22 بهمن سال 1357 كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد، افراد زيادي براي رسيدن به اين مهم به شهادت رسيدند كه جابر سبحاني هم يكي از آنها بود. جوان تازهدامادي كه زندگياش در اوج جواني به فعاليتهاي انقلابي گره خورد و در آخر در بهترين روز عمرش به شهادت رسيد. هنگام شهادت 24 سال بيشتر نداشت و عمر زندگي مشتركش به دو سال نرسيده بود كه همه اينها را پشت سر گذاشت و در روزهايي كه كشورش به وجودش نياز داشت، با تمام قوا وارد ميدان شد و تا آخرين لحظه ميدان را خالي نكرد. شهيد جابر سبحاني يكي از قهرمانان شجاع و انقلابي ايران است. دقايقي با صديقه عينالهي درباره شهيد صحبت كرديم و همسر شهيد در گفتوگو با «جوان» ما را بيشتر با شهيد سبحاني آشنا كرد.
شما چطور با شهيد آشنا شديد و پيوندتان چگونه رقم خورد؟
واسطه ازدواج ما برادرم فيروز بود. او خيلي جابر را قبول داشت و مرتب در خانه از رفتار و كردار خوبش صحبت ميكرد. ميگفت پسر خوب و مؤمني است. سال 1355 با برادرم همخدمت بود و يك سال بعد كه سربازيشان تمام شد با هم ازدواج كرديم. خانواده شهيد خيلي متدين و خوب هستند. خرداد 1356 با هم ازدواج كرديم و ايشان 22 بهمن 1357 شهيد شد. يك سال و اندي با هم زندگي كرديم. در اين مدت خاطرات خوب زيادي از شهيد و خانوادهاش به خاطر دارم. با وجود رژيم طاغوت خانوادهشان از همان زمان نماز و روزه و قرآنشان برپا بود و خاطرم هست خرداد سال 1356 كه ازدواج كرديم مصادف با ماه رمضان بود و با وجود گرماي شديد هوا شهيد روزههايش را ميگرفت. از هر نظر آدم خوبي بود و با شروع تظاهرات مردم فعاليت انقلابياش شروع شد. من آن زمان 16 ساله بودم و خيلي متوجه كارهايش نميشدم. بعدها فهميدم كه اعلاميههاي امام را به خانه ميآورد و براي تظاهرات به شهرستان ميرفت. آن زمان 24 سال سن داشت و خيلي فعال بود. هر جا تظاهرات و مبارزه بود ايشان هم حضور داشت. يادم هست تا صبح سركوچه ميماند و آتش روشن ميكرد و ديگران را به مبارزه تشويق ميكرد. در تظاهرات شهرستانها هم شركت ميكرد و يك وقت از دهانش ميپريد و ميگفت من در فلان شهر بودم و اين كار را كردم. روزي كه دانشگاه تهران خيلي شلوغ بود در دانشگاه حضور داشت. گفت يك لحظه پشتم را نگاه كردم و ديدم شرايط خيلي وحشتناك است و تعريف ميكرد كه از مُردن نترسيدم و فقط به اين فكر كردم اگر اينجا جانم را از دست بدهم خانوادهام بيخبر ميمانند و نميفهمند من كجا هستم. در آخر متأسفانه پيروزي انقلاب را نديد و به شهادت رسيد.
در خانه چطور آدمي بودند و چه شخصيتي داشتند؟
خيلي خوشاخلاق بود. به موقعش شوخي ميكرد و به موقعش جدي بود. همه كارش روي اصول بود. نمازش را اول وقت ميخواند، به موقع به كارهاي ديگرش ميرسيد. هيچ وقت كار آن روز را به زمان ديگري نميانداخت. مأمور قطار بود و يك شب سركار بود و يك شب در خانه بود. اواخر زندگي مشتركمان خيلي كم در خانه بود و ميگفت سركار به من نياز دارند. بعدها فهميديم با قطار به شهرهاي ديگر ميرفت و در تظاهرات شركت ميكرد.
شما نگران مخاطرات فعاليتهاي انقلابيشان نبوديد؟
من خيلي ميترسيدم و ميگفتم كجا ميروي و نرو. ميگفت اين همه آدم چرا ميترسي. خانوادهاش هم خيلي با حضور پسرشان در تظاهراتها مخالفت نميكردند و نميگفتند اين كار را نكن و فقط تذكر ميدادند و ميگفتند مواظب باش. وقتي خانوادهاش اعتراض نميكردند من هم ميگفتم مشكلي نيست. گاهي همسايهها ميگفتند اجازه نده همسرت برود؛ من ميگفتم خودش دوست دارد و نميشود جلويش را گرفت. من هيچوقت مانعش نشدم ولي اگر هم ميگفتم ايشان قبول نميكرد. نه با دعوا، با زبان خوش به من حالي ميكرد كه بايد بروم. ميگفت اين وظيفه من است و بايد بروم. من هم به شهادت فكر نميكردم و فقط ميترسيدم او را دستگير و شكنجه كنند. يك روز كه پافشاري كردم و گفتم حكومت نظامي است و بيرون نرو، برگشت به من گفت تو خواهر فيروز هستي و برادرت انسان بزرگ و دل گندهاي است و اين حرفها از تو بعيد است. گفت تو پشت در بنشين، من ميروم و ميآيم به تو سر ميزنم. من قبول كردم. او هم سر كوچه ميرفت و ميآمد به من سر ميزد و دوباره ميرفت. تنها باري كه پافشاري كردم همين بود. شب 21 بهمن كه به تظاهرات رفت جلوي كلانتري جواديه درگيري پيش آمد و با دست و لباسهاي سياه و كثيف به خانه آمد. آن روز وقتي ظاهرش را ديدم، ترسيدم كه نكند اتفاقي برايش بيفتد. گريه كردم و گفتم به طرفت شليك ميكنند كه گفت اگر هم شليك كنند من ترسي از آنها ندارم. فردا صبح آن روز كه از خانه رفت ديگر برنگشت و شهيد شد.
خودشان از شهادت و از دست دادن جانشان ترسي و نگراني داشتند؟
اصلاً، هميشه ميخنديد، پاي مادرش را ميبوسيد و ميگفت من نمازهايم را خواندهام و روزههايم را گرفتهام، هيچ كار خلافي در عمرم نكردهام ولي اگر در بچگي حرفتان را گوش نكردهام، انشاءالله با شهادتم همه اينها بخشيده ميشود. ميگفت اولين قطره خون شهيد كه به زمين بريزد تمام گناهانش بخشيده خواهد شد. مادرش هم هميشه ميگفت تو پسر خيلي خوبي بودهاي و هيچ وقت ما را اذيت نكردي. شهيد چند باري گفته بود شهادت افتخار بزرگي است كه فكر نميكنم نصيب من بشود.
روزي كه امام وارد كشور شدند چه حال و هوايي داشتند؟
روزي كه امام آمد صبح زود از خانه بيرون رفت و ساعت 4 بعد از ظهر به خانه برگشت. پياده رفت و پياده برگشت. خانهمان نزديك كشتارگاه بود و ميگفت از بوي كشتارگاه فهميدم به خانه رسيدهام. چون ناشتا و پياده رفته بود هنگام برگشت حالش بد شده بود و وقتي بوي كشتارگاه به مشامش خورده بود خوشحال شده بود. آن روز خيلي خوشحال بود. ببينيد خدا به او چه انرژي داده بود كه از جواديه تا بهشت زهرا را پياده رفت و برگشت.
حال و هوايش در ايام دهه فجر چطور بود؟
به نظرم اين 10 روز بهترين روزهاي عمرش بود. روزي كه شاه رفت و روزي که امام آمد خيلي خوشحال بود. دو روز آخر عمرش هم در حال مبارزه بود. در ماجراي خوابگاه نيروي هوايي كه چند نفر شهيد شدند گريه ميكرد و ميگفت چرا بايد اينطور باشد. بچههاي اينها ماندهاند و به من ميگفت ميتواني از اين بچهها مراقبت كني؟ من هم ميگفتم شايد بتوانم. براي انجام چنين كارهايي آماده بود و فرداي آن روز هم خودش شهيد شد.
شهادتشان چگونه اتفاق افتاد؟
صبح انقلابيون اسلحهها را بين هم پخشكردند كه شهيد هم اسلحه گرفت و به سمت باغشاه رفت. آنجا درگيري پيش ميآيد و جابر را ميزنند. يك راننده آمبولانس هم براي كمك ميآيد كه او را هم ميزنند. آنجا يك ساعت و نيم درگيري پيش ميآيد و افراد زيادي به همراه جابر آنجا به شهادت ميرسند. تير به سينهاش ميخورد و تا بيمارستان هم زنده بود. شاگرد آمبولانس، اين دو نفر را به بيمارستان ميرساند. در بيمارستان به شهادت ميرسد. شب قبل با سر و وضعي سياه و كثيف به خانه آمد. صبح كه بلند شد لباسهايش را عوض كرد و آنقدر عجله داشت كه هيچ كارت شناسايي با خود نبرد. با عجله رفته بود و پرستار ميگفت زماني كه او را به بيمارستان رساندند ديگر توان نداشت حرف بزند و فقط نگاه ميكرد. جابر را به اتاق عمل ميبرند و آنجا به شهادت ميرسد. ما دو روز به دنبال جابر گشتيم و همه جا بهقدري شلوغ بود كه كارمان را براي پيدا كردنش سخت ميكرد. حتي در روزنامه چاپ كرديم كه كجايي و خودت را به خانوادهات معرفي كن. روز سوم پزشكي قانوني عكسش را در روزنامه منتشر كرد. آنجا آنقدر شلوغ بود و جنازه زياد بود كه پيكرها را نگه نميداشتند. چون جايي براي نگهداري وجود نداشت. ما كه رفتيم گفتند پيكر را به بهشت زهرا انتقال دادهايم.
يعني تعداد شهدا در روز آنقدر زياد بود؟
خيلي زياد بود. روز 22 بهمن افراد زيادي شهيد شدند. من تا آن زمان پزشكي قانوني نرفته بودم. خدا بيامرز برادرم من را به پزشكي قانوني برد و در راه وقتي از او سؤال كردم به كجا ميرويم گفت جابر مريض است و بايد به بيمارستان برويم. گفتم پس چرا جابر نميتواند صحبت كند؟ گفت با تير به پايش زدهاند و نميتواند صحبت كند. برادرم نميخواست من به سردر ساختمان نگاه كنم و بفهمم به پزشكي قانوني رفتهايم. يك لحظه چشمم به تابلو پزشكي قانوني خورد و وقتي متعجب پرسيدم چرا به اينجا آمدهايم گفت عكسشان اينجاست و بايد عكسش را ببينيم. آن زمان كمسن بودم و تا به حال چنين جاهايي را نديده بودم. جمعيت را ميديدم و صداي گريه و صلواتها را ميشنيدم و فضاي خاص آنجا توجهم را جلب كرده بود. من را به اتاقي بردند و يك آلبوم جلويم گذاشتند. برادرم چون عكس را قبلاً ديده بود سريع صفحه مورد نظر را آورد و عكس شهيد را نشانم داد. من وقتي عكس را نگاه كردم فكر كردم خوابيده است. شهيد به قدري طبيعي و آرام چشمهايش را بسته بود انگار جان داشت و لبخند ميزد. اگر عكس كنارياش كه شهيدي با صورت زخمي بود را نگاه نميكردم، متوجه واقعيت نميشدم. تازه آنجا فهميدم شهيد شده و شروع به جيغ و داد و گريه و زاري كردم.
دو روز بيخبري از شهيد به شما و خانوادهشان خيلي سخت گذشت؟
خيلي سخت بود. نه تنها خانواده شهيد بلكه خانواده من، كل اهالي محل به دنبال جابر ميگشتند. خدابيامرز مادر شهيد خيلي صبور بود. ميگفت اگر پسرم شهيد شده اشكالي ندارد ولي حداقل پيكرش پيدا شود. چشممان به راه بود و همهمان وقتي پيكرش را ديديم آرام شديم. خانوادهشان مذهبي بود و هيچوقت نگفتند چرا پسرمان شهيد شد. مادر شهيد هميشه ميگفت راضيام به رضاي خدا كه بچه شير پاك خوردهام شهيد شد.
شما و خانواده شهيد روز 22 بهمن چه احساسي داشتيد؟ هم انقلاب به پيروزي رسيده، هم يكي از عزيزترين كسانتان به شهادت رسيده است؟
نه تنها خانواده بلكه تمام ايران از بابت پيروزي انقلاب خوشحال بودند. با اين همه شهيد، جشن و شادي در كشور بود و مردم شيريني و شكلات پخش ميكردند. كساني هم كه شهيد داشتند طور ديگري خوشحال بودند. نه تنها مادر شهيد سبحاني بلكه بسياري از مادران شهيد ديگر از شهادت فرزندانشان در اين راه خوشحال بودند. مادران بسیاری را ديدم كه گريه ميكردند ولي از بابت شهادت فرزندشان خدا را شاكر بودند. مادر شهيد چند سال پيش در 85 سالگي فوت كرد ولي آنقدر پايبند اصول انقلاب و اسلام بود كه هميشه ميخنديد و ميگفت پسرم شهيد شده و من به او افتخار ميكنم. يك برادر شهيد در كودكي جانش را از دست داده بود و مادر شهيد ميگفت من از بابت فوت آن يكي پسرم بيشتر ناراحتم تا شهادت جابر.
گفتوگو از: احمد محمدتبريزي
این گفتوگو نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.