هنوز وقتي از برادر شهيدش صحبت ميكند بغضي قديمي صحبت كردن را برايش سخت ميكند. سخن گفتن از خوبيهاي برادر، پس از گذشت 30 سال همچنان تازگي دارد. عباس برادر بزرگ بود و عزيز خانواده. پس از فوت پدر، مرد خانواده ميشود، همدم خواهرهايش. در جريان آزادسازي خرمشهر در سال 1361، پس از شهادت وزوايي و پيچك، فرمانده گردان ميثم ميشود و مسئوليت هدايت نيروها را برعهده ميگيرد. هرچند زمان اين فرماندهي خيلي طول نميكشد و شهيد عباس شعف نيز در مرحله پاياني عمليات اليبيتالمقدس آسماني ميشود.
خواهر كوچكتر شهيد، ليلا شعف وابستگي و ارتباط قلبي نزديكي با برادر داشت و صحبت از عباس، هنوز داغ دلش را تازه ميكند. خواهر شهيد در گفتوگو با «جوان» با شور و حرارت خاصي از برادري ميگويد كه در جبهه لقب ضد گلوله به او داده بودند.
شهيد عباس شعف يكي از شهداي خاص دفاع مقدس است. گفتوگو را با پرداختن به دوران كودكي و فضاي خانوادهتان شروع كنيم و كمي از ارتباط شهيد با شما و ديگر اعضاي خانواده بگوييد.
ما از همان قديم خانوادهاي مذهبي و اهل مسجد و نماز بوديم. مادرم هميشه اين نكته را ميگويد كه عباس از سوم يا چهارم دبستان روزه ميگرفت. يك روز مدرسه مادرم را خواسته بود كه چرا از اين بچه خواستهايد روزه بگيرد. مادرم هم ميگفت من هيچ چيزي به پسرم نگفتهام، خودش روزههايش را ميگيرد. ما چهار فرزند بوديم كه عباس متولد 1338 و بزرگترين فرزند خانواده بود. من در مقطع سوم دبستان بودم كه پدرم فوت كرد و بعد از فوت پدرم عباس جاي خالياش را برايمان به خوبي پر كرد. زماني كه عباس شهيد شد من 14-15 ساله بودم و تا آن زمان احساس نكرده بودم پدر ندارم. آنقدر با محبتهايش جاي پدر را برايمان پر كرده بود كه متوجه نبود پدر نميشديم. فرزند بزرگ خانواده بود و فوقالعاده با مهر و محبت بود. وقتي عباس شهيد شد تازه ما فهميديم كه يتيم بوديم. تمام بار عاطفي خانواده را به دوش ميكشيد و اجازه نميداد كسي متوجه نبود پدر شود. همهمان بعد از عباس فهميديم تازه يتيم شدهايم؛ آنقدر روي مسائل خانه مديريت داشت. از اوايل سال 1358 فعاليتهايش را در سپاه شروع كرد. در طول مدت حضورش در جبههها چندين و چند بار مجروح شد. بعد جانبازي به خانه برميگشت، مدت كوتاهي دور از جبهه بود و دوباره پس از بهبودي به منطقه ميرفت. در جبهه به عباس ضدگلوله ميگفتند. سال 59 يك جوان 20 ساله بود كه شروع به حفظ قرآن كرد. خيلي به قرآن علاقه داشت. آيات قرآن را با مداد روي كاغذ مينوشت و هميشه اين كاغذ دستش بود و آيهها را حفظ ميكرد. هر زمان ميخواست به ما كادو يا هديهاي بدهد، قرآن كادو ميداد. خودم الان يك قرآن از عباس دارم؛ آخرين هديهاي كه از او گرفتم.
در جريان پيروزي انقلاب هم حضور و شركت داشتند؟
چند روز قبل از تظاهرات بزرگ 17 شهريور، يك تير از كنار لبش رد شده بود و مقداري جراحت برداشت. با پسر همسايهمان براي تظاهرات رفته بود كه او شهيد شد. هنگامي كه عباس به خانه برگشت ديديم يك پنبه بزرگ روي لبش گذاشته و لبش جراحت برداشته است. خدا خيلي رحم كرد كه گلوله كمي آن طرفتر نرفت. انگار خدا ميخواست عباس را به جبهههاي جنگ بكشاند.
چه شد تصميم گرفت به جنگ برود؟
برادر كوچكمان وارد كميته شده بود ولي عباس مستقيم وارد سپاه شد. اول به جبهههاي غرب، سمت بازي دراز رفت كه تيري به چشم سمت راستش خورد و پشت كره چشمش قرار گرفت. ظاهراً چشم سالم بود ولي نابينا شده بود. يك چشمش را در بازي دراز از دست داد. بعد از اين مجروحيت به خانه آمد و مشغول مداوا شد. كمي كه حالش بهتر شد ميخواست با مادرمان به مشهد برود. به برادرم گفتم مشهد كه رسيدي به امام رضا(ع) بگو چشمت را شفا بدهد. گفت چيزي را كه خدا گرفت ديگر نميخواهم به من پس بدهد. بعد به جبهه جنوب رفت و باز آنجا مجروح شد. براي شناسايي رفته بود كه در منطقه دشمن گير ميافتد. به دوستانش ميگويد شما برگرديد. يك تير به دستش ميخورد و مجروح ميشود. عراقيها بالاي سرش ميرسند يك تير خلاصي به عباس ميزنند ولي تير به شانهاش ميخورد و از كتفش بيرون ميآيد. من زماني كه زخمش را ديدم از شدت جراحت حالم بد شد. عراقيها تير خلاصي زده بودند تا به قلبش بخورد ولي تير ميچرخد و به شانهاش ميخورد و از پشت كتفش در ميآيد. تمام استخوانهاي كتفش را خرد كرده بود. فك و گلويش به خاطر ماندن در زير آتش مجروح شده بود و جراحت اين بار خيلي سخت و سنگين بود. حدود هشت ماه بستري بود. مادرم در اين مدت شبانهروز كنار عباس بود. ما غذا ميپختيم، آسياب و صاف ميكرديم تا برادرم از گوشه لبش با ني بخورد. بعد هشت ماه حالش كمي بهتر شد و هنگامي كه فهميد دوباره ميتواند سرپا شود و راه برود راهي جبهه شد. عباس در عمليات آزادسازي خرمشهر دوباره مجروح ميشود. تير به شكمش ميخورد و رودههايش آسيب ميبيند. دوباره به تهران برميگردد و يكي دو هفته بستري ميشود. پس از اينكه بهتر شد باز قصد رفتن كرد. من در خانه بودم و مادر به جمكران رفته بود. شكمش بخيه داشت و به من گفت ميتواني بخيهام را بكشي تا من بروم. من گفتم نه، بايد به بيمارستان بروي. آخرين روزي كه رفت من كنارش بودم و نگاهش طوري بود كه برنميگردد. حالاتش خيلي متفاوتتر از هميشه بود. گفتم صبر كن مامان و بقيه بيايند. گفت من بايد امروز بروم، ديگر نميتوانم بمانم. من تا دم در بدرقهاش كردم. انگار ميدانستم ديگر عباس را نخواهم ديد (گريه ميكند) رفت و من ديگر برادرم را نديدم.
با توجه به اينكه برادرتان از مادرتان خداحافظي نكرد واكنش مادرتان نسبت به رفتن عباس آقا چه بود؟
به مادرم گفتم مامان! عباس نميتوانست بايستد. سلام رساند و گفت به مامان بگو حلالم كند. برادرم ميگفت اگر معطل كنم جا ميمانم و بايد بروم. ما دخترخالهمان را برايش نامزد كرده بوديم و گفتيم عباس صبر كن تا كار انجام شود. من به عباس ميگفتم آرزو دارم روزي تو ازدواج كني. ميگفت فرض كن من ازدواج كردم و بچهدار شدم، در نهايت بايد بميرم. بايد دوره عمر را بگذرانم، اگر شهيد شوم كه خيلي بهتر است. هميشه اين را به من ميگفت. حتي براي دخترخالهام هم نامه نوشت و معذرتخواهي كرد كه من ميروم. معلوم نيست سالم برگردم. ميخواست وابستگيها را كم كند تا اگر اتفاقي افتاد آماده باشد. او هم جواب داده بود كه من همه جوره پاي شما هستم.
خبر شهادت كه آمد واكنش مادرتان چه بود؟
وقتي خبر شهادت عباس آمد فقط من و خواهرم خانه بوديم. مادرم آن زمان سركار بود. به خانه كه آمد و خبردار شد، خيلي محكم برخورد كرد. انگار ميدانست بچه مال خودش نيست و بايد تقديم كند. ما بيشتر از مادرمان ناراحت بوديم و گريه ميكرديم. مامان مثل يك كوه، استوار و محكم بود. عباس در طول اين سالها با مادرم بوده و هست. مادرم ميگويد عباس هميشه با من است و ارتباط قلبي نزديكي با پسر شهيدش دارد.
برادرتان در مدت كوتاهي چندين جانبازي سخت را پشت سر گذاشت. دليل اعتقادشان چه بود كه ايشان از وظيفهشان كوتاه نميآمد؟
عباس خيلي محكم بود و ايمانش قوي بود. با لباس سپاه بيرون ميرفت و من ميگفتم الان خطرناك است و منافقين سپاهيها را ميكشند. او هم در جواب لبخند ميزد و ميگفت آنها با من كار ندارند؛ ميدانند صدام نتوانست با من كاري كند و آنقدر تير خوردم كه نمردم. با همان تيپ جبهه و لباسهاي خاكي به خانه ميآمد و وقتي ميديد مادرم پرده خانه را عوض كرده ميگفت مامان تجملاتي شدهاي! اصلاً در يك حال و هواي ديگر بود و اين ظواهري دنيوي به چشمش نميآمد. آدم وقتي زندگينامه شهدا را ميخواند ميبيند چقدر آدمهاي خاصي بودهاند. الان از بركت دعاي عباس خودم هم حافظ قرآن شدهام. در همه كارهاي خوب مشوقمان بود. در آن زمان با آن سن كم قرآن حفظ ميكرد و نماز شب ميخواند. وقتي پيكر شهيد حججي به كشور بازگشت به اين فكر كردم شهدا انتخاب شده هستند. شايد از بس كه خوب هستند خدا چنين سرنوشتي را برايشان مقدور ميكند.
عكسالعمل مادر و ديگر اعضاي خانواده نسبت به اين مجروح شدنها و دوباره رفتنهاي برادرتان چه بود؟
مادرم مثل يك كوه استوار است. وقتي پيكر عباس را آوردند من بيتابي و گريه ميكردم ولي مادرم گفت كه نقل بخريد و روي جنازه عباس بريزيد. مادرم خيلي محكم و صبور است. ايمانش قوي است و هر شب نماز شب ميخواند. هيچگاه به عباس نگفت حالا كه اين همه مجروح شدهاي ديگر نيازي نيست به جبهه بروي. كتفش كه مجروح شد پرستار به من گفت كه اگر ميتواني نگاه كني، كمي به من كمك كن. من هم قبول كردم. هنگامي كه زخم را باز كرد، چشمم سياهي رفت و آمدم بيرون. زخم به حدي عميق بود كه حالم را خيلي بد كرد. بعد مادرم اين زخم را باز و پانسمان ميكرد. ماندهام مادرم چقدر مقاوم و صبور است. خيلي از پسرش پرستاري كرد و با جان و دل مراقبش بود. زماني كه عباس تير خلاصي خورد او را به بيمارستان 501 ارتش برديم. برادرم را قبول نميكردند و ميگفتند اين مردني است. چرا او را به بيمارستان آوردهايد. مادرم خيلي مقاومت كرد و هركاري از دستش برميآمد براي پسرش كرد تا حالش بهتر شد.
مادر با اينكه پروانهوار دور پسرش ميچرخيد ولي دل رفتن عزيزدردانهاش را هم داشت و مانع رفتنش نميشد و ايشان را راهي جبهه ميكرد؟
تمام زندگي مادرم عباس بود. هيچكس ديگري نميتواند جاي عباس را براي مادرم پر كند ولي مادر بچهاش را تقديم خدا كرده است و به همين خاطر هيچ ناراحتياي ندارد. از وقتي پدرمان فوت كرد، مادرمان با فداكاري و سختي ما را به دندان كشيد و بزرگ كرد. با اين حال هر باري كه خبر جانبازي عباس ميآمد هيچ ناراحتي و گلايهاي به خود راه نميداد. ميدانست پسرش در راه خدا قدم برميدارد و هر كاري ميكند براي خداست. همين موضوع باعث آرامش مادرمان ميشد.
حضور شهيد چه حال و هوايي به خانوادهتان داده است؟
قبل از شهادت همه ما تحت تأثير عباس بوديم. هر كاري عباس ميكرد ما هم ميكرديم. ميدانستيم عباس بهترين كار را انجام ميدهد. من خيلي به عباس وابسته بودم و شهادتش برايم خيلي سنگين بود. بعد از شهادتش سعي كردم بچههايم را در راه شهدا بزرگ كنم تا افتخار داييشان باشند. هميشه ميگويم دعاي عباس در زندگيام جاري است و ميدانم عباس دعايمان ميكند... (گريه ميكند)
شما آن زمان با برادرتان زندگي كرديد و الان خودتان صاحب فرزند هستيد. به نظرتان بين جوانان آن نسل با بچههاي امروز در خلوص نيت و مردانگي تفاوتي وجود دارد؟
به نظرم همان جوانهاي دوران دفاع مقدس امروز هم هستند. اصلاً نميتوانيم بگوييم مردانگي و غيرت مخصوص به جوانان آن زمان بود. اتفاقاً جواناني كه در اين دوره و زمانه ميجنگند و مثل حججي مدافع حرم ميشوند باعث افتخار هستند. آن زمان باز يك شور و هيجاني در جامعه بود و همه خواه ناخواه وارد اين موج ميشدند، اما الان موجي نيست كه بچهام بخواهد وارد آن شود. خودش بايد بگردد و وارد موج شود.
گفتوگو از: احمد محمدتبريزي
این گفتوگو نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.