اتاق خواب پسرش حالا مغازه خنزر پنزر پلاستیکی است. پر از لیوانهای یک بار مصرف و کفی کفش و آبکشهای زرد و قرمز... مرتضوی که 15 متر از خانه 70 متریاش را در شهرک آبشناسان تبدیل به مغازه کرده میگوید: «بدون اتاق خواب هم میشود زندگی کرد. کمی جمع و جورتر میخوابیم، ولی بدون پول با بچه سرباز و دانشجو و مادر پیر نمیشود.» شهرک آبشناسان یا مسکن مهر رباط کریم پر از این مغازههاست؛ اتاقهای خوابی که درشان رو به خیابان باز میشود. از فروشگاه مرغ و ماهی گرفته تا شهربازی و بوتیک. اینجا مردم به قول خودشان در «مخمصه» زندگی میکنند. شهرکی 11 هزار نفری با امکاناتی کمتر از یک روستا.
به گزارش روزنامه ایران، خیابانهای شهرک شلوغ و پر رفت و آمد است و هر ماشینی که عبور میکند با صدای موزیک بلندش قومیت راننده را اعلام میکند. شاید در نگاه اول مغازههایی که یکسره پر و خالی میشوند، شور و نشاط مردم شهرک را به ذهن بیاورند اما وقتی پای حرف مردم و کسبه مینشینی، تازه میفهمی تنها چیزی که اینجا وجود ندارد، شور و نشاط زندگی در مکانی است که به زور این همه آدم را در خود جا داده است.
رانندههای تاکسی به مقصد رباط کریم در صف ایستادهاند و ماشینها بسرعت پر و خالی میشوند. توفیقی راننده خطی شهرک به رباط کریم، از مشکلات شهرک میگوید و از نبود مدرسه و داروخانه: «اینجا هیچ چیز نداریم. یک مدرسه داریم که فقط تا کلاس ششم دارد و بقیه دانشآموزان برای مقطع راهنمایی و دبیرستان میروند رباط. بعضی هم که چند بچه دارند، مکافاتشان بیشتر است و مجبورند برای هر کدام پول سرویس جدا بدهند. درمانگاه و داروخانه هم نداریم و مجبوریم برای دارو از اینجا تا رباط برویم و برگردیم. فقط یک خانه بهداشت دارد و بس. اینجا یک روستای بزرگ است که به جای خانه ویلایی مردم توی آپارتمان زندگی میکنند. آنهم چه آپارتمانهایی!» در واقع زندگی مردم شهرک آبشناسان بدون ارتباط با رباط کریم غیر قابل تصور است.مسافری که منتظر پر شدن ماشین است خودش را صاحب بنگاه معاملات ملکی معرفی میکند و میگوید: «اینجا کمپلت مشکل است. از آب جوی بگیر تا خیابان کشی و برق و نور و رفت و آمد و امکانات، همه چیز افتضاح است. در مجموع صفر.» هیچکس از کنار گفتوگوی ما در صف تاکسی بیتفاوت رد نمیشود هر کس گوشهای از مشکلات را میگوید و بعد سوار تاکسی میشود. خانمی که توی تاکسی نشسته و منتظر راه افتادن است، شیشه را پایین میکشد و میگوید: «یک پاسگاه زدند وسط بیابونی 5 کیلومتری شهرک و اسمش را گذاشتند پاسگاه آبشناسان. اینجا درگیری بشود به جمع کردن خون روی زمین هم نمیرسند. یک کیوسک آتشنشانی هم همین 30- 20 روز پیش افتتاح کردند که بیشتر شبیه دکور است. یک آلونک با یک ماشین که برای دلخوشی پارک شده.»
سراغ مغازهدارها میروم همانهایی که خانه خود را کوچک کردهاند، تا سفره زندگیشان را بزرگتر کنند. یداللهی روی مبل قدیمی جلوی مغازه پلاستیک فروشی نشسته با مو و ته ریش سفید. تقریباً 60 ساله بهنظر میرسد. کارمند ادارهای دولتی در ساوه است و هر روز بعد از اذان صبح دل به جاده میزند تا به ساوه برسد. روزی 60 کیلومتر میرود و برمیگردد. از او درباره زندگی در آبشناسان و مشکلاتش میپرسم. از مغازههای کوچک و بزرگ بیمجوز محل و اینکه چه شد که به فکر این کار افتادند؟ میگوید: «وضعیت زندگی اینجا خوب است ولی رسیدگی وجود ندارد. توی جوی، پر از آشغال است و رفتگری وجود ندارد. شاید هفتهای یک بار بیایند و تمیز کنند.» با تعجب میپرسم پس چرا راضی هستید؟ سری تکان میدهد و چندبار تکرار میکند: «مجبوریم، از روی ناچاری اینجا هستیم. همین که بعد از 40 سال صاحب خانه شدهایم خوب است.»
مرتضوی از مغازه پلاستیک فروشی بیرون میآید. در انتهای مغازه او دری چوبی همرنگ دیوارها باز میشود به هال خانهاش. مرتضوی با لهجه کردی میگوید: «یک سال است اینجا خانه خریدهام و ساکن شدهام. شما به من بگو بعد از 30 سال کارمندی توی تأمین اجتماعی، وقتی یک میلیون و 200 حقوق بگیری و یک پسرت سرباز باشد و دیگری دانشجو و مادر پیری هم داشته باشی، باید چکار کنی؟ آقایان خودشان میگویند زیر ماهی 3میلیون تومان، فقیر است، پس ما چه هستیم؟»
یداللهی وسط حرفش میپرد و میگوید: «نه آقا کدام زندگی؟ برای زنده ماندن در این وضعیت چکار میکنی؟ مغازه من چند تا آن طرفتر است. مجبور شدم 10 متر از خانهام کم کنم تا به خرج و مخارجم برسم. دزدی که نکردهام، از دیوار کسی که بالا نرفتم... اصلاً آقا شما برو بنویس من تخلف کردهام، بیایند مرا اعدام کنند. بیایند هر کاری میخواهند بکنند. بیایند تکلیف ما را روشن کنند.» دیگر از آن یداللهی آرام اول بحث خبری نیست. شروع میکند به فحش دادن؛ به خودش به زندگی به همه... خون توی صورتش دویده و رگهای گردنش از پوستش بیرون زده.
مرتضوی و یداللهی از کسانی میگویند که تیغهها را برداشتهاند و کل خانه را اجاره دادهاند. مرتضوی میگوید: «شما همین ساندویچی رو بهرو را ببین! صاحب ملک، اینجا را 5 میلیون با ماهی یک تومان اجاره داده به ساندویچی و خودش رفته جای دیگر خانه اجاره کرده. پانصد تومن اجاره میدهد و 500 تومن باقیمانده این مغازه هم برایش سود است.»
هوا تاریک شده و صدای بازی بچهها در کوچهها بلند است. چند تایی در تاریکی کوچهها قایم موشک بازی میکنند. در این همه زاویه تاریک قایم شدن کار راحتی است. با مادر یکی از بچهها که روی صندلی جلوی در نشسته حرف میزنم. خودش میگوید وقتی بچهها توی کوچه بازی میکنند مخصوصاً زمان تاریکی هوا از استرس میآید جلوی در مینشیند: «این کوچهها یک تیر چراغ برق ندارند. بعضی کوچهها آنقدر تاریک است که آدم میترسد داخلش برود. باز خدا رو شکر این مغازهها هستند وگرنه اینجا عین شهر ارواح میشد.»
او برای ما از گرفتاری میهمانها برای پیدا کردن واحدها میگوید: «به میهمان آدرس میدهی بیایید مهر 5. اما مهر 5 کجاست؟ اینجا اکثر بلوکها پراکنده هستند و هیچ نظمی ندارند. حتی خود ما هم برای آدرس دادن گیج میشویم. مثلاً مهر 5 اینجاست و مهر 6 یک خیابان دیگر. حالا فرض کنید یک مشکل اورژانسی پیش بیاید، آدم چطور آدرس بدهد که آمبولانس سریع برسد؟»
از خیابانهای تاریک مسکن مهر رباط کریم به سمت اتوبان میروم. بچههای کوچک در سایه روشن کنار بلوکها بازی میکنند و تنها صدایشان به گوش میرسد. باد سردی توی خیابان میپیچد و با خود نایلون و زبالهها را به هوا میبرد. مردان نحیفی با کیسههای بزرگ ضایعات در خیابانها راه میروند. هر طرف که چشم میچرخانم مغازهای میبینم که روزی اتاق خواب بوده. از این مغازه اتاقها توی کوچهها و لابهلای بلوکها هم زیاد است. یاد حرف آن زن میافتم که میگفت: «اگر همین مغازهها هم نباشند اینجا عین شهر ارواح میشود.»