تازه از سوریه برگشته، اگر مجروح نمیشد باز هم میماند و با داعش و تکفیریها میجنگید. از بختبرگشتگی مردم مظلوم سوریه میگوید. از اینکه نه امنیت دارند نه شغل و نه آذوقهای. خیلیهایشان فرار کردهاند، خیلیها در آبهای مدیترانه غرق میشوند و خیلیها برای دور زدن اروپا در سرمای کشنده مناطق شمالی جان میدهند و آنهایی که میمانند در دل ویرانهها با گرسنگی و تشنگی دست و پنجه نرم میکنند. یک روز پیش از برگشتن در خط مقدم در ارتفاعات «خان طومان» و برای از دست نرفتن باغ زیتون زخمی شد و البته جان سالم بهدر برد. امان از آن روز!
روزنامه ایران پس از این مقدمه، آورده است: اسمش «کاظم» است. 35 سال دارد. خانه کوچکی در مرکز شهر دارد. روی مبل نشسته و زیر پای چپ بانداژ شدهاش چهارپایهای پلاستیکی گذاشتهاند تا راحت باشد. دو پسر 3 و 5 سالهاش از سر و کولش بالا میروند. البته حق هم دارند، پدرشان را 25 روزی ندیدهاند.
کاظم متفاوتتر از آنی است که فکرش را میکردم. پیش خودم جوانی قد بلند و چهارشانه با هیکلی ورزیده تصور میکردم ولی او یک جوان کاملاً عادی است. قدی متوسط دارد با صورتی کشیده و بینی عقابگونه و اندامی لاغر.
آرام است و با سر و صدای بچهها سرسام نگرفته و همچنان لبخند میزند. دو روز پیش برگشته و همسر و بچههایش خوشحالند که جراحاتش جدی نیست. قرار است کاظم ماجرای رفتنش به سوریه را برایمان تعریف کند. بماند که اولش خیلی اما و اگر میآورد ولی وقتی قول میدهم زیاد نپرسم، قبول میکند.
- از کجا شروع کنم؟
- از هر جایی که دوست داری.
«وقتی داعش به سوریه و عراق حمله کرد و تصاویر و فیلمهای وحشیگری آنها در تلویزیون و بخصوص در شبکههای اجتماعی پخش شد مصمم شدم اگر روزی قرار شد برای مبارزه با داعشیها و تکفیریها و دفاع از حرم حضرت زینب(س) نیرو به سوریه اعزام کنند حتماً ثبت نام کنم. دو ماه پیش فهمیدم که نیروی داوطلب میخواهند. رفتم و ثبت نام کردم، بماند که همسر و پدر و مادرم ، اول مخالف بودند. ولی بالاخره راضیشان کردم و پس از طی یک دوره به سوریه رفتیم. در دمشق به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفتیم و مسئولان سوریه از ما خواستند برای برقراری امنیت شهرهای «الحاضر» و «خان طومان» به آنجا برویم.
برای ما فرقی نمیکرد که از حرم دفاع کنیم یا از جان مردم بیدفاع. برای کمک آمده بودیم نه چیز دیگر. قرار بود با هواپیما به شهر حلب برویم ولی سوریها گفتند نمیتوانند امنیت هوایی را تضمین کنند. بنابراین با اتوبوس مسیری 7 ساعته را طی کردیم و به پادگانی رسیدیم و شب را آنجا ماندیم. اولین شبی بود که کنار خانوادهام نبودم. خیلی سخت بود و خدا را شکر میکردم که درست است که آنجا نیستم ولی خانوادهام در امنیت و رفاه هستند.
فردا صبح با اتوبوس دوباره راه افتادیم و پس از یک ساعت و نیم به شهر الحاضر رسیدیم. شهری که اصلاً شبیه شهر نیست. خیلی از ساختمانها در عملیات بازپسگیری شهر از دست تکفیریها و داعشیها ویران شده. رفت و آمد زیادی نبود، ولی حضور نظامیها برای برقراری امنیت و واکنش به حملات احتمالی کاملاً مشهود بود.
چهره شهر کمی خوفناک بهنظر میرسید، مثل شهرهای خالی از سکنه که مردمش از ترس گریختهاند. فرمانده گروهانما که جزو قدیمیها بود، به هر 10 نفر یکی از خانههای متروک را داد البته بهشرطی که مثل خانه خودمان از آنجا نگهداری کنیم. قرار شد هر تیم در محله خودش نگهبانی بدهد و امنیت آنجا را تأمین کند. هر یکی دو شب هم باید برای پشتیبانی از نیروهای خط مقدم به ارتفاعات خان طومان میرفتیم.
پیش از اینکه به خانههایی که قرار بود مقرمان بشود برویم فرمانده چند نکته را یادآوری کرد. اول اینکه به هیچ وجه بهتنهایی جایی نرویم چون برخی تکفیریها و حتی داعشیها با لباسهای مبدل در شهر تردد میکنند و به دنبال موقعیتی هستند تا مدافعان حرم را اسیر یا شهید کنند. نکته بعدی که خیلی بر آن اصرار داشت این بود که حواسمان به پستها باشد تا مردم احساس امنیت کنند زیرا در این یک ماه چند خانواده سرخانه و کاشانهشان برگشته بودند.
در آن شهر نهچندان کوچک امنیت هر محله دست یک تیم بود. دست عراقیها، پاکستانیها، افغانستانیها و خود ما. شهر، شبها برق نداشت. در تاریکی شب پست میدادیم و گاهی فقط از چراغ قوه استفاده میکردیم. به خاطر تأمین امنیت، تردد در شبها ممنوع بود.»
از کاظم درباره تأمین غذا و امکاناتی مثل حمام یا تماس تلفنی با خانواده سؤال میکنم که آیا چنین امکاناتی را اصلاً در اختیار داشتهاند یا نه؟ آستین لباسش را بالا میدهد و پوست آرنجش را نشان میدهد که رنگش به سیاهی میزند:
«شهری که بودیم گاز نداشت و هر از گاهی برایمان گازوئیل میآوردند که کفاف بخاری را به زور میداد چه برسد به حمام کردن. من در 25 روزی که آنجا بودم در مجموع سه بار حمام کردم. بار اول هم با آب سرد. دو بار دیگر هم روی آتش آب گرم کردیم. پوست آرنجم بهخاطر نبود حمام اینطور شده. هر منطقه هم برای خودش آشپزخانه داشت که غذای محدوده خودش را تأمین میکرد. همیشه بخشی از غذا و گازوئیلمان را به مردمی که واقعاً نیازمند بودند، میدادیم. وضعشان خیلی بد بود، بدتر از چیزی که میشود تصور کرد.»
«خان طومان» شهری در اسارت تکفیریها
کاظم در نزدیکی باغ زیتون مجروح شده، منطقهای که روزی در اشغال تکفیریها بود و حالا از دست آنها آزاد شده است. هر چقدر که تکفیریها به عقب رانده میشوند مردم با خیال راحتتر به شهرشان باز میگردند. فاصله شهر الحاضر تا خانطومان 20 کیلومتر است. کاظم از خان طومان میگوید که شهری است شبیه روستایی سرسبز و بکر که اهالیاش یکسره ترکش کردهاند:
«خان طومان بیشباهت به شمال خودمان نیست، مزارع بزرگ دارد؛ کوههایش پوشیده از دار و درخت مخصوصاً درختهای زیتون است. در ارتفاعات این شهر قدیمی، تکفیریها مستقرند. بیشترشان از بعثیها و افسران شورشی هستند. از داعشیها در جنگ حرفهایترند ولی مثل آنها خیلی خشن نیستند که سر از بدن جدا کنند. ادوات نظامی که در اختیار دارند خیلی پیشرفته است. اصول جنگ را بخوبی میدانند. در کوه و تپههایی که در تصرفشان است تونل حفر کردهاند. تونلهای بزرگ که با دار و درخت استتار شده. خودروهای موشکاندازشان داخل این تونلهاست. هر از گاهی از آنجا بیرون میآیند و بسوی مواضع مدافعان آتش سنگین میریزند. کار برای بیرون راندن آنها از ارتفاعات خیلی سخت است.
10 روز آخر را در خانهای در این شهر گذراندیم، در منزل خانوادهای چهار نفره بودیم. عکس روی دیوار نشان میداد زوج جوان دو پسربچه دارند. جانشان را برداشتهاند و رفتهاند حتی وقت نکردهاند برای خودشان لباس بردارند. خانه مرتبی بود. حیاط بزرگ و سرسبزی داشت و معلوم بود مرد خانه تعمیرکار تراکتور و ماشینهای سنگین بوده.
راستش را بخواهید هر وقت برای استراحت به این خانه میرفتم دلم میگرفت. پیش خودم میگفتم اعضای این خانواده الان کجا هستند؟ زندهاند؟ حتما دلشان گیر اینجاست! وقتی نگاهم میافتاد به عکسی که روی دیوار پذیرایی بود بغضم میگرفت. تصور میکردم آدم چطور میتواند ناخواسته دل از زندگی و سرمایهاش بکند و برود در شهر دیگری آواره شود؟ خدا از خیر این دشمنان نگذرد که مردم را آواره کردهاند.
خان طومان امنیتش به واسطه شلیک موشک و خمپاره تکفیریها خیلی پایین است ولی هنوز چند خانواده قرار را بر فرار ترجیح داده بودند و گاهی مردانشان را در باغها میدیدیم. از ما تشکر میکردند که امنیت شهر را برقرار کردهایم. یکیشان میگفت اگر وضعیت همینجور باشد و تکفیریها در کوه گرفتار باشند سال آینده میتوانند کشاورزی و باغداری کنند و به زندگی عادی برگردند.»
دفاع برای عقب راندن تکفیریها
بچههای کاظم، یخشان بیشتر از قبل آب میشود و از سر و کول من هم بالا میروند. یکیشان مثل حرکات کشتی کچ میپرد روی پای پدرش. همان پایی که هنوز زخم است. فریاد پدر بالا میرود و پایش را از درد روی هوا میچرخاند. فکر کنم با داد پدرشان حداقل تا آخر مصاحبه ساکت خواهند بود. دقایقی بعد کاظم آرامتر میشود و عرق سرد روی پیشانیاش را پاک میکند. از او درباره روز عملیات و چگونگی مجروح شدنش میپرسم.
«... درگیری در خط مقدم جبهه در ارتفاعات خان طومان هر روز ادامه داشت بویژه شبها. هفته پیش بیسیم زدند که تکفیریها قصد دارند پیشروی کنند و باغ زیتون را اشغال کنند. دم ظهری با نیروهای مدافع افغانستانی و پاکستانی درگیر شدند. من و بچههای دیگر که کارمان پشتیبانی بود برای کمک به ارتفاعات رفتیم و با آتش سنگین دشمن روبهرو شدیم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. به هر ترتیبی بود بالا رفتیم و توانستیم آنهایی را که مجروح شدهاند پایین بیاوریم. هر لحظه احساس میکردم الان است که تیر بخورم. بچههای دیگر جانانه ما را حمایت میکردند تا برسیم پایین. در حالی که مجروحی را روی دوش گرفته بودم، احساس کردم پای چپم میسوزد. وقتی نگاه کردم دیدم پاچه شلوارم خونی است. تا جایی که میتوانستم و داغ بودم پایین آمدم ولی بعد از رد کردن باغ زیتون دیگر نتوانستم و زمین افتادم. توی کوه جهنمی بهپا شده بود. حتی توی فیلمهای جنگی هم ندیده بودم. صدای تیراندازی و شلیک خمپاره تمامی نداشت. خمپارهها به تخته سنگها میخورد و سنگ بود که از بالا بسوی پایین سرازیر میشد. تا بهحال چنین صحنههایی ندیدهبودم. نمیدانستم همراهم را که بشدت مجروح بود نجات بدهم یا خودم را. با هر بدبختی که بود پشت تخته سنگی پناه گرفتیم تا نیروهای تازه نفس آمدند و ما را نجات دادند. آن روز جنگ تمام عیاری داشتیم. اگر یک لحظه غفلت میکردیم همه چیز از بین میرفت و جان مردم بیگناهی که چشم امیدشان به ما بود به خطر میافتاد.»
کاظم حرفش را ناگهان قطع میکند و آرام میشود. چشمانش پر از اشک است. بغض دارد. سرش را پایین میاندازد و دستش را جلوی صورتش میگیرد و شانههایش میلرزد. گریه میکند ولی بیصدا. انگار به یاد خاطره تلخی افتاده که نمیتواند آن را پنهان کند:
«به یاد یکی از دوستانم افتادم که خیلی باهم رفیق بودیم. بچه زبر و زرنگی بود. به قول بچهها آچار فرانسه بود. از همه چیز سررشته داشت. چند روز پیش از زخمی شدن من با تویوتا رفته بود تا برای بچههای خط آذوقه ببرد که موشک «کورنت» به ماشیناش خورد و هیچ چیزی از او باقی نگذاشت. شهادت او خیلی برای من و همرزمانم تلخ و سنگین بود. بیچاره زن و بچهاش که حتی نتوانستند پیکرش را ببینند.»
سه شانس برای بازگشت به خانه
کاظم از خاطراتی میگوید که به قول خودش حتی برای همسرش هم تعریف نکرده است. سه بار در آستانه شهادت قرار گرفته و خدا به او رحم کرده که جان سالم بهدر برده است. پایش را ماساژ میدهد و از آن شب میگوید. انگار هر ساعتی که آنجا بوده برایش تاریخی است پر از لحظههای تلخ و شیرین:
«یک شب که نوبت استراحتم بود، بیخوابی به سرم زد. از پشت بیسیم شنیدم که دستهای از مدافعان توی ارتفاعات خان طومان گرفتار شدهاند. فرماندهشان از شرایط بد و سرما میگفت و اینکه نیاز فوری به پتو و آذوقه دارند. معمولاً چند دسته از رزمندهها در تاریکی شب به دل کوه میزدند. براساس برنامه برخی با دشمن درگیر میشدند و بقیه در گودالی یا پشت تخت سنگی یا جاهای دیگر تا صبح پنهان میشدند و کمین میکردند برای فردا صبح. منطقه خان طومان هوای بهاری داشت. زیاد سرد نمیشد از شانس بچهها آن شب فوقالعاده سرد شد. به همینخاطر فرمانده درخواست پتو و آذوقه کرد. از شانس بدتر کسی هم نبود تا برایشان محموله را ببرد.
همین شد که من با یکی دیگر از بچهها که منطقه را بخوبی میشناخت داوطلب شدیم که برویم. پتو و آب و خرما و نان را بار ماشین کردیم و خدایا به امید تو حرکت کردیم. تکفیریها روی کوه بودند و ما را رصد میکردند بنابراین مجبور بودیم چراغ خاموش برویم. حساب کنید جاده خاکی که کنارش یک نهر بزرگ آب با عمق چهار متر است و اینطرف هم پر است از تخته سنگهای بزرگ و کوچک. بالاخره با هر بدبختی بود در آن تاریکی محض بالا رفتیم.
صدای تیراندازی هر لحظه بیشتر و نزدیکتر میشد. احساس میکردم تیرها از بالای سرمان رد میشوند. به دوستم گفتم نگه دار ببینم کجاییم؟ وقتی پیاده شدم دیدم ای داد ما خط را رد کردهایم و نزدیک تکفیریها هستیم. با هر زحمتی که بود در آن شیب زیاد دنده عقب گرفتیم و پایین آمدیم تا از شانس بچهها را دیدیم. وسایل را تحویل دادیم. هنوز دو کیلومتری نرفتهبودیم که یک خمپاره طرف ما آمد و خورد کنارمان و موج انفجار ماشین را محکم کوبید به خاکریز. ضربه بهحدی شدید بود که سرمان گیج میرفت.
وقتی به خودمان آمدیم به راه ادامه دادیم، به راننده گفتم که سعی کند ترمز نگیرد تا نور چراغ خطر روشن نشود. هنوز دو دقیقهای نرفته بودیم که خمپاره دیگری چند متر جلوتر خورد و کم مانده بود داخل نهر آب بیفتیم.
جایم را با راننده عوض کردم و چراغها را روشن کردم و با سرعت بسیار زیاد بهسوی مقر رفتم صدای انفجارهای خمپارهها را میشنیدم که پشت ماشین به خاکریز میخورند. بههر حال خودمان را رساندیم پایین.»
کاظم خاطرات دیگری هم دارد که البته نمیشود از آنها چیزی گفت. شلوغی بچهها دوباره شروع میشود و از سر و کول پدرشان بالا میروند و میخواهند مصاحبه تمام شود. به زودی زخم پای کاظم خوب میشود و برمیگردد به مکانیکیاش.