نامش غلامعلي پيچك بود. متولد 1338 در تهران. جانشين فرمانده عمليات غرب كشور. رزمندهاي كه در پرونده جهادش شكست محاصره سنندج، پاكسازي بانه، فتح بازيدراز و... ديده ميشود. فرماندهي كه هيچگاه عضو رسمي سپاه نشد اما از آن جهت سردار شد كه سر و جانش را فداي اعتقادات و مردم و كشورش كرد. شهيد غلامعلي پيچك 20 آذر 1360 در عمليات مطلعالفجر به عنوان يك نيروي بسيجي به شهادت رسيد. رفت تا نامش جزو پهلوانان اين سرزمين جاودانه شود. پيچك همواره داوطلب سختترين مأموريتها و شرايط بود و عاقبت نيز در سختترين مرحله مطلعالفجر در قله مرتفع برآفتاب آسماني شد. در سالگرد شهادت اين فرمانده بيبديل جبهههاي غرب، گفتوگويي با محمدابراهيم موحد يكي از همرزمانش انجام داديم كه خصوصيات فرماندهي شهيد پيچك را به خوبي به تصوير ميكشد.
آشنايي شما با شهيد پيچك از چه زماني آغاز شد؟
من اولين بار غلامعلي را در دوره آموزشي شركت نفت تهران ديدم. انقلاب تازه پيروز شده بود و جوانهاي انقلابي سعي ميكردند خودشان را از لحاظ نظامي تقويت كنند. ايشان آمد و آموزشي فشردهاي به ما داد. بعد تا حضور در جبهه غرب ديگر نديدمش. راستش در ديدار اول جذب ايشان نشديم.
يعني نتوانستيد با شهيد پيچك ارتباط گرمي برقرار كنيد؟
نه، متأسفانه آشنايي خيلي دلچسبي نبود. شهيد پيچك در كار جدي و تا حدي سختگير بود. در يك نصف روز سعي كرد كلي آموزش فشرده به ما بدهد كه باعث شد من و بچههاي آموزشي خيلي جذب ايشان نشويم. البته تقصير هم نداشت. ميزان آموزشها و فشردگي برنامهها با وقت و زمان آموزشي همخواني نداشت.
بار دوم كي ايشان را ملاقات كرديد؟
شهيد پيچك مدتي به كردستان رفت و در سنندج و بانه و نواحي ديگر وارد عمل شد. من هم مدتي به كردستان رفتم. بعد كه جنگ شروع شد، ايشان مجروحيت داشت. در تهران بود و مردد ميشود كه به كردستان برگردد يا به جبهه غرب برود. شهيد بروجردي پيشنهاد ميكند به جبهه سرپل ذهاب بيايد. غلامعلي هم قبول ميكند و به منطقه ميآيد. يكي، دو روز بعد از ورودش به سرپل ذهاب، يك دوره كوتاه مسئول جبهه راست ميشود. من هم در جبهه چپ مسئوليت داشتم و در مراودات و آمد و شدها چند بار ايشان را ملاقات كردم. اما هنوز آشنايي كاملي نداشتيم. در همين دوره كوتاه عمليات موفقي در سيدصادق و تكدرخت و كوره موش و... انجام داديم. كمي بعد شهيد پيچك جانشين عمليات غرب كشور شد و دوباره اصطكاكي بين ما پيش آمد.
اين بار دليل برخوردتان چه بود؟
يك روز دشمن به ما پاتك زد و هر چه از فرماندهي درخواست پشتيباني كرديم، كسي به دادمان نرسيد. صبح روز بعد ناراحت به پادگان ابوذر رفتم تا بدانم براي چه به ما كمك نكردند. به دفتر فرماندهي كه رسيدم، ديدم غلامعلي پشت ميز فرماندهي نشسته است. فكر كردم همين طوري آنجا نشسته. گفتم فرمانده كجاست، ميخواهم مطلبي را به او بگويم. گفت امري داريد بفرماييد. من هم ناراحت گفتم: عرض كردم كه با فرمانده كار دارم و بايد به خودش بگويم. حرفش را تكرار كرد. عاقبت گفتم جنابعالي كي باشي كه من بخواهم با شما حرف بزنم؟! گفت من از همين امروز صبح عهدهدار مسئوليت شدهام. نگو روز قبلش ايشان جانشين فرمانده عمليات غرب شده و همين جابهجايي باعث شده در عمليات شب قبل كسي به كمك ما نيايد. خلاصه با ناراحتي گفتم: «انگار اينجا هر كسي صبح زودتر بيدار ميشود فرماندهاش ميكنند.» غلامعلي هم كم نياورد و گفت: «درست صحبت كن.» بعد دليل ناراحتيام را پرسيد و من هم قضيه شب گذشته را تعريف كردم. اصرار داشت كه بايد مقاومت ميكرديد و وظيفه شما ايستادگي در برابر حملات دشمن است. بعد از آن رابطه ما خيلي سرد بود. ايشان سختگيري ميكرد و احساسم اين بود كه ميخواهد من را تحت فشار بگذارد. كار به جايي رسيد كه ميخواستم از جبهه غرب به جنوب منتقل شوم.
تا اينجا آشنايي خيلي دلچسبي با شهيد پيچك نداشتيد، عاقبت چطور رابطهتان دوستانه شد؟
من و غلامعلي دوست مشتركي داشتيم كه وقتي فهميد ميانه خوبي با هم نداريم، گفت معتقد است كه من و غلامعلي اشتراكات زيادي داريم و تعجب ميكند چطور نميتوانيم با هم كنار بياييم. ايشان ميگفت پيچك در فرماندهي و حين كار سختگير است وگرنه آدمي شوخ و دوستداشتني است. يك وقت ملاقاتي با غلامعلي و من گذاشت. در آن جلسه فهميدم دوست مشتركمان به شهيد پيچك هم در مورد من و اعتقاداتم و خصوصيات اخلاقيام توضيح داده است. خلاصه غلامعلي خيلي دوستانه با من برخورد كرد و دستش را دور گردنم انداخت و كمي حرف زديم. فهميدم كه ايشان دغدغه جنگ و ايستادگي در برابر دشمن را دارد. سختگيريهايش هم به خاطر همين دغدغهمندياش است. بعد از آن من با غلامعلي پيچك واقعي كه انساني فوقالعاده دوستداشتني بود آشنا شدم.
پس در اخلاق فرماندهي، شهيد پيچك سختگير و جدي بود؟
بله، اگر بخواهم بُعد رزمندگي و فرماندهي ايشان را تعريف كنم، بايد بگويم شهيد پيچك به خاطر حضورش در فتنه كردستان و جنگ در آن خطه، بسيار باتجربه و پخته شده بود. آدم خوشفكر و بلندنظري هم بود و در طراحي عمليات هميشه اهداف بزرگي را مدنظر ميگرفت. تا خودش از موفقيت عملياتي مطمئن نميشد دست به كار نميشد. اگر قرار بود شناسايي صورت بگيرد، خودش بايد در منطقه حضور مييافت و از صحت شناساييها اطمينان حاصل ميكرد. حتي وقتي در عملياتي مسئوليت نداشت، دغدغهمندياش باعث ميشد هر كاري كه از دستش برميآيد انجام دهد. مثلاً در عمليات كورك به فرماندهي شهيد موحددانش، غلامعلي خيلي پيگيري كرد و تلاشش اين بود كه اين عمليات با موفقيت انجام شود. شهيد پيچك يك فرمانده ستادنشين نبود. از شناسايي و كسب اطلاعات گرفته تا نظارت در پشتيباني و حضور در خط مقدم و... همه را شركت ميكرد. اگرچه در كار فرماندهي جدي بود اما به عنوان يك دوست و همرزم، متواضع و شوخ و مهربان بود. در يك مقطع اكيپي بود با آدمهايي مثل شهيد وزوايي، خود پيچك، رسولي و... كه شبها سر به سر هم ميگذاشتند و كشتي ميگرفتند. غلامعلي پاي ثابت كشتيها بود.
كشتيگير خوبي هم بود؟
نميشود گفت همه را ميزد (ميخندد) ولي خب از كشتيگيرهاي خوب به شمار ميرفت. به هر حال در بين نيروها، بچههايي كه چند سال كشتي كار كرده بودند، حضور داشتند و آنها از همه سرتر بودند ولي غلامعلي هم در حد و اندازههاي خودش خوب بود و خوب كشتي ميگرفت.
نام عمليات بازيدراز در پرونده جهادي شهيد پيچك برجستگي خاصي دارد، از نقش شهيد پيچك در اين عمليات بگوييد.
اين عمليات در ارديبهشت 1360 انجام گرفت. بازيدراز يكسري بلنديهاي مرتفع بود كه اشراف زيادي به مناطق داشت. براي بازپسگيري اين بلنديها چند عمليات انجام داديم. در بازيدراز اول شهيد پيچك حضور نداشت. آن عمليات با فرماندهي برادران ارتشي انجام گرفت كه موفقيتآميز نبود. در بازيدراز دوم شهيد پيچك مسئوليت عمليات غرب را برعهده داشت. اين بار به رغم تأكيد بنيصدر كه دستور داده بود ارتش به پاسدارها سلاح ندهد، برادران ارتشي نه تنها با ما همكاري كردند، حتي عنوان كردند كه فرماندهي عمليات برعهده سپاه باشد. روي طرح عمليات و شناسايي منطقه ماهها كار كرديم. شهيد پيچك به عنوان مسئول عمليات غرب، فرماندهي عمليات بازيدراز را هم برعهده گرفت. بنده فرمانده ميداني بودم و شهيد موحددانش پيش خودم بود. شهيد وزوايي هم فرمانده گردان 9 سپاه تهران بود. از بچههاي ارتش هم شهيد شيرودي، شهيد محمود غفاري كه روحاني بود و مدتي در عقيدتي- سياسي ارتش خدمت ميكرد و بعد دوره ديدهباني توپخانه ديد، حضور داشتند.
سرهنگ بدري هم فرمانده تيپ ارتش حاضر در عمليات بود. در بازيدراز شهيد پيچك با قدرت جذبي كه داشت، گلچيني از نيروهاي خوب و زبده سپاه و ارتش را دور هم جمع كرد. شناساييهاي خوبي هم انجام گرفت. براي محكمكاري شهيد غفاري با بيت امام تماس گرفت و از حاجاحمدآقا خواست امام براي انجام عمليات استخاره بگيرند. امام هم فرموده بود اگر همه جوانب را درنظر گرفتهاند ديگر استخاره لازم ندارد ولي شهيد غفاري اصرار ميكند و امام هم استخارهشان خيلي خوب ميآيد. در اين عمليات طوري دشمن را غافلگير كرديم كه حدود 120 نفر از عراقيها در ساعات اوليه عمليات به اسارت درآمدند. خيلي از اسرا در خواب اسير شدند.
شهادت غلامعلي پيچك را روز 20 آذر 1360 ثبت كردهاند. اولين روز از عمليات مطلعالفجر، وقايع آن روز را به خاطر داريد؟
شهيد پيچك در عمليات مطلعالفجر به عنوان يك نيروي بسيجي شركت كرد. هرچند مسئوليتي نداشت اما به شهيد بروجردي گفته بود هر كاري از دستم برميآيد انجام ميدهم و به خواست خودش هم قرار شد به ارتفاعات برآفتاب كه سختترين منطقه عملياتي بود برود. قبل از حركت، برادر بنده آمد توي گوش هر كدام ما «فَاللهُ خير حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمين» خواند. وقتي به غلامعلي رسيد، ايشان گفت توي گوش من نخوان. برادرم اصرار كرد اما پيچك گفت بايد براي من طلب شهادت كني. اين راهي كه ميروم بازگشتي ندارد. شايد ساعت حدود دو يا سه صبح بود كه اين حرفها را ميزد. رفت و ساعت 10 صبح در ارتفاعات برآفتاب يك گلوله به گلو و يك گلوله به سينهاش خورد و به شهادت رسيد. چون در منطقه صعبالعبور و خطرناكي شهيد شده بود، آوردن پيكرش به سختي صورت گرفت. نهايتاً جنازهاش را آوردند و در تهران تشييع شد و در قطعه 24 بهشتزهرا(س) به خاك سپرده شد.
چه خاطرهاي از شهيد پيچك در ذهنتان ماندگار شده است؟
يك شب كه هوا خيلي سرد بود به من گفت بيا به سنگرهاي كمين سر بزنيم. به سختي بلنديها را بالا رفتيم و ساعتي مهمان دو نگهبان يك سنگر شديم. دو رزمنده، غلامعلي را نشناختند و شروع كردند به انتقاد از پيچك كه الان توي مقر و جاي گرمي خوابيده و ما اينجا نگهباني ميدهيم. خود پيچك هم شروع كرد با آنها همراهي كردن و گفت بله من هم ميدانم ايشان الان خوابيده و به فكر شماها نيست. نگهبانها كه همدرد پيدا كرده بودند، حسابي سفره دلشان باز شد و از غلامعلي پيچك پيش خودش بد گفتند. آخر سر پاسبخش كه آمد نوبت نگهباني را عوض كند، غلامعلي را شناخت و گفت «خوب هستيد برادر پيچك؟» دو رزمنده تازه متوجه شدند چه گافي دادهاند اما غلامعلي خنديد و با هر دويشان روبوسي گرمي كرد.
گفتوگو از: عليرضا محمدي
این گفتوگو نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.