نه از آن دست ایرانشناسان ایرانی خارجنشین است که سالها میشود که رخت اقامت در اروپا و امریکا افکنده و نه در شمار آن کسانی قرار میگیرد که بواسطه تولد - یا دست کم حضور دراز مدت- در فرنگ، اصلاً نمیتوانند فارسی بنویسند.
«سعید طلاجوی» که اکنون مدیر گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه سنت اندروز اسکاتلند است، تنها 14 سال است که وطن را ترک گفته و مقیم اروپا شده اما در همین مدت کوتاه نیز مدارج و مراحل ترقی را بسرعت پیموده و دانش خود را به رخ ایرانشناسان بریتانیا (انگلیس و اسکاتلند) کشانده است. جز آنکه او خود را معطوف به آموزش و گسترش زبان و ادبیات فارسی کرده، در ادبیات و حتی تئاتر تطبیقی هم دستی بر آتش دارد و او بود که بانی تجلیل دانشگاه متبوعش از یک عمر فعالیت علمی و هنری بهرام بیضایی شد. آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگویی است که ماه گذشته و تنها چند ساعت پیش از پایان سفرش به ایران صورت پذیرفت.
آقای دکتر طلاجوی! در ابتدا و برای ورود به بحث، بفرمایید که در چه فضایی رشد کردید و آن فضا چه قدر در جهتگیری آینده شما نقش داشته است؟
سؤال سختی است. چون فکر میکنم که به طور مستقیم هیچ تأثیری نداشته اما به طور غیر مستقیم خیلی تأثیر داشته است. من در 20 بهمن ۱۳۴۵ در همدان بهدنیا آمدم و فضایی که در آن رشد کردم فضای دهه ۵۰ ایران بوده است. میگویم دهه ۵۰ چون فکر میکنم که در واقع ورود به مدرسه است که نقطه عطف تجربه و شکلگیری شخصیت اجتماعی ماست و من در این دهه بود که سالهای دبستان و دوره راهنمایی را گذراندم. اگر مدرسه را بهعنوان محیطی مهم و تأثیرگذار مورد بررسی قرار دهیم میبینیم که درگیریها و مسائلی که در سنین بین شش تا هجده سالگی در مدرسه داشتهایم در شکلگیری اهداف و آرزوهایمان حتی بیشتر از محیط خانه تأثیرگذار بودهاند. دهه پنجاه، هر چند رابطه تنگاتنگی با دهه چهل داشت در واقع با آن متفاوت بود چون دهه آغاز انفجار اطلاعات به شمار میرفت و بهعنوان نقطه اوجگیری فعالیتهای دهههای سی و چهل زمان شکلگیری خیلی از اتفاقات فرهنگی مهم ایران بود. در دهه چهل و پنجاه با ورود تلویزیون به اکثر خانههای ایرانی و فراگیرتر شدن امکانات تحصیلی و بهداشتی، تجدد در ابعاد مثبت خود یعنی حرکت به سوی جامعهای خردمحور و برابری اجتماعی و معنای منفی خود یعنی غربزدگی تقلیدی، تقریباً در همه ابعاد زندگی ایرانی جا باز کرد. حتی کسانی که تا قبل از آن به خاطر مسائلی مثل کودتای ۲۸ مرداد و سوابق استعماری کشورهای غربی نسبت به تجدد وارداتی واکنش داشتند بتدریج با محسوس شدن ابعاد مثبت تجدد رویکرد بهتری نسبت به آن پیدا کردند. من در خانوادهای رشد کردم که میشود گفت تقریباً با تمام جنبههای تمدن جدید در صلح و آشتی بود. پدربزرگم بسیار مذهبی بود ولی بههیچوجه با رادیو و تلویزیون و سینما و عکاسی و فیلمبرداری مشکل نداشت. اگر بخواهم الگوهای رفتاری خودم را معرفی کنم، باید بگویم که پدرم در همدان معلم دبیرستان بود و عموهایم که در همسایگی ما بودند یکی معلم بود و نوازنده و اهل موسیقی و یکی متخصص رادیو و تلویزیون و شیفته عکاسی و دستگاههای ارتباطی جدید. یکی از جالبترین خاطرات کودکی من دیدن اتاق تاریکی بود که او برای ظاهر کردن عکسهایش در خانه درست کرده بود یا آواز خواندن به همراه ساز و آواز عموی دیگرم که صدای خیلی خوبی هم داشت. در سال ۱۳۴۸ یکی از نخستین خانوادههایی که در همدان تلویزیون داشت ما بودیم و این صندوق کوچک دریچهای بود برای دیدن چیزهایی که تا آن زمان امکان دیدنشان نبود. برای ما آشنایی با تجدد از ابتدای رشد و امری طبیعی بود نه یک امر تحمیلی یا خارجی. وجود مراکز فرهنگی گوناگون نظیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، کاخ جوانان و کتابخانه مرکزی همدان نیز به بسط افقهای اجتماعی و فرهنگی میافزود و ما از کودکی به صورت خیلی عادی با این مکانها آشنا بودیم و در آنها رفت و آمد داشتیم.
کتاب چقدر در زندگی شما پررنگ بود؟
خیلی، اما چیزی انتخابی بود. بعضی خانوادهها اصلاً اهل کتاب نبودند. اما چون کتابخانه و کتابفروشی کنار آدمها بود کافی بود یک خط فکری تأثیرگذار برایشان پیدا شود تا خودشان به سمت کتاب بروند. من از 5-4 سالگی عاشق کتاب بودم و بعد از با سواد شدن در سالهای دبستان به طور مرتب از کانون و کتابخانه مرکزی همدان کتاب میگرفتم. در کنارش کیهان بچهها و پیک و غیره هم میخواندم. جو فرهنگی جو مثبتی بود، به خاطر شرایط زمان خیلی محدودتر از الان بود اما بود.
اینکه شما در شهری زندگی میکردید که در آن افراد بزرگی دفن شده بودند برایتان عادی بود یا تأثیر خاصی روی شما گذاشته بود؟
روایت هویتی که ما برای خودمان تعریف میکنیم معمولاً بین 12 تا ۱۸ سالگی شکل میگیرد. از حدود همین سنین است که شروعی را برای خود در نظر میگیریم، یک سری لحظات کلیدی برای هویت خود تعیین میکنیم و روند حرکت در آینده را به طور مشخصتری برای خودمان ترسیم میکنیم تا به زندگی و اتفاقاتی که برایمان میافتد معنی بدهیم. اما این لحظات کلیدی ممکن است که در لحظه اتفاق چندان هم مهم نبوده باشند و در عمل این ماییم که بهطور خودآگاه یا ناخودآگاه آنها را قوام میدهیم و با بازخوانی خاطرات برایشان جایگاه خاصی تعریف میکنیم. نمیتوانم بگویم که مثلاً با رفتن به گنج نامه به طور مشخص به داریوش هخامنشی یا خشایارشاه فکر کردهام و دیدن نوشتههای آنان بر من تأثیر زیادی گذاشته است. اما به هر حال چیزی عادی بوده که خواه ناخواه به آن فکر میکردهام. وقتی شما داری با دوچرخه حرکت میکنی و به سنگ شیر یا آرامگاه استر و مردخای، بوعلی یا باباطاهر میرسی ناخودآگاه به این فکر میکنی که من کجا هستم و این شهر چه بوده و اینها چه کار کردهاند که برایشان آرامگاه ساختهاند.
شما تا چند سالگی همدان بودید؟
تا سال ۱۳۶۵ همدان بودم و بعد سربازی و غیره تا سال ۱۳۷۰که وارد دانشگاه شدم، یعنی در ۲۵ سالگی که نسبتاً دیر است. ادبیات انگلیسی را در دانشگاه تهران در هر دو مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد خواندم. سپس در چند دانشگاه بهعنوان مدرس پاره وقت و بعد تمام وقت کار کردم. سال ۱۳۸۱ آزمونی برای اعزام دکترای خارج از کشور برگزار شد که من در آن رتبه خیلی خوبی آوردم و پس از دریافت پذیرش از چند دانشگاه انگلیسی از چند دانشگاه داخلی برای بعد از برگشتنم اعلام نیاز گرفتم اما سرانجام به خاطر اینکه سنم بالاتر از حد معمول بود بورسیه دریافت نکردم. به خاطر همین یک سال بعد، خودم برای تحصیل به انگلستان رفتم که مشقت بسیار زیادی هم برایم داشت. چون هزینه تحصیل آنجا خیلی زیاد است و من هم متأهل و دارای یک فرزند بودم و ناچار بودم که در کنار تحصیل هفتهای سی تا چهل ساعت کار کنم.اما به هر حال در دانشگاه لیدز(University of Leeds)، ادبیات انگلیسی و تطبیقی خواندم. این دانشگاه بخشی دارد به نام کارگاه نمایش که من در آنجا به صورت تطبیقی در مورد آثار بیضایی و والی شوینکا (Wole Soyinka) نمایشنامهنویس نیجریهای کار کردم. چون هر دو را از قبل میشناختم و میدانستم که از لحاظ کاربرد اسطوره و آیین در نمایش کارشان شباهتهای زیادی با هم دارد. پایان نامهام بیشتر درباره اسطوره زدایی و اسطورهسازی در کارهای این دو نفر و بازتاب چهره زن، اندیشمند خلاق والگوهای هویت ملت در آثار آنها بود که زیر نظر پروفسور جین پلاستو که متخصص نمایش انگلیسی زبان آفریقا بود به نوشتن آن پرداختم و در سال ۲۰۰۸ (۱۳۸۷) دفاع کردم. دانشگاه لیدز حوزه ایران شناسی ندارد وگرنه همان جا میماندم. تنها یک بخش مطالعات خاورمیانه دارد که آن هم بیشتر تاریخی و سیاسی است تا ادبی و فرهنگی. اما مطالعات آفریقا در دانشگاه لیدز خیلی فعال است و از مهمترین مراکز مطالعات آفریقا در دنیا به شمار میرود. بعد از آن به دانشگاه یو سی ال لندن (University College London) رفتم و بهعنوان پژوهشگر فوق دکترا در رشته ادبیات تطبیقی مشغول به کار شدم و دو سال روی ادبیات و سینمای ایران کار کردم و همزمان با گروه ادبیات تطبیقی دانشکده مطالعات آفریقا و شرق (سواز) دانشگاه لندن (School of Oriental and African Studies) هم همکاری میکردم. محور کار من بیشتر هویت ایرانی در ابعاد فردی و اجتماعی بود. ابعاد فردی هویت مسائلی مانند موقعیت روانشناختی و روند رشد یا سردرگمی انسان در مواجهه با مسائل عمده هستی را در برمیگیرد و ابعاد اجتماعی هویت به بحثهای هویت جنسی، ملی، زبانی یا دینی بهعنوان امور مشترک در افراد و گونههای مختلف رویکرد به این هویتها میپردازد. تا سال ۲۰۱۰ در دانشگاه یوسیال بودم و بعد از مدتی در سال ۲۰۱۱ به دانشگاه کمبریج رفتم و به مدت دو سال در آنجا به تدریس زبان و ادبیات مدرن فارسی مشغول بودم. اما سرانجام، به دانشگاه سنت اندروز (University of St Andrews) رفتم. در سنت اندروز من زبان پیشرفته سال چهارم و ادبیات و نمایش و سینما درس میدهم. یکی از ویژگیهای دانشگاه سنت اندروز این است که گروه فارسی در بخش مطالعات خاورمیانه نیست بلکه در دانشکده زبانهای خارجه است و به همین خاطر فضای فعالی دارد که کار ما را در ارتباط مستقیم با استادان ادبیات و نمایش دیگر زبانها قرار میدهد و به همین خاطر ادبیات فارسی نیز به بخش مهمی از دروس ادبیات تطبیقی دانشکده بدل شده است.
یعنی آنجا ادبیات فارسی از ایران شناسی جداست؟
تا چهار سال پیش بخش عمده فعالیتهای ایران شناسی در دانشکده تاریخ بوده است ولی از چهار سال پیش این محوریت در حال تغییر و گسترش است. کار راهاندازی مرکز ایران شناسی را پروفسور علی انصاری و پروفسور پل لوفت بین سالهای ۲۰۰۷ و ۲۰۱۱ انجام دادند ولی بیشتر فعالیتهای آنان در جهت راهاندازی درسهای تاریخ و امور بینالملل مربوط به ایران بوده است. وقتی این بخش راهاندازی شد و بسط پیدا کرد بحث آموزش زبان و ادبیات فارسی پیش آمد و از سال ۲۰۰۹ که کلاسهای آموزش زبان فارسی راهاندازی شدند تاسال ۲۰۱۳ بهطور محدود زبان فارسی تدریس میشد تا اینکه قرار شد دروس ادبی و فرهنگی هم تدریس شوند. گستردهتر شدن ایران شناسی در این مقطع منجر شد به اینکه یک گروه فارسی در دانشکده زبانهای خارجی در سال ۲۰۱۳ تشکیل شود. همان سال بود که من در دانشگاه سنت اندروز استخدام شدم و پس از آنکه درسهای جدیدی را برای سطوح پیشرفته زبان و ادبیات راهاندازی کردم برنامههای دو رشتهای متعددی را در مقطع کارشناسی ایجاد کردم.
ایران شناسی در آنجا سابقهای چند ساله دارد؟
سابقهای ۱۰ ساله دارد، البته همانطور که گفتم از گروه تاریخ شروع شده و بسط یافته است.
تعداد دانشجوها و استادان آنجا چند نفر است؟
دانشجوها محدود و معمولاً در هر سال تحصیلی بین شش تا بیست و پنج نفر دانشجو داریم. توهمی وجود دارد که دانشگاهها با حمایت دولت بریتانیا رشتههایی نظیر ایرانشناسی ایجاد میکنند اما اینگونه نیست. در واقع موضوع این است که در بریتانیا، امریکا و اروپا جنگی دائمی برای بقا و گسترش رشتههایی نظیر ایران شناسی در جریان است که یک سوی این جنگ نظام پول محور مدیریت دانشگاهی است و سوی دیگر کسانی که دوست دارند دانشگاهها بهعنوان محلی برای آگاهی دادن به نسل جدید و نقد قدرت و گفتمان غالب جایگاه خود را حفظ کند. در این میان بسیاری از ایرانیان تحصیلکرده خارج از کشور هم دوست دارند فرهنگ و ادبیات ایران به دنیا معرفی شود و به دور از هرگونه جنجال سیاسی چهرهای واقعی از ایران در دنیا شناخته شود. یکی از مشکلاتی که ما آنجا داریم این است که هرکس در حوزه فرهنگی حرفی بزند که تضادی با دیدگاههای دولتی ایران نداشته باشد، میگویند اینها حقوق بگیر حکومت ایران هستند و البته برعکس این هم صادق است و اگر نقدی فرهنگی ارائه کنیم که با دیدگاههای دولتی ایران متفاوت باشد ممکن است متهم شویم به مزدور کشورهای خارجی بودن. در واقع بخش بزرگی از افراد به خاطر عجولانه و ناعادلانه تصمیم گرفتن نمیبینند که جامعه همواره در حال تغییر است و این تغییرات ابعاد مثبت و منفی دارد و اگر کسی این تغییرات را با نگاهی حتی المقدور عینیگرا بررسی نکند هیچ پیشرفت واقعی مقدور نخواهد بود. بسیاری از اینها هنوز حرفهای سی یا چهل سال پیش را میزنند. برای همین ایجاد فضایی که نشان دهد جامعه داخل ایران چه از لحاظ فرهنگی و چه از لحاظ سیاسی پویاست خیلی مهم است. خیلی از دوستانی که در دانشگاههای اروپا و امریکا در حال پژوهش هستند، بخصوص کسانی که در ۲۵ سال اخیر شروع به کار کردهاند هدف اصلیشان جا باز کردن برای نشان دادن چهره واقعی ایران است. کشور ما از لحاظ فرهنگی همیشه پویا بوده و از لحاظ سیاسی هم دارد رشد میکند و به جلو میرود. در بریتانیا اینطور نیست که حکومت بیاید و از برقراری رشتهای حمایت کند. بیشتر دانشگاههای بریتانیا خودکفا هستند. نه به آن معنا که کاملاً فارغ از بیرون هستند بلکه به این معنا که کسانی که پژوهشی را شروع میکنند می توانند بدون حمایت بیرون آن را جلو ببرند.
پس اگر من کسی را با زبان و ادبیات فارسی آشنا کنم این شخص به طور بالقوه حاوی پیام فرهنگی ایران میشود چون میتواند مدتی بعد خودش به ایران بیاید و ببیند که ایران جای چندان بدی هم نیست. از خارج به جایی نگاه کردن همیشه باعث میشود شما کلیاتی را ببینید که خیلی وقتها غلط است. بهعنوان مثال واقعیت این است که ما تنها پس از راه رفتن در خیابانهای تهران، همدان یا شیراز است که میفهمیم رأی دادن معنی دارد و کشور با وجود همه مشکلاتش در حال پیشرفت فرهنگی، اجتماعی و سیاسی است. نشان دادن فرهنگ جدید ایران در خارج از کشور خیلی اهمیت دارد و باعث میشود که توهمات کم شود. آگاهی از ادبیات و سینمای ایران کم است. با وجود جایگاه کوچکی که سینمای مدرن ایران برای خودش پیدا کرده است هنوز خیلی بزرگ و شناخته شده نیست. برای ما خیلی بزرگ است ولی نه برای دیگران. بهعنوان مثال جایزهای که فرهادی برد درخششی مقطعی دارد و خیلی زود از یادها میرود. مگر اینکه پژوهشگران سینمایی که با این موضوع درگیر شدهاند به بازتاب آن بپردازند و آن کسانی که این پژوهشگران را درگیراین موضوع میکنند کسانی مانند من هستند که ضرورت موضوع را به چشم میبینند و مشغول تدریس فرهنگ و ادبیات ایران هستند. نه اینکه ما خیلی کار مهم یا خاصی بکنیم. اما کار امثال ما باعث میشود غیرایرانیها با سینما و فرهنگ ایران درگیر شوند و چهره واقعی کشور بیشتر شناخته شود. فراموش نکنیم که فرصت طلبان حکومتی و غیر حکومتی در همه جای دنیا همواره با محدود کردن روند اطلاعرسانی یا منحرف کردن آن دست به مردم فریبی میزنند تا کارهای خود را توجیه کنند و یکی از اهداف دانشگاه آگاهی دهی و ارائه تحلیل دقیق است تا جلوی این کار را بگیرد. یکی از دلایل دیگر این است که بیشتر پژوهشگران ادبیات فارسی که خارجی هستند به ادبیات کلاسیک و حافظ و سعدی و نظامی میپردازند و خیلی بخواهند زحمت بکشند به جامی میرسند. آنها بیشتر میتوانند روی چیزهایی که چاپ شده و در دسترس است کار کنند اما مسئولیت تدریس فرهنگ معاصر بیشتر بر عهده ماست.
استادانی که در گروه زبان فارسی وجود دارند چند نفر هستند؟ چند نفرشان ایرانی هستند.
یکی از ویژگیهای سنت اندروز این است که برخلاف خیلی جاهای دیگر که در حال انقباض هستند، در حال بسط است. در گروه تاریخ چهار نفر، در گروه تاریخ باستان یک نفر، در گروه زبان و ادبیات فارسی سه نفر و در گروه تاریخ هنر نیز یک نفر. از این 9 نفر چهار نفر ایرانی هستند.
سال ۵۹ یا ۶۰ بود که کتاب مرگ یزدگرد به دست من رسید. ما با چند تا از بچههای محلهمان کتابخانهای درست و حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰جلد کتاب جمع کرده بودیم. هر کس هم از پسرعمه و پسر عمو و دخترخاله و هر کس دیگری که داشت کتاب میگرفت. یکی از 10 نمایشنامهای که به دست یکی از دوستان ما رسید مرگ یزدگرد بود. وقتی آن را خواندم برایم جالب بود که بفهمم این کتاب چیست؟ دو سه بار هم آن را خواندم اما در عین حالی که حرکت داستان و موضوعات مطرح شده را میفهمیدم درک پیچیدگیهای هویتی و نحوه ارائه آنها برایم دشوار بود. همین موضوع ذهن مرا با آثار بیضایی درگیر کرد و بعدها به آثار او علاقهمند شدم و مثلاً فهمیدم که من عمو سبیلو را قبلاً در کانون دیده ام. بعد فیلم هایشان را دیدم و به نمایشنامه هایشان علاقهمند شدم. اصلاً شاید دلیل علاقهمند شدنم به نمایش خواندن همان کارها و چند اثر از ساعدی و رادی بود. قبل از اینکه به دانشگاه بروم هر چه دم دستم بود از کارهای بیضایی خوانده یا دیده بودم. شاید وقتی دیگر و باشو و مسافران را که در سینما دیدم و بقیه را در ویدئوهای قدیمی. بعد چند تا از آثار جدیدتر و آثار قدیمی بیضایی چاپ و تجدید چاپ شدند و من هم این آثار را دنبال کردم تا بفهمم دنیای تخیلی و اندیشههای این آدم چه شکلی است. یکی از ویژگیهای اصلی بیضایی این است که هم پژوهشگر-نویسنده است و هم فیلمساز. بنابراین شما باید یک جایگاه در سینما برایش تعریف کنید که بسیار هم جایگاه مهمی است چون هر فیلمش شیوههای بیانی جدید و موضوعات جدیدی را با خود آورده است و دو جایگاه هم در عرصه نمایشنامهنویسی و پژوهش. در مورد فیلمها البته نمیخواهم بگویم که کارهای ایشان نقطه ضعف ندارند ولی نقدهایی که بعضی دارند و میگویند که فیلمهای بیضایی فرمالیست یا تئاتری هستند را هم چندان مهم نمیدانم. چون من فیلمهای بیضایی را فقط بهعنوان فیلم نمیبینم بلکه در جایگاه محصولات فرنگی برجستهای میبینم که به خاطر نگاه متفاوت قالبهای رایج را میشکنند و در این راه گاهی موفق و گاهی نیمه موفقند ولی به هر حال به خاطر این پیشنهادهای جدید خواستههای سلیقهای برخی منتقدان را تأمین نمیکنند بویژه آنهایی که ممکن است به خاطر کلیشههای رایج یا شیفتگی به نوع خاصی از سینما برای عادت به شیوه متفاوت چندسال وقت لازم داشته باشند. در حوزه نمایش هم میتوان به جرأت گفت که او یکی از سه نمایشنامه نویس برتر ایران در شش دهه اخیر است. دست کم 6 یا 7 نمایشنامه خیلی خوب دارد که میتوانند در سطح جهانی مطرح شوند. حوزههای پژوهشهای نمایشی او را هم بخواهیم در نظر بگیریم میبینیم که در نیمه اول دهه چهل خورشیدی چیزهایی نوشته که تقریباً بینظیرند و کمتر کسی نگاهی اینچنین داشته است. قرار نیست برجستهترین باشد یعنی ممکن است بعدها کارهای بهتری هم انجام شده باشد اما در آن دوره این آثار خیلی مهم بودهاند. بعد هم درباره تئاتر چین و ژاپن پژوهش میکند و کتاب منتشر میکند. البته خیلی راحت میشود گفت این کارها در راستای روند برگشت به ریشههای دهه سی و چهل است اما در مورد این آدم به گونهای دیگر جواب داده که خیلی برجستهتر است. نگاه بازخوانی ریشههای او را بههیچوجه نمیتوان با نگاه سیاست زده جلال آل احمد یا فلسفه بافی بومی گرای احمد فردید مقایسه کرد. این نگاه به گذشته نیست بلکه یادگیری از گذشته برای آفریدن یک دنیای جدید است. بعد از این به پژوهشهای آیینی-اسطورهای او میرسیم. اصولاً اسطوره و آیین دو روی یک سکه هستند. گاهی اسطوره زودتر بوده و آیین آمده تا آن را توجیه کند و گاهی هم برعکس بوده است و آیینها و اسطورهها همواره در تضاد و تقابل با دنیای درگیریهای روزمره در حال تغییر و تحول بوده و هستند. بیضایی در دورهای خاص به گردآوری آیینها پرداخته و سپس در فیلمهایش به صورت مستقیم و غیرمستقیم و به شکل ریشهای به نشان دادن برخی از آنان پرداخته است. سه فیلم روستایی ساخته که بسیاری از این آیینها در آنها بازتاب پیدا کردهاند حتی بعضی اوقات شخصیتهایش هم اسطورهای هستند. در تعریفی که من از او دارم میگویم که از اسطوره، اسطوره زدایی میکند، کاری که برای آفریدن دنیای جدید ضروری است و در عین حال با شخصیتهای جدید اسطورهسازی میکند و مثلاً نشان میدهد زنی که حالا اینجا قرار گرفته خودش میتواند الگویی باشد از بغبانویی باستانی که همواره ستایش شده است یا انسان متفکری که در راه سازندگی، یا کمک و آگاهی دهی به انسانهای دیگر آسیب میبیند شبیه همان قهرمان قربانی است که در اسطوره هایمان تحسینش میکنیم. یا میآید و در کتاب ریشهیابی درخت کهن به بررسی ریشههای کتاب هزار و یک شب میپردازد.
قرار نیست چیزی که ایشان میگوید صددرصد درست باشد اما همین که گوشهای از اسطورههای ایرانی را به این دقت و ظرافت بررسی کرده و چیزهایی گفته است که کسی قبلاً به آن فکر نکرده خیلی مهم است. در اثری مثل هزار افسان هم میبینیم که خیلی هم خوب از پس این کار برآمده و ابعاد مختلف موضوع را بخوبی بحث کرده است.
اینجاست که میبینیم بیضایی بهعنوان فردی که به تنهایی فیلمساز، نمایشنامه نویس، پژوهشگر نمایش و اسطوره شناس بوده و در همه این زمینهها هم کار برجسته ارائه کرده است تا چه حد به رشدآگاهی فرهنگی و اجتماعی در این کشور یاری رسانده است. شما با آدمی طرف هستید که از ۱۷، ۱۸ سالگی کار ظریف و دقیق انجام داده و از طریق تعزیه و تقلید و دنبال کردن نمایشهای آیینی دیگر به ریشههای مختلف اسطورهای و آیینی رسیده است و همه آنها را به نحوی هم در آثار خلاقش منعکس کرده است. وقتی به او نگاه میکنیم میبینیم به خاطر محدودیتهایی که در جامعه بوده خیلی از چیزهایی که باید به او داده میشده در اختیارش قرار نگرفته است اما حالا فرصتی هست که کسی مثل او معرفی شود. من زمانی که داشتم فکر میکردم چه کسی را میتوانم برای دریافت دکترای افتخاری معرفی کنم تنها کسی که به نظرم رسید ایشان بود چون دیدم بقیه یا حق خودشان را گرفتهاند یا در جایگاه ایشان نیستند.
گفتوگو از: حمیدرضا محمدی
این گفتوگو نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.