همقطارهای من حتی کپسول اکسیژن ندارند...».