این یادداشت را پیشتر، قبل از آنکه کمانچه(نوازی) کیهان کلهر از طرف یونسکو بهعنوان میراث معنوی جهانی به ثبت برسد، برای او نوشته بودم. وقوع زلزله باعث شد انتشار آن را به تعویق بیندازم. حالا که شنیدهام علاوه بر کلهر، هنرمندانی دیگر هم (کامکارها و ناظری و...) با برگزاری کنسرت به یاری زلزلهزدگان برخاستهاند آن را به همه آنها و آن دسته از هنرمندانی که در روزهای سخت در کنار مردم میمانند و صدای بیصدایان میشوند. یادم است از همان چهار، پنجسالگی در خانه رادیو داشتیم، گرامافون هم، با صفحات سیوسه دور؛ بعدا فهمیدم اسمشان سیوسه دور است. دستکم اسم و شکل و شمایل سهتا از رادیوهایی که داشتیم در خاطرم مانده: رادیو آندریا با جعبهای از چوب و پوششی از چرم مصنوعی به رنگ اُکر یا قهوهای روشن؛ فیلیپس، آن هم چوبی با جلد سبز و دربی کشویی که بالا و پایین میرفت و زنیط با آن صفحه گِردَش که به کیلومترشمار اتومبیل میمانست با بدنه کائوچویی؛ هرسه با برق و باتری کار میکردند و گرامافون که هِندلی بود! با آن شیپوری که بر سر داشت و تصویر سگی که نمیدانم کجایش چاپ شده بود. اینها همه متعلق به زمانی است که پدرم هنوز نابینا و ورشکست نشده بود. بعد از آن را چندان دقیق به خاطر نمیآورم؛ حافظه هم پدیدهای شگفتانگیز است! انگار نداری و سختی را زودتر به دست فراموشی میسپارد!
کمی بزرگتر که شده بودم، یک روز به پدرم گفتم دلم میخواهد زدنِ سازی را یاد بگیرم، گفت میخواهی مطرب شوی؟ یعنی تمام! نشد، نشدم - هنوز چیزی درباره سنتها و نظامهای ارزشی طبقات و گروههای اجتماعی مختلف و هنر و اینجور چیزها نمیدانستم؛ این اتفاق حتی موقعی هم که میخواستم همه زندگیام را بر سر عکاسی بگذارم افتاد، بعضی میگفتند میخواهی «فوتو» بشوی؟ اما هم زمانه قدری تغییر کرده بود، هم من دیگر بزرگ شده بودم، حرف دیگران برایم اهمیتی نداشت، خودم میتوانستم تصمیم بگیرم.
نمیخواهم نوستالژیکش کنم، یک «فِلَشبَک» ساده است تا از کمانچه «پیرولی» برسم به کمانچه «کلهر»...
کمی بزرگتر که شدیم، داریوش رفیعی بود و «یادِ آن روزی که زُهره، بودی یارمن» و قاسم جبّلی و بهرام سییر و... پیروَلی نوازندهای محلی و دورهگرد که گاه در بیشهزارهای اطراف شهر خرمآباد، آنجا که ما برای درسخواندن میرفتیم (و بعضی بزرگترها برای کارهای دیگر)، پیدایش میشد و در برابر پولی اندک با کمانچه شنوندگانش را بیتاب میکرد...
و دوره دبیرستان، رادیو آمریکا، موسیقی غربی، ریتم، ریتم، ریتمِ دورانِ نوجوانی، بیآنکه برایمان اهمیت داشته باشد که خواننده چه میگوید یا درباره چه میخواند و گاهی فهمیدن کلمهای: لاو، لاو، آی لاو یو! و ذوقکردن... از اینکه معنای کلمهای را فهمیده بودیم...
و سربازی (دوره چهارم گروهبانی وظیفه) که اهواز را انتخاب کرده بودم و پنجشنبه، جمعهها به آبادان میرفتم و شلوارِ داکرون و تیشرتپوشیده، کفشهایی خوب واکسزده و موهایی با روغن نارگیل چربشده و فرق بازکرده، در کافه میلک که در محله «بِریم» بود، مینشستم و با انداختن سکهای پنجریالی در گرامافون سکهای، ضمنِ خوردنِ «هاتچاکلِت» به «ساپوره دی ساله، ساپوره دی ماره...» (نمک، شوره؛ آب دریا هم شوره،؛ بدن تو هم شوره...)ی جینو پائولی یا تصنیفی از خوانندهای دیگر که از «جورنی، سِنسا دومانی» (روزهای بیفردا) میگفت، گوش میکردم... .
و دوره دانشجویی، دوره تظاهرات بر ضد جنگ ویتنام، دوره تظاهرات به مناسبت سالگرد حمله به دانشگاه و روز دانشجو؛ بهخاطر گرانشدن بلیت اتوبوس از دو ریال به سه یا پنج ریال، بهخاطر شهریه هشتصدتومانی، به هر مناسبتی، به خاطر همهچیز، ... نسل ۱۹۶۸، دنیای ۱۹۶۸، موسیقی ۱۹۶۸، آشناشدن با میکیس تئودوراکیس و آهنگِ فیلمِ «Z»، شنیدنِ صدای ضربان قلبمان از دهان او، آشنایی با یانیس ریتسوس، شاعری که بخش اعظم عمرش را بهخاطر دفاع از آزادی در تبعید و زندان گذراند؛ شعرهایش با ترجمه و صدای شاملو: «زبان اگر بگشایم، صخرهها بخواهند شکافت»؛ با ژان فِرّا، که شعرهای لویی آراگون را میخواند: «زنان آینده مرداناند!» و با ژاک بِرِل که از آسمان آمستردام، آسمانی با ابرهای تیره و سنگین که در ارتفاع کم حرکت میکردند و از آن چپهایی که بورژوا شده بودند میگفت؛ ویکتور خارای شیلیایی که برای کشاورزان میسرود و میخواند: «و خورشید میسوزانَد و میسوزانَد و پوستِ مرا...» و پس از کودتای ژنرال پینوشه در استادیوم سانتیاگو دستی را که با آن گیتار میزد با تبر قطع کردند؛ و اِدیت پیاف که میخواند: «همه یادگارهای گذشته را جارو میکنم، با آنها آتشی روشن میکنم و دوباره از صفر شروع میکنم»، از صفر، شروع از صفر! شعر، موسیقی، مبارزه، زندگی و میدان ۲۴ اسفند، میدان انقلابِ فعلی، و اسب سفید که در زیر زمین بود و فضایش تاریکروشن بود و پُر از دودِ سیگارِ دیگران و ماءالشعیر و من که نمیدانم چرا هروقت از آنجا بیرون میآمدم به هر غریبهای سلام میکردم... .
جون بایز، لئونارد کوهن، باب دیلان، باب مارلی، لویی آرمسترانگ که با آن صدایش بهتنهایی خودش یک ارکستر بود، شبهای بحثهای سیاسی، نصفهشبهای جاز، صبحهای چهارفصل ویوالدی و پاستورال بتهوون، عصرهای «دنیای نو» و راپسودیهای مجارِ دو ورژاک و «شبی بر فرازِ کوه سنگی» گلینکا و سمفونی «فتلاندیا»ی یان سیبلیوس... .
موسیقی رهایم نکرد، درباره موسیقی کم کتاب نخواندم؛ تاریخِ موسیقی، شرحِحال آهنگسازان، فرمهای موسیقایی؛ سونات چیست؟ کنسرتو یعنی چه؟ موسیقی مجلسی به چه میگویند، چیزهایی درباره دستگاههای ایرانی، گوشهها... خواندن درباره موسیقی، جانشینی برای پرداختن به آن؛ همه از چشم وارد شدند، پارهایش جاهایی رسوب کرد و بیشترش از گوش خارج و تنها چیزی که ماند صداها بود و خاطرهای از احساسات و عواطفِ ملازم آنها و تصاویری از نوازندگان و کنسرتها، هروقت که اجرائی زنده را شاهد بودم و پیرولی، سَلَف کیهان کلهر، با چهره دردکشیده و آفتابسوختهاش، کمانچهاش و بیشهزارهای نوجوانی بر تارک همه آنها، در جایی در ذهن، در گوش، در قلب، در نمیدانم کجا... .
انقلاب! حسین علیزاده؛ انقلاب! «نینوا»؛ انقلاب! شجریان؛ انقلاب! «تفنگم را بده»؛ انقلاب! «برادر کاکُلش آتشفشونه»؛ انقلاب! «شب است و چهره»؛ انقلاب! «ایران، ای سرای امید»...؛ امیدی که نباید به نومیدی تبدیل شود.
چندبار خوب است نینوا را شنیده باشم، چقدر خوب است با صدای شجریان بغض راه گلویم را بسته باشد، لرزیده باشم، تکان خورده باشم! شعرِ هوشنگ ابتهاج، تار لطفی، حنجره شجریان و نهفقط اینها، کامکارها، غوغای دفها، دیگران و دیگران... فرهاد که در جمعههایش «خون جای بارون میچکید» و دیدن تابوتهایی که کوچهبهکوچه میبردند تار و کمانچهاش را از صدا انداخته بود؛ محمد نوری که نعره میزد «ای ایران، ایران!» و در فقر مُرد، تا بِکشد به همین چند روز پیش... که ملکالشعرای بهار از پسِ دهها سال از مرگش از گور برخیزد و بر سر گور علیاشرف درویشیان ناله «مرغ سحر» را سر دهد... .
خیلی پیش، خیلیخیلی پیش، روزی استاد شجریان به اتفاق دوستی به دفترم آمدند، تفننی عکاسی هم میکنند و همین باعث شده بود که از دفتر من سر درآورند. گفتم: استاد زیاد موسیقی سنتی گوش نمیکنم، بیشتر راک گوش میدهم، گفتند: خود من هم به آن نوع موسیقی گوش میکنم. نتوانستم بگویم کدام موسیقی سنتی - هم سوادش را نداشتم، هم مجالش نشد، فقط گوشم کمی «باسواد» شده بود، نتوانستم بگویم منظورم آن موسیقی سنتیای است که همهاش نالهوزاری میکند، آن موسیقیای که بیشتر به درد پای منقل میخورد؛ که افسردهام میکند، نشد بگویم آنچه را که شما، شماها، از دل آن موسیقی سنتی بیرون کشیدهاید چقدر دوست دارم. شاید اگر منظورم را درست بیان کرده بودم، باز هم میدیدمشان، دیگر ندیدمشان... . در پنجاهوچهارسالگی، به مناسبت سالگرد تولدم، همسرم برایم گیتاری خرید، هنوز دارمش، پشتِ درِ اتاقی در دفترم آویزان است... گویا هنوز امیدوار بود، شاید بهخاطر شوقی که در من میدید؛ اما به گمانم دیگر قدری دیر شده بود؛ انگشتها، حوصله، کار، گرفتاری... از این طرف هم من میخواستم یکشبه مثل پاکو دِ لوچیا بزنم، رودریگِز باشم... میدانستم هر کاری را در زمان مناسبش باید شروع کرد، میدانستم همهچیز کار میبَرَد، بله دیر شده بود، شروع نکرده رها کردم... .
نمیدانم کِی، دختر کوچکم مرا متوجه «شهر خاموش» کیهان کلهر کرد. بههرحال پارسال به لطف و اصرار دوستی به کنسرتی از کلهر در تالار رودکی رفتم (خیلی کم جایی میروم، بهخصوص اگر نشود آنجا سیگار کشید!) پیش از رفتن فکر میکردم اعضای اُرکستر سی، چهل نفری باشند (اینقدر بیخبر بودم!)، فقط چهار نفر بودند، هیچ تصوری هم از قدوقواره کلهر نداشتم؛ انگار این باور در من هم بود که آدمهایی که کارهای بزرگ میکنند قاعدتا باید هیکلمند هم باشند! ارتفاعِ نشسته کلهر هم خیلی بیشتر از کمانچهاش نبود. به لاغری سازش و لابد از آن فاصله هم که من میدیدم کوچکتر از آنی به نظر میرسید که بود.
حالا بگذارید از آخرِ کنسرت شروع کنم؛ همه کف زدند، خیلی، خیلی، خیلی و من بیشتر از همه، خیلی هم محکم کف میزدم، نمیدانم چرا همهاش داد میزدم: براوو، براوو، براوو! به گمانم عدهای نگاهم میکردند، به گمانم توی دلشان میگفتند به موهای سفیدش نمیآید؛ چه شوری آفریده بود در من! پس آن صداها که شنیده بودم از آنهمه سازی که مجسم کرده بودم نبود! همه از یک ساز، از یک کمانچه برخاسته بود! از همهچیز و همهجای ساز هم صدا درمیآوَرد؛ حیرتزده شده بودم، نمیتوانستم بنشینم. چطور میشود اینهمه صدا را از یک ساز درآورد، چطور میتواند درآوَرَد. تازه این اجراست، اینها را در کجای ذهنش، در کجای قلبش، در کجای کجایش با هم ترکیب میکند، چرا هیچ نُت نوشتهای جلویش نیست، توالی اینهمه «دو»ها، «رِ»ها، «فا و سُل»ها را چطور از بَر دارد، چرا نمیتوانم خودش را از سازش تفکیک کنم؟ چه بیپروا در میانه میدان دست در دست یکدیگر کردهاند، کِه، کِه را مینوازد! چقدر سنجیده، دقیق و زیبا، کهنه و نو، کلاسیک و مدرن را با هم تلفیق کرده است، چطور توانسته آن ملودیهای قدیمی، همه آنهایی که در ناخودآگاه تاریخیمان داریم و در گوشهکنارهای جایی از ذهنمان لانه کرده را از روح زمانه سرشار کند؟ اینهمه تنوع صوتی، صدای درد، صدای اعتراض، شِکوِه، طنینِ امید، فریاد شادی، این صداها از کجا برمیخیزد؛ جشن، ماتم؛ جشن، شادی؛ زندگی! ... در بزرگداشت زندگی، در بزرگداشتِ انسان و متانتِ او در تحمل درد، رنج؛ بیان اندوه، در دل شادی؛ شادی در دل اندوه؛ امید در نومیدی... .
یک نفر بیاید گریبان مرا از دست ِتراک دومِ «شهر خاموش»، تراکهای ۳، ۴، ۱، اساسا از دست کیهان کلهر خلاص کند... .
هربار که گوش میکنم، دوباره و سهباره تکرارش میکنم، سیر نمیشوم... پس راست میگویند تنها صداست که میماند و فرق هم نمیکند که صدا از که باشد یا از چه برآید؛ از زبان فروغ باشد، از حنجره شجریان، کمانچه کلهر یا حتی صدای آنها که نمیخواهند صدایی جز صدای خودشان را بشنوند و دیگران را بیصدا میخواهند...
صدا میماند!
دفنوازی و سماع در روستای اورامان تخت، به مناسبت جشن عروسی پیر شالیار، مراسمی آیینی و کهن که هرساله در نیمه بهمن (مصادف با برگزاری جشن سده) در این روستا برگزار میشود. برای اطلاعات بیشتر رجوع شود به کتاب «کردهای ایران»، ن. کسراییان - ز. عرشی، چاپ اول در ایران ۱۳۷۲ و در خارج از کشور، با نام «کردستان» ۱۹۹۰.
* پدر عکاسی قومگرایی ایران
این مقاله نخستین بار در روزنامه شرق منتشر شده است.