پسر 12ساله قائمشهری گمان نمیکرد روزی مردمان شهرش آرزوی او را که پلیس شدن است، برآورده کنند. او اکنون بیش از پیش تلاش میکند تا بر بیماریاش غلبه کند و به دو آرزویش که دیدن رهبری و سردار سلیمانی است، دست یابد.
به گزارش جام جم، از اوایل مهر امسال مردمی که با خودروهایشان در میادین اصلی قائمشهر عبور میکردند با صحنه جدیدی روبهرو میشدند؛ با پسر نوجوانی که مثل مأموران لباس سفید برتن و سوتی به دهان داشت. در دستانش تعدادی برگه و یک تابلوی ایست داشت. برایشان حضور این نوجوان کمی تعجببرانگیز بود و همین باعث شده بود کنجکاو شوند که این پسر نوجوان در میان ماموران چه میکند.
برخی خودروهایشان را متوقف میکردند و بعد از پیاده شدن از آن به سمت پلیس نوجوان میرفتند و زمانی که متوجه میشدند او از همراهان پلیس است به او خسته نباشید میگفتند. بروشورهای قوانین ترافیکی را از او میگرفتند و لبخندزنان برایش دستی تکان میدادند و میرفتند.
پرهام الان چهرهای شناخته شده برای مردم شهرش است و رانندگانی که قوانین را رعایت میکنند از او برگههای تشویقی میگیرند.
شاید هیچ کدام از آنها نمیدانند که همین پسر 12ساله که پلیس مهربان و دوست داشتنی شهرشان است با بیماری سرطان روده دست و پنجه نرم میکند و در جدال برای رسیدن به آرزوهایش است.
پرهام 12سال از بهار زندگیاش میگذرد. شش سال است که مبتلا به بیماری سرطان روده شده است. درد و بیماری در وجود او تنیده شده، اما با عشق علاقه و امیدی که دارد با درد میجنگد و به زندگی لبخند میزند. او شیفته کار پلیس است و آرزو دارد خدا شفایش دهد تا بتواند درس بخواند، دانشکده افسری برود و پلیس جوانی برای شهرش، قائمشهر و کشورش ایران شود. رویاهای زیبای او باعث شده هر روز امید او به زندگی اش بیشتر شود .
همیار خوب پلیسسرهنگ شعبان حقپرست، رئیس اداره آموزش فرهنگ ترافیک قائمشهر به جامجم میگوید: اوایل مهر امسال و همزمان با آغاز هفته ناجا از طرف دوستم آقای اکبری که مربی تیراندازی است، مطلع شدم یکی از شاگردان نوجوانش به بیماری سرطان روده مبتلا شده و شیفته حرفه پلیسی است.
وی افزود: پرهام از بهترین شاگردان وی بود و دوستم همیشه دل نگران او بود. میگفت پرهام کلاس ششم ابتدایی است، پسری درسخوان بوده اما بهخاطر بیماریاش نمیتواند سر کلاس درس حاضر شود و کنار همکلاسیهایش باشد و ناچار در خانه درس میخواند.
رئیس اداره آموزش فرهنگ ترافیک قائمشهر ادامه داد: با شنیدن این حرفها بود که تصمیم گرفتم آرزوی این پسر بیمار را برآورده کنم. موضوع را با مسئولان پلیس شهرمان و پلیس استان مازندران در میان گذاشتم که همگی موافقت کردند. حالا مانده بود موافقت خانواده پسر12ساله، بنابراین به مدرسه او رفتم با مدیرش حرف زدم که اونیز موافقت کرد. بعد هم با مادر پرهام تماس گرفته شد و آن دو به مدرسه دعوت شدند. در جریان این ملاقات به پرهام گفتم قرار است او به عنوان همیار پلیس و دستیار من به ما کمک کند. همچنین به رانندگان آموزش قوانین ترافیکی بدهد .
وی خاطرنشان کرد: پرهام باورش نمیشد که به یکی از آرزوهایش در زندگی دست یافته است. به مادرش قول دادیم او را زیاد خسته نکنیم. کارمان از هفته ناجا شروع شد. برایش لباس سفید خریدیم و با کلی ذوق و شوق آن رابه تن کرد. در هفته ناجا به مدارس زیادی سر زدیم و همراه او به دانشآموزان رعایت قوانین ترافیکی را آموزش دادیم. دانشآموزان زمانی که میدیدند همیار پلیس یک نوجوان مثل خودشان هست، خوشحال بودند و حرفهایش را به عنوان پلیس نوجوان گوش میدادند و تشویقش میکردند حتی بعد از هفته ناجا او روزی یکی دو ساعت همراهمان به مدارس میآمد و به ما در آموزش فرهنگ ترافیکی برای دانشآموزان کمک میکرد .
وی خاطرنشان کرد: او حتی هفتهای دو بار همراه گشتهای پلیسی به سطح میادین شهر میرود تا با ماموران باشد. به او دفترچهای 30برگی دادیم تا رانندگان قانونمدار را تشویق کند.
به حضور پسرم در کلاس اعتراض کردندافسانه، مادر 41 ساله پرهام که در این شش سال یکه و تنها پابهپای او بوده و درد و رنجها و اشکهای فرزندش را به جان خریده، تنها آرزویش بهبود پسرش است .
او به جامجم میگوید: خوشحالم که پسرم دوباره روحیهاش را باز یافته است. این لطف خدا و همکاری پلیس با ما بود. شش سال پیش یک روز پسرم دچار شکمدرد شد، اول گمان کردم این درد بهخاطر آپاندیس است، او را به مرکز درمانی و مطب چند پزشک بردم، هرکدام حرفی میزدند و تشخیص درستی ندادند تا اینکه بعد از آزمایشهای متعدد معلوم شد پرهام به بیماری سرطان روده مبتلا شده است .
وی ادامه داد: با شنیدن این خبر دنیا بر سرم آوار شد. نمیدانستم موضوع را چطور برای پسرم توضیح دهم. ابتدا با خانوادهام حرف زدم و بعد کمکم پرهام را آماده پذیرش کردم و درمانش شروع شد. هزینههای درمان خیلی زیاد بود و هنوز هم این هزینهها بالاست. مادرم مغازهای دارد که در آنجا کار میکنم تا کمک خرج زندگی و هزینه درمان فرزندم باشم. دراین سالها از دوست، آشنا و فامیل کلی قرض کردم و وام گرفتم تا هزینههای درمان پسرم تامین شود. هنوز بابت این بدهیها به اطرافیان و بانکها مقروضم. هزینههای درمانی پرهام بسیار بالاست. من و خانوادهام به سختی این هزینهها را تامین میکنیم. از مردم خوبم و مسئولان وزارت بهداشت و درمان میخواهم که تنهایمان نگذارند و برای بهترشدن حال پسرم ما را کمک کنند .
مادر پرهام افزود: برخی بچهها و خانوادهایشان با بیماری پسرم کنار آمده بودند و او را درک میکردند، اما برخی دیگر و خانوادهایشان حاضر نبودند اجازه دهند یک پسر بیمار کنار بچههایشان درس بخواند همین باعث شده بود به مسئولان مدرسه اعتراض کنند و اینقدر این اعتراضها زیاد شد که مجبور شدم پسرم را به مدرسه نبرم و او در خانه درس بخواند. بنابراین پسرم تلفنی درسهای معلمان را گوش میداد و یادداشتبرداری میکرد. روزهای امتحان سوالها را به خانه میآوردند و او جوابها را مینوشت و تحویل مسئولان مدرسه میداد.
2 آرزویم مانده استپرهام از اینکه به آرزویش رسیده خیلی خوشحال است و به جامجم میگوید: هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم به آرزویم برسم. از زمانی که بیمار شدم ناراحت بودم و روحیهام را باخته بودم، اما تلاشهای مادرم و کمکهای اطرافیان و این اواخر رفتارهای آقای اکبری، مربی تیراندازیام که بانی شد من با سرهنگ حقپرست، مسئول اداره آموزش فرهنگ شهرمان قائمشهر آشنا شوم و بتوانم در کنار او و همکارانش بهعنوان یک پلیس خدمت کنم، دوباره مرا به زندگی امیدوار کرد.
پرهام ادامه داد: در این مدتی که پلیس شدهام، برخی با دیدنم میخندیدند و خیال میکنند ماجرای پلیس شدن من یک شوخی است. برخی بیتفاوت از کنارمان رد میشوند. من در کنار ماموران بروشورهای مربوط به آموزش رانندگی خوب و قانونمدار را توزیع میکنم. جهت حرکتها را به آنها نشان میدهم. از این که پلیس شدهام احساس خیلی خوبی دارم، دوست دارم زمان بیشتری به مردم خدمت کنم، اما بیماریام اجازه نمیدهد بیشتر از یک یا دو ساعت کنار ماموران باشم .
وی گفت: از مسئولان مدرسه و معلمهایی که در این سالها کمکم کردند بتوانم درس بخوانم، تشکر میکنم. هرچند در این سالها رفتار برخی معلمان و همکلاسهایم که نتوانسته بودند مرا در جمع خود بپذیرند، کمی ناراحتم کرد اما امیدوارم آنها بدانند ما بچههای بیمار هم امید به زندگی داریم و نباید با رفتارشان ما را ناراحت و از خود دور کنند.
وی میگوید: من دو آرزوی دیگر دارم که امیدوارم عمرم اجازه دهد به این آرزوها هم برسم. یکی از این آرزوها ملاقاتم با مقام معظم رهبری است که ایشان را خیلی دوست دارم. هر وقت میدیدم ایشان چفیه خودشان را به کسی هدیه میکنند در دلم میگفتم، میشود یک روز من هم از ایشان هدیهای بگیرم. آرزوی دیگرم دیدن سردار سلیمانی است که دلیرمرد کشورمان است. هر وقت عکس سردار سلیمانی را میبینم، احساس غرور میکنم. امیدوارم خداوند فرصت اجابت این دو آرزو را به من بدهد.