يكي از زنان مقاوم سرزمينمان كه در سن 12 سالگي با شهيد عباس ميرفندرسكي ازدواج ميكند و به دليل فعاليتهاي انقلابي همسرش، او نيز وارد جريان مبارزه ميشود.
براي بررسي نقش و حضور زنان و بانوان كشورمان در جريان پيروزي انقلاب اسلامي ايران، سراغ خانم فاطمهسادات سجادي رفتم. يكي از زنان مقاوم سرزمينمان كه در سن 12 سالگي با شهيد عباس ميرفندرسكي ازدواج ميكند و به دليل فعاليتهاي انقلابي همسرش، او نيز وارد جريان مبارزه ميشود. دوران بارداري و تولد فرزندان خانم سجادي يكي بعد از ديگري و به فاصله كم هم نميتواند مانع فعاليتهاي انقلابياش شود. زني كه در بحبوحه انقلاب رشد و پرورش يافته بود، توانست فرموده امام خميني را به منصه ظهور و بروز برساند كه از دامن زن مرد به معراج ميرود؛ همسر خانم سجادي، حاجمصطفي ميرفندرسكي در سال 64 و در عمليات والفجر8 به شهادت ميرسد. اما فاطمهسادات همچنان پا در ركاب انقلاب ميماند و اكنون جانباز 45 درصد است. گفتوگوي ما با اين فعال انقلابي را پيش رو داريد.
خانم سجادي از چه زماني وارد فضا و فعاليتهاي انقلابي شديد؟
ازدواج من با يك مبارز انقلابي زمينهساز ورودم به اين مسير شد. من متولد 1338 هستم. زماني كه با حاجمصطفي ميرفندرسكي سر سفره عقد نشستم، 12سال و شش ماه بيشتر نداشتم. دوستي عمه من و مادر حاجمصطفي بهانه اين ازدواج شد. سال 1351 زندگي مشتركمان را آغاز كرديم. هيچگاه سفره عقدم را از ياد نميبرم. يك سيني كه پر شده بود از سنجد، سمنو، شمع، گندم و... بسيار ساده و زيبا. ساعت حدود 2 شب بود كه صيغه عقد بين من و حاجمصطفي جاري شد. آن زمان مصطفي 25سال داشت و كارمند هتل عباسي بود.
يعني ازدواج با حاجمصطفي شما را هم انقلابي كرد؟
بله، تا مدتي من اطلاعي از فعاليتهاي ايشان نداشتم تا اينكه يك شب خوابي ديدم. رؤيايي كه در يكي از شبهاي سال 51 من را از خواب بيدار كرد. شايد دو هفته بيشتر از ازدواجمان نگذشته بود. يك شب در خواب ديدم كه در خانه را ميزنند. به سمت در رفتم و باز كردم، پيشتر در تعزيههايي كه در دهه محرم برگزار ميشد، كسي كه نقش حضرت ابوالفضل(ع) را ايفا ميكرد را ديده بودم. به محض اينكه در را باز كردم آقايي با همان شكل و هيبت پشت در بود. از من سراغ حاجمصطفي را گرفت. همان موقع همسرم آمد و پاهاي اين آقا را بوسيد و پشت سرش، سوار بر اسب شد. در حالي كه علم سبزي در دست داشتند به آسمان رفتند. من وقتي اين صحنه را ديدم شروع كردم به جيغ زدن و گريه كردن تا اينكه از خواب بيدار شدم. وقتي خوابم را براي همسرم تعريف كردم، آقامصطفي گفتند انشاءالله تعبيرش شهادت در راه اباعبدالله باشد. گفتم مگر شما امام هستيد كه شهيد شويد؟ گفتند مگر شهادت فقط براي ائمه است؟ آنجا براي اولين بار حرف شهيد و شهادت را از حاجمصطفي شنيدم. بعد از آن سر هر مسئلهاي نگران ميشدم كه نكند براي ايشان اتفاقي بيفتد. حقيقت را بخواهيد اين نگراني از دست دادن حاجمصطفي، من را همراه و همسنگرش كرد. لحظهاي از ايشان جدا نميشدم. بعد هم كه اولين دستگيري ايشان اتفاق افتاد.
قضيه دستگيريشان چه بود؟
آقامصطفي كارمند هتل عباسي بود كه به نوعي اين هتل در قلب دستگاه شاه بود. شهيد بارها به خاطر مسائلي در محيط كار با اعتراض و برخورد سخت مواجه شده بود اما اجازه نداده بود من متوجه شوم. در نهايت سال 53 برحسب اتفاقي كه در هتل افتاد، ساواك ايشان را دستگير كرد. آنجا بود كه متوجه شدم همسرم از مريدان امام خميني است و فعاليت انقلابي ميكند. وقتي خوابي كه در مورد شهادتشان ديده بودم را با خودم مرور كردم، عهد بستم تا آخرين لحظه در كنارش بمانم و كنار همسرم شروع به فعاليت كردم.
به عنوان يك زن، آن هم در سن 15 سالگي چه فعاليتهايي ميكرديد؟
هر كاري كه همسرم انجام ميداد من هم كمكش ميكردم. مبارزات سياسي، تظاهرات مردمي، سازماندهي تظاهرات و برنامهريزي براي برگزاري تجمعات بانوان، توزيع اعلاميهها، كپي و پخش آنها در ميان مردم انقلابي و... فعاليتهايمان حد و مرز و شهر نميشناخت. يكبار ميخواستيم تعدادي از اعلاميهها را از قم به تهران بياوريم كه من همه آنها را در ميان لباسهاي بچهها پنهان كردم. وقتي مأموران همه را گشتند اصلاً به من و ساك بچهها توجهي نكردند. همان جا حاجمصطفي دستگير شد اما چند ساعت بعد به گمان اينكه اشتباهي شده و تشابه اسمي است، آزادش كردند. كسي نميدانست ايشان همان فردي است كه دنبالش ميگردند. به لطف خدا آزاد شد.
پيش آمده بود كه شما هم در جريان مبارزات انقلابي دستگير شويد؟
نه، من دستگير نشدم اما همسرم تا پيروزي انقلاب اسلامي چندين بار دستگير و شكنجه شد. در بيشتر مواقع از اين دستگيريها بياطلاع ميمانديم. هر بار هم كه به روي ايشان ميآوردم ميگفت من هنوز كاري نكردهام كه مورد رضايت خدا قرار بگيرد. من هنوز دينم را به انقلاب ادا نكردهام. مبارزات انقلابي ما ادامه داشت تا اينكه از خرداد 1357 به كلي علني شد. من هم در همه اين مدت همراه ايشان بودم. در جلسات و تشكلهاي مردمي كنارشان بودم اما نكته قابل تأمل در مورد فعاليت حاجمصطفي اين بود كه ايشان حواسش به بيتالمال بود. ميگفت كسي به شيشههاي بانك و مؤسسات دولتي آسيب نرساند. اينكه دولت خائن است قبول، اما همه اينها از پول من و شما تهيه شده است.
چند فرزند داشتيد؟
در اوج مبارزات انقلابي و در 19 سالگي 3 فرزند داشتم. فرزند اولم زهرا متولد 1353بود. فرزند دومم حسن متولد 1354 بود و فرزند سوم محسن را سال 1357 به دنيا آوردم. با وجود بچهها در تظاهرات شركت ميكردم و روز عاشورا در اوج تظاهرات و فعاليتم فرزند سومم را به دنيا آوردم. فرزند آخرم عباس هم كه متولد سال 1359 است.
يعني با وجود بارداري فرزند سوم و داشتن دو فرزند كوچك، باز در تظاهرات شركت ميكرديد؟
بله در مدت بارداري و تولد فرزندانم كف خيابانهاي اصفهان بودم. خيابانهاي مسجد سيد، ميدان امام(ره)، خيابان جامي و... خوب به ياد دارم چهارم مرداد 1357 تا چند قدمي شهادت هم رفتم اما تقدير خدا بر اين بود كه جان سالم بهدر ببرم و تير ساواكي از بغل گوشم رد شد. اين اتفاق در خيابان جامي افتاد. آن روز اگرچه آماده شهادت بودم اما لحظات سخت و نفسگيري در تعقيب و گريز با مأموران داشتم. سر آخر توانستم خودم را به خانه همسايه برسانم. بعد از كمي استراحت دوباره راهي شدم. روزها تظاهرات و تجمع برگزار ميكرديم و شبها همراه همسرم و شهيد جمدي (از مبارزان انقلابي كه سال 1362در سردشت به شهادت رسيد) و شهيد قربانعلي گورتانياننژاد كه هممحليمان بود و به دست كوملههاي كردستان به شهادت رسيد، ميرفتيم ديوارنويسي.
چه خاطرهاي از دوران مبارزات انقلابي در ذهنتان ماندگار شده است؟
در همين ديوارنويسيها نزديك بود براي اولين بار دستگير شوم. ديوارنويسيهاي شبانه برايمان شده بود يك قانون هميشگي. يك شب كنار نهر آب بزرگي مشغول ديوارنويسي بودم. داشتم شعار «تا اين شاه كفن نشود/ اين وطن وطن نشود» را مينوشتم كه صدايي از پشت سرم گفت خب ديگه چي؟! اول فكر كردم همسرم است. وقتي برگشتم ديدم يك افسر گارد شاهنشاهي است. نزديك بود جانم بالا بيايد. از مرگ نميترسيدم اما از اينكه دست اين آدمهاي نامحرم از خدا بيخبر بيفتم ميترسيدم. با خودم فكر كردم اگر دستگير شوم و به واسطه اين دستگيري همسرم و دوستانش هم به دردسر بيفتند چه؟ زمان زيادي نداشتم و همه اين فكرها به ثانيهاي از ذهنم رد شد. اما آن افسر كه اسلحه هم داشت به من گفت: فرار كن. من هم پا به فرار گذاشتم. دويدم و دويدم و متوجه نشدم كه لب مادي هستم (ما به نهرهاي بزرگ آب در اصفهان مادي ميگوييم). با خود گفتم حتماً گفته فرار كنم تا از پشت شليك كند. براي همين خودم را داخل مادي كه ارتفاع آب تا بالاي سر من ميرسيد، انداختم. ته مادي لجن بود و خودم را داخل مادي پنهان كردم و خدا خيلي رحم كرد. با اينكه شنا بلد نبودم غرق نشدم. مأمور گارد هم فقط صداي افتادن من را به داخل نهر آب شنيد و ديگر نتوانست من را پيدا كند. هوا خيلي سرد بود. خدا خواست تا جان سالم بهدر ببرم.
در تظاهراتي كه شركت داشتيد، كدام مورد را زيباتر ديديد؟
بعيد ميدانم عاشوراي سال 1357 را كسي از همسن و سالهاي من در اصفهان از ياد برده باشد. عاشوراي آن سال همه مردم از خانه بيرون آمده بودند و نماز جماعت باشكوهي خوانديم. همه مردم كه ميگويم شايد سر جمع چند ده نفري بيشتر در خانههايشان نمانده بودند. حتي آنها كه شاهدوست بودند هم آمده بودند. عظمت آن عاشورا را با تمام وجود درك كردم.
در آن دوران شاهد شهادت كسي هم بوديد؟
پاتوق ما بچههاي انقلابي منزل دايي همسرم در چهارسوق بود. همان روز مجسمه شاه را پايين كشيده بودند و دستگيريها هم شروع شد. فرداي آن روز شاه جنايت خود را به حد رساند. مردم بيدفاع و شايد مردمي كه اصلاً در صحنه و در صف اول نبودند هم از اين شقاوت بينصيب نماندند. بسياري كشته شدند و جانشان را از دست دادند. خوب به ياد دارم دختر همسايهمان كه در بالاي پشت بام خانه قالي ميبافت تنها براي لحظاتي از پشت دار قالي بلند شده بود تا به پايين نگاه كند كه با اصابت گلوله مأموران به شهادت رسيده بود. نامش زهره رضايي بود. بعدها مدرسه محل را به نام اين شهيده بزرگوار نامگذاري كردند. بنده خدا نانواي محلهمان هم كه آمده بود سر و گوشي آب بدهد، شهيد شد. نام ايشان اكبر مكتوبيان بود.
شما وارد مسيري شديد كه قرار بود همراه و همسنگر حاجمصطفي باشيد، اما انگار چند قدمي هم از ايشان جلوتر حركت ميكرديد؟
حاجمصطفي و من كه هميشه كنار هم بوديم. ايشان بسيار مهربان بود. در هيچ شرايطي مخالف فعاليتهاي من و كم كردن ميزان حضورم نشد. بسياري از مردم خبر از جنايات شاه نداشتند. خانوادهام هم اول هيچ مخالفتي نميكردند اما بعدها كه مبارزات شكل جديتري گرفت، برخي به من ميگفتند اين كارها را نكن. خيلي تند ميروي. مملكت بههم ميريزد و كشورهاي ديگر ميآيند و به داخل كشورمان سرك ميكشند اما ما كار خودمان را ميكرديم. من و حاجمصطفي نيت كرده بوديم كه زندگيمان را وقف انقلاب كنيم.
گويا شما و حاجمصطفي از مؤسسين كميته ارزاق بوديد، از اين كميته بگوييد.
در بحبوحه انقلاب مردم به دليل مشكلاتي كه وجود داشت، براي تأمين مايحتاج ضروريشان دچار مشكل شده بودند. ما به همراه تعدادي از دوستان، كميتهاي به نام «كميته ارزاق» را تأسيس كرديم. كار اين كميته تأمين مايحتاج مردم از بازاريان و افراد خير و توزيع عادلانه بين نيازمندان بود. مثلاً ما قند، شكر، حبوبات و ديگر اقلام را بستهبندي ميكرديم و در محلهها به دست افراد خوشنام و مؤمن و معتبر ميسپرديم. محل تجمع هم مساجد بود. هر هفته اسامي ثبت ميشد و زمان توزيع اجناس افرادي كه استطاعت مالي داشتند، پول ميدادند و افرادي هم كه توان مالي نداشتند رايگان اجناس مورد نيازشان را تحويل ميگرفتند. در اينجا ميخواهم از پدر و پسر شهيدي كه در طرح كميته ارزاق كمك حالمان بودند يادي كنم. شهيد حسينعلي مستاجران در عمليات رمضان به شهادت رسيد. پسرشان هم بعدها در جبهه به شهادت رسيد.
بعد از پيروزي انقلاب چه فعاليت هايي داشتيد؟
هشتم بهمن سال 1357 وقتي قرار شد امام خميني به وطن برگردند حاجمصطفي چون از اعضاي تيم حفاظت امام بود راهي تهران شد. آمدن امام به تأخير افتاد و نهايتاً ايشان 12 بهمن آمدند. بعد از ورود امام، اواخر اسفند بود كه ايشان فرمودند هر كسي سر كار قبلي خودش برگردد. با توجه به اينكه محل كار حاجمصطفي براي ايشان دعوتنامهاي فرستاد و مجدداً دعوت به همكاري شدند، ايشان گفت نه، من نميروم و عضو كميته انقلاب اسلامي شد. مدتي بعد درگيريهاي شهري شروع شد. ايشان داوطلبانه به سپاه رفت و بعد هم كه وضعيت غرب كشور و كردستان پيش آمد. حاجمصطفي از همان سال 1358 راهي ميدان شد. قبل از پيروزي انقلاب حاجمصطفي براي گذراندن دورههاي چريكي به لبنان رفت و تحت تعليم دكتر چمران قرار گرفت. با آغاز جنگ، به دعوت دكتر چمران به پاوه رفت و بعد از سالها مجاهدت انقلابي و جهاد در جبهههاي حق عليه باطل در سال 1364 در روند اجراي عمليات والفجر8 به شهادت رسيد. رؤيايي كه من سالها پيش ديده بودم محقق شد و در قافله كربلائيان آسماني شد.
شما هم به جبهه رفتيد؟
من مهريه زيادي نداشتم اما با آغاز جنگ به حاجمصطفي گفتم مهريهام را ميبخشم و در عوض شما اجازه بدهيد كه سهمي از خدمت و جهاد در جنگ داشته باشم. ايشان گفت شما مهريهتان را هم نبخشيد ميتوانيد حضور داشته باشيد. البته من حضور نظامي نداشتم اما همراه با مادر شهيدان يزدانپناه كه مادر دو شهيد بودند اقدام به جمعآوري كالاهاي مورد نياز جبهه و رفع نياز رزمندگان ميكرديم. ما مديون انقلاب و اسلام بوديم. هر چه بود همت مردم بود و توجهشان به جبهه و جنگ و رزمندگان كه باعث پيروزي در دفاع مقدس شد. كمي بعد دوره امدادرساني را هم گذراندم و در بيمارستان صحرايي لشكر 14 امام حسين(ع) كار امدادرساني به مجروحان را هم انجام ميدادم. من افتخار جانبازي در حج خونين سال 1366 و جاده آبادان - ماهشهر را دارم. دلخوشيام هم همين يادگاريهاي برجا مانده از آن دوران است.
این گفتوگو نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.