جو روشنفکری، جوی آمیخته با نقد و نقادی است. گویی هر چه جنبه نقادی سخن و نوشته بیشتر باشد، بیشتر به دل می نشیند. به نظر می رسد این نوع از نقد و نقادی که مخرب هم هست، میراث فرهنگ و اندیشه چپ و مارکسیستی در ایران است. البته نقد و نقادی از ویژگی های جهان مدرن هم است، ریشه در جهان سنت هم دارد اما بر خلاف این دو که قصد و غرضشان از نقد و نقادی گشایش راهی برای برون رفت از مشکلات و شرایط فعلی و اصلاح است، در اندیشه های چپ نقد جهان مدرن به نوعی در پی نفی آن است و نه تنها کمک چندانی به ما نمی کند بلکه شرایط زیست ما را به مخاطره نیز می اندازد و آرامش را از زندگی مان می ستاند.
جنبه دیگر و آنهم مخرب «پدیده نقد» در ایران فعلی، همان پدیده نه چندان جدید «دیدن همه را و ندیدن خود را» می باشد. انسان ایرانی معاصر، اعم از مذهبی و غیر مذهبی، روشنفکر و غیر آن و حتی مردم معمولی همواره در سلوک و قضاوتهایشان به نوعی نقد متوسل می شوند. تو گویی نقد به جزء لاینفکی از زندگی و اندیشه اشان مرتبط شده است اما نکته مخرب اینجاست که این نقد همیشه شامل دیگران می شود و هیچ کس به جنبه دیگری از نقد، یعنی «نقد خود» و عملکرد {و چه اشکال دارد اگر بگوییم نقد اندیشه های} خود، نمی اندیشد.
یکی از نکته های مهم مطرح شده در دین مبین اسلام در کنار سایر مزایایش، که مدتی است توسط مخاطبین ظاهرا به همین بلا گرفتار آمده است، موعظه و وعظ است. پیش از این نقد و نقادی به صورت سنت جاری و حسنه ای در وعظ و موعظه تبدیل شده بود و این قضیه ضمن ریشه دار بودن برای اصلاح جامعه بسیار سودمند واقع می شد. اما چه پیش آمده است که اکنون مخاطبان این سنت حسنه نیز کمتر به دنبال فهم واقعی آن هستند و حتی هدف از دنبال کردن آن توسط مخاطبین، برطرف کردن مشکلات نیست بلکه به جای توجه به نکات مهمی که از منظر نقد وارد است و جستجوی آن در وجود خودمان به قصد اصلاح و اصلاح گری، که پی آمد مثبتش تغییر در جامعه و اصلاح تدریجی آن است، به دنبال یافتن مصادیق نقد ها در به اصطلاح "جان و جهان" دیگرانیم. به راستی علت این همه مشکلات چیست؟ آیا جز این است که ما خود را مخاطبان واقعی اصلاح نمی دانیم و قرار نیست هیچ نقدی متوجه ما شود؟ گویی پند بزرگ لئوی تولستوی را فراموش کرده ایم " همه می خواهند جامعه را بسازند، هیچ کس در پی اصلاح خود نیست". چرا ما با شنیدن پند ها و موعظه ها بدنبال یافتن مصادیق آن در وجود خود نیستیم و چه بسا حتی این مشکل به نگاهمان نسبت متون مهم و مقدسمان نیز رخنه کرده است و... چه بسا کسانی در آن نیز صرفا بدنبال یافتن اماره هایی برای محکوم کردن دیگرانند؟ دور باد از ما دور باد...
گویی به قول اخوان ثالث، همه خود را حکایت آن غریبی می دانیم که قصه اش چون غصه اش بسیار است " من غریبم و قصه ام چون غصه ام بسیار". چه شده است که ما انسانهای ایرانی صرفا خود را موجوداتی منحصر به فرد می دانیم که مخاطب هیچ وعظ و پند و اندرزی نیستیم و گویی هر چه هست و نیست از دیگران است. حال این ویژگی ها به چه دلیل است و چرا مجالی دیگر می طلبد...
با اندک نگاهی به موضوع و نام های سال که همواره با تدبیر حکیمانه و به جای مقام معظم رهبری مطرح می شوند، می توان همین آسیب بالا را پی گرفت. شبکه های اجتماعی در امروز، {و پیشتر صفحات اینترنت و کتب و سخنرانی ها} پر می شوند از مطالبی برای نشان دادن ابعاد مختلف مساله که البته امری است مبارک. شناخت مساله و آسیب شناسی شرایط موجود، قدمی است برای درک و رسیدن بهتر به سمت آنچه مطلوب است. اما باز هم در گفتار و کردار و نوشته ها گویی مخاطب دیگرانند. هیچ کس در پی دیدن مساله و ابعاد آن در وجود خودش نیست. به محض مطرح شده مسائل آسیب شناسانه مرتبط بدان، همه نگاهها به سمت "دیگری" است. غافل از اینکه به قول سعدی شیرین سخن " هیچ کس بی دامنی تر " نیست.
یکی از آسیب های این مساله می تواند این باشد که همه به دنبال عیب در وجود دیگری یا دیگرانند و علی رغم آنکه ادبیات و نیز متون مذهبی ما سرشار از گوشزد کردن این نکته است که هر کس باید از خود آغاز کند و به قولی " گر به خود آیی به خدایی رسی" و مخاطب این متون تک تک مائیم. و اینکه آیا ما " بدان چه می نمائیم" هستیم؟
چرا علی رغم شنیدن حرفها، و یا حتی سخن گفتن در مذمت و مدح آنها، در عمل از آنان تبری جسته و راهی دیگر و غیر از آن می رویم. با نیم نگاهی کوتاه به شبکه های اینک گسترده اجتماعی به وضوح می توان آسیب های پیش گفته را دید. آنان سرشارند از نمونه ایی از قدیم و جدید، مذهبی و ملی، داخلی و خارجی، علمی و احساسی در مدح کالا و اجناس داخلی. اما امان از آنکه یکی صرفا بجای" درم" و حتی "قلم"، "قدمی" بردارد. آیا وقت آن نیست که به جای انتخاب منظری صرفا انتقادی نسبت به جامعه، در گفتار رهبر انقلاب قدری دقیقتر شویم و همان منظر انتقادی را نسبت به خود به کار بریم؟ آیا وقت آن نیست خودمان مخاطب کلام این عالم فرزانه و مجرب شویم؟ آیا جامعه ما ساخته شده و برخاسته از تک تک ما نیست؟
البته غرض از این نوشته صرفا طرح بحث پیرامون موضوع "کالای ایرانی" نبوده و نیست. این معضل در همه ابعاد اجتماعی مان نیز به چشم می خورد.
اخوان ثالث در قسمتی از "قصه شهر سنگستان" با نگاهی آسیب شناسانه از قول دو کبوتر نشسته بر شاخه صدر کهنسالی می سراید:
" بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلید هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید؟
تواند بود
پس از این کوه
تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیک غار تار و تنها، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرن ها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاش با سرود سالخورده نغز بستاید
پس از آن
هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهی است
کنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد
پس آن هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
از او جوشید خواهد آبی
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل..."
باشد که " انسان ایرانی" با نقد " جان و جهان" خویش در چشمه ای روشن " غبار از تن" بردارد و بداند که نیازی به رفتن دنبال آرمان های دور و دراز و پیچیده نیست و چه بسا به قول پیشوای ما امام علی (ع) "ای آرزوهای بلند و عمر کوتاه". باید به دنبال قدم های کوچکی بود برای رسیدن. مگر نه این است که فتح کوههایی بزرگ با قدم های کوچکی آغاز می شود؟
قدم هایی هر چند کوچک، از ایستادان و رکود و غرق شدن درون "مردابی سرد" بهتر است و ای بسا " این جهان کوه است و فعل ما ندا" و همگان واقفند که صدای پیچیده و پژواک گونه ای که از غار بر می خیزد، بیش تر نباشد، مطمئنا برگرفته و آخر همان کلام پیشین ما است {شما بخوانید رفتار پیشین ما}. هر چه بگوئیم و هر چه کنیم ثواب و ناثواب به آن دچار می شویم.
آیا بهتر نیست بجای گفتن «آیا امید رستگاری نیست؟» که پژواکش چیزی جز "...آری نیست." نباشد قدم در راه بگذاریم و بگوییم: "آیا امید رستگاری است؟" مطمئنا پاسخی جز "... آری هست." از پژواک غار نخواهیم شنید...
* عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد شیراز