بیبی قصه ما 104 سال سن دارد. اهالی «دارخوین» او را مادر خود میدانند. بیبی زمان جنگ به گواه آنهایی که در این شهر حضور داشتهاند، تنها زنی بوده که تا آخرین روز جنگ تحمیلی در شهر مانده و برای رزمندگانی که از شهرهای مختلف به دارخوین خوزستان میآمدهاند، غذا میپخته، لباسهایشان را میشسته و زخمهایشان را تیمار میکرده.
لوعی ناصریان که مردم دارخوین او را بیبی صدا میکنند خاطرات یک قرن زندگیاش را بدون هیچ فراموشی به یاد دارد. از زمان حضور انگلیسیها در پالایشگاههای نفت آبادان و تلمبهخانه دارخوین تا ماجرای ملی شدن صنعت نفت و اخراج انگلیسیها و تبعید امام خمینی(ره) به عراق و ترکیه و تظاهرات مردم و انقلاب و جنگ و اتفاقات کوچک و بزرگی که در طول 100 سال گذشته رخ داده است.
دارخوین شهر کوچکی است بین اهواز و آبادان و دقیقاً کنار رودخانه کارون. این شهر زمانی ساخته شد که انگلیسیها تصمیم گرفتند در این منطقه تلمبهخانهای برای پمپاژ نفت به آبادان راهاندازی کنند. در وجه تسمیه این شهر گفتهاند «دار» به معنای «خانه»ای است که انگلیسیها از «خوین» یا «دو برادر» خریدهاند.
انگلیسیها پیش از اینکه مجموعه تلمبهخانه را راهاندازی کنند، ابتدا 48 خانه برای کارگران و کارمندان ساختند و سپس شروع کردند به ساخت بناهایی با آجر بصره و منچستر و تأسیساتی که با خود از آن سر دنیا آورده بودند. بناهایی شبیه کلیساهایشان با پنجرههای بلند بالا. آنها آمده بودند که بمانند، پس برای هرچه ساختند، سنگ تمام گذاشتند. آنها برای خودشان 2 سینمای روباز و بسته و کارخانه یخسازی ساختند و دست آخر ماند برای مردمی که از شهر و روستاهای دیگر به دارخوین مهاجرت کرده بودند به امید کار و زندگی بیدردسر.
بیبی لوعی را به طور اتفاقی مقابل بیمارستان تازه تأسیس دارخوین میبینم؛ آمده برای چکاپ. زنی لاغراندام و ریزجثه و قبراق. او بدون عصا و کمک بقیه راه میرود. روی دست و چانهاش جای خالکوبی آبیرنگ قدیمی است که چین و چروکهای پیری نقشهایش را کمرنگ کرده است. از همان خالهایی که برای تسکین درد روی دست و پا میکوبیدند. بیبی برخلاف بیشتر زنان عرب، سفیدروست و چشمان سبز روشنی دارد. بیبی از یک قرن زندگی پر فراز و نشیبی برایمان میگوید که شنیدن هر یک از داستانهایش آدم را میبرد به آن زمانها.
بیبی از زمان ساخته شدن تلمبهخانه دارخوین که کلی انگلیسی و هندی به روستایشان آمده بود، برایمان میگوید: «آن زمان دختر بچه کوچکی بودم. یادم میآد آجر و مصالح را با کشتی میآوردن. میرفتیم کنار رودخونه به تماشای کشتی پهلو گرفته. کارگرها آجرهایی رو که از بصره میاومد خالی میکردن. خیلی وسایل رو انگلیسیها با کشتی به دارخوین آوردن. حتی زمانی که ژنراتورهای بزرگ رو از کشورشون آوردن، من و خیلیها رفتیم تماشا.
انگلیسیها برای خودشون خونههایی درست کرده بودن که کلی با خونههای ما فرق داشت. سینما و کارخونه یخسازی هم ساخته بودن که توی گرما آب خنک بنوشن. از یخها به ما هم میدادن. سینما اون اوایلش برای خودشون و کسایی بود که توی تلمبهخونه کار میکردن ولی وقتی جنگ جهانی شد، خونه و زندگیشون رو ول کردن و رفتن کشور خودشون و بقیه هم تونستن برن سینما.»
بیبی لوعی، هادی، پسرش را صدا میکند. دستش را میگیرد تا راحتتر بایستد. بعد ادامه حرفهایش را میگیرد: «دو تا پسر دارم، یکی هم دختر. هادی از همه کوچکتره؛ 55 سالشه. وقتی بچه بود زنهای انگلیسی به شوخی میگفتن لوعی این بچه رو بده به ما. انقدر که خوشگل بود.» بعد رو به هادی میکند و به عربی میگوید که عکس بچگیاش را نشانمان بدهد. عکس برای 53 سال پیش است: «زمانی که جنگ جهانی دوم شروع شد، انگلیسیها چمدونهاشون رو برداشتن و سوار کشتی شدن و برگشتن کشورشون. خانه و وسایلهاشون رو دادن به مردم. اونها مثل ما روی زمین نمیخوابیدن. تختهای فلزی داشتن که فنری بود و همین هادی عاشقشون بود و روی اونها بالا و پایین میپرید. بعد از انگلیسیها سینما و کارخونه یخ و خیلی از چیزهایی که مونده بود افتاد دست کارمندای ایرانی. هفتهای یکبار سینما رو باز میکردن و مردم برای تماشای فیلم سر و دست میشکوندن. بلیت اون اوایل یک ریال بود. فیلمهای هندی و عربی و انگلیسی نشون میدادن. دوره خوبی بود.»
بیبی از هر دوره خاطرهای تعریف میکند و میرسد به زمان جنگ. آن دوره به گفته خودش به خاطر نزدیکی دارخوین به مرز عراق و لشکرکشی بعثیها به خوزستان خیلی از اهالی، شهر را ترک میکنند، اما بیبی و خانوادهاش میمانند: «وقتی عراقیها چند موشک به دارخوین زدن، خیلی از خانوادهها شهر رو خالی کردن. من و شوهر و بچههام موندیم. تنها زنی که توی دارخوین مونده بود، من بودم. برای سربازها و داوطلبهایی که اومده بودن اینجا غذا میپختم. لباسهاشون رو هم میشستم. فاصلهای نداشتیم با محلی که سربازهای ما و عراقی باهم جنگ میکردن. روزهای سختی بود. برای رسوندن غذا به سربازها انقدر پیاده رفتم که زانوهام از کار افتاد.
اون زمان جاده اینجا خاکی بود. فراموش نمیکنم که دو سرباز داشتن جعبه مهمات میبردن.
هواپیمای عراقی اومد وسط آسمون و سربازها بدو بدو رفتن تا بهشون شلیک نشه. هواپیما موشک انداخت و ترکش خورد توی گردن یکی از سربازها. سر سرباز از بدنش جدا شد و بدنش همینطور میدوید.
50 متر جلوتر اون یکی سرباز وقتی نگاهی به همخدمتیش کرد و دید سر نداره از حال رفت. زمان جنگ خیلی سختی کشیدیم. 8 سال دارخوین موندم و با بقیه از شهر دفاع کردیم که یک وجبش به دست دشمن نیفته. روزهایی گذروندیم که باید ازش فیلم درست کرد.»
از بیبی میپرسم که نمیترسیدی بعثیها وارد شهر شوند و اسیرتان کنند؟ میخندد: «نه برای چی باید میترسیدم. اونها جرأت نداشتن با ایرانیها جنگ کنن.»
چند نفر از اهالی دارخوین به شوخی به او میگویند شام را میهمانش خواهند شد و بیبی جواب میدهد: «قدمتان روی چشم. درسته که پیر شدم ولی مثل همون جوانی برایتان غذا درست میکنم. چی دوست دارین؟ میخواهید قلیه ماهی درست کنم؟ بمونید اینجا تا براتون غذای خوشمزه درست کنم.»
بیبی لوعی همه چیز را به یاد دارد آن هم دقیق و با جزئیات، حتی اسم فرماندهای را که پسرش 40 سال پیش در سنندج پیش او خدمت میکرده. اسم سربازان لشگر 14 امام حسین(ع) که چندین سال در دارخوین مانده بودند، سربازانی که حالا بعضیهایشان فرمانده شدهاند و گهگداری به او سر میزنند.
بی بی از سربازان ایرانی میگوید که از آنسوی کارون شناکنان خود را به دارخوین میرسانند و او به آنها لباس و غذا میدهد و چند روزی مراقبت میکند تا سر حال شوند و حالا هر از گاهی از اصفهان و شیراز میآیند و به بیبی سر میزنند.
بیبی میگوید میهمانش شویم تا خاطرات روزهای پرآبی کارون، کشتیهایی که او به نظارهشان مینشسته، ازدواج چند کارمند انگلیسی با زنان دارخوینی، فیلمهایی که در سینمای شهر کوچکشان دیده، شوهرش که کارمند اداره مخابرات بوده و... تعریف کند.
وقتی میخواهیم با او عکس یادگاری بگیریم خیلی جدی میگوید: «ننه جان حیف که پیر شدم و نمیتونم کمر راست کنم ولی هنوز هم خوشگلم، توی دارخوین هیچ زنی نبود که چشماش مثل من سبز باشه.»
با بیبی لوعی خداحافظی میکنیم با این امید که دوباره برگردیم و سر وقت حسابی پای خاطراتش باشیم. خاطرات زنی که بیش از یک قرن زندگی کرده و روزهای تلخ و شیرین زیادی دیده.
بیبی دارخوین
گزارش از: حمید حاجیپور
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.