کییرکگور، فیلسوف دانمارکی قرن 19، نیهیلیسم را نوعی «همترازسازی» میخواند و باور دارد که این موضوع سبب تهی شدن امور حائز «اهمیت» میشود. اگر معیارهای فرهنگی، علمی، سیاسی و اقتصادی در عین مهم بودنشان خالی از اهمیت شوند، نمیتوان «توسعهای پایدار» برای آن جامعه متصور بود. در این میان جامعه نیازمند افراد، خلاق، توانا و کارآمد است که به تعبیری «نخبه» خوانده میشوند. مسأله نخبگی در ایران یکی از پربحثترین موضوعات معاصر به شمار میرود و همواره هیبت «سیاست» بر وجه «اجتماعی» آن سایه افکنده است. امروز نقدها و چالشهای جدی پیرامون «نحوه شناسایی، پرورش و هدایت استعدادهای برتر» از سوی نهادهایی نظیر «سازمان سنجش آموزش کشور» که در سال 1347 تشکیل شد یا «سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان (سمپاد)» وجود دارد و بهنظر میرسد مسأله «حفظ و گردش نخبگان» در فرهنگ سیاسی-اجتماعی-اقتصادی ایران معاصر هنوز مغفول مانده است. از این رو، قرائتها و تفسیرهای متفاوتی از «نخبگی چیست؟» و «نخبه کیست؟» وجود دارد. تفاسیری که جامعه امروز ما را به سمت رقابتهای پوچ اجتماعی و فراگیری عطش «شهرت» و روی کارآمدن «سلبریتیها» به جای نخبگان سوق داده است! برهمین اساس با سید حسین نصر، استاد کرسی اسلامشناسی دانشگاه جورج واشینگتن، که تجربه داشتن جایگاه نخبگی در ایران و امریکا را داشته است و نخستین ایرانی فارغالتحصیل از انستیتو فناوری ماساچوست (MIT) و دانشگاه هاروارد امریکا به شمار میرود، پیرامون موضوع «نخبگی» به گفتوگو پرداختم. نصر در عین برخورداری از استعداد علمی در دانش فیزیک، خدمات قابل توجهی در راستای گسترش و اعتلای فرهنگ و تمدن اسلامی را هم در کارنامه پربار خود دارد، به نحوی که با اشراف علمی خود توانست ابهامات نگرش سنتگرایانه در مطالعات تطبیقی ادیان را بویژه در جهان اسلام رفع کند و به این اعتبار، نامش بهعنوان فیلسوف سنتگرای مسلمان در مجموعه صد جلدی «کتابخانه فلاسفه زنده جهان» جای گرفت. نویسنده کتاب «نیاز به علم مقدس» با وجود کسالت، دعوت «گروه اندیشه ایران» برای این گفتوگو را صمیمانه پذیرفت. او که خود در تربیت و هدایت نسلی نخبه در ایران معاصر نیز سهیم است در این گپ و گفت به نکات قابل تأملی درباره تفاوتهای نخبهپروری در ایران و غرب اشاره میکند که این گفتار را بس خواندنی کرده است.
جناب استاد نصر، بحث خود را با تعریف مختصری از واژه «نخبه» شروع کنیم. از نظر شما در زبان فارسی «نخبه» به چه کسی اطلاق میشود؟
کلمه «نخبه» در زبان فارسی از قدیم وجود داشته است؛ اما با ترجمه کلمه «الیت» (élite) از زبان فرانسوی به فارسی، مفهوم دیگری نیز به ساحت معنایی آن وارد شد. اصولاً این واژه در فرهنگ و زبان ما دارای گستره معنایی وسیعی است و به کسی اطلاق میشود که «برجسته»، «خبره» و «مسلط» بر کاری است.
از دیدگاهی کلّیتر، «نخبگی» مفهومی به شمار میرود که با مسأله طبقاتی ارتباط پیدا میکند، مانند نخبگانی که تحت عنوان لُردهای انگلیس در قرون وسطی و حتی پس از آن در جامعه حضور داشتند. ما در تمدّنمان چنین معنایی که نخبگان متعلق به طبقه (class) اجتماعی خاصی باشند و نخبگی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را از راه وراثت بهدست آورده باشند، کمتر داشتهایم. با وجود این، همیشه در تمامی رشتههای مختلف به نخبگان توجه داشتهایم و بهنظر بنده اکنون «عمومیت» واژه «نخبه» در فرهنگ کهن ما ایرانیان باید حفظ شود.
ویژگیهای نخبگی چیست؟ آیا این موضـــوع در تضاد با قانون «اعطای فرصتهای بــرابر» (Equal Opportunities) به همگان نیست؟
اصولاً در این زمینه میبایست چند نکته را مدّنظر قرار داد. اولاً ممکن است فردی در رشته خاصی نخبه باشد ولی در رشتهای دیگر به هیچ وجهمنالوجوه از این ویژگی برخوردار نباشد؛ از این لحاظ ما در زبان فارسی کلمه «خواص» را مطابق با «نخبگان» برای زمینههای مختلف به کار میبریم. بنابراین، واژه «خواص» جنبه منفی که واژههای «الیت» و «الیتیسم» در اروپای قرون وسطی و پس از آن داشتهاند را ندارد. مثلاً ممکن است در یک گروه نوازنده موسیقی ایرانی، تعدادی از افراد در نواختن تار چیرگی فوقالعادهای داشته باشند و در این زمینه نخبه محسوب شوند، اما همین افراد به هیچ وجه آگاهی و نخبگی در رشته زبان خارجه نداشته باشند. بنابراین نخبگی دارای جنبه «مطلق» نیست، مگر اینکه به مسألهای «اجتماعی» و «طبقاتی» تبدیل شود. کاربرد واژه «خواص» در فرهنگ سنّتی ما از این لحاظ قابل توجه است و همیشه معنای مثبت داشته است.
«دموکراسی» از جهتی خواهان «همسطح» و «یک سطح» کردن همگان بوده است و این به معنای تقلیل و پایین آوردن کسانی است که از آن سطح مورد نظر بالاترند. به همین دلیل در جامعه فعلی غرب صحبت زیادی از «برابری» در جریان است و با آنکه اینقدر از «مساوات» و «یکنواختی» و «یکسانی و یکدستی» صحبت میشود، باز هم در هر رشتهای اعم از موسیقی، ورزش، شعر و تحصیل دروس، افراد برجستهای هستند که نخبگان آن رشته به شمار میروند.
در تمدّن جدید نیز گریزی از توجه به واژه «نخبه» و معنایی که دربر میگیرد نیست، چراکه انسان اینگونه خلق شده است. بهطور کلی ابنای بشر از لحاظ آنچه هستند، «برابر» نیستند و هر کس استعداد کار خاصی را دارد. در «اسلام» نوعی «دموکراسی معنوی» وجود دارد که بر اساس آن همگی در پیشگاه «خداوند» از لحاظ «پیروی از احکام شرعی» برابرند، ولی نه از جهت «قرب به حق».
بنابراین اگر «نخبگی» معادل با مزایای ویژه اعم از اقتصادی، سیاسی و اجتماعی و غیره نباشد، از لحاظ «عدالت اجتماعی» و «حقوقی» آسان میشود با آن کنار آمد. در این زمینه، ما نباید دچار اشتباه شویم؛ برای مثال با آنکه همه در مقابل «اجرای قانون» با یکدیگر مساویاند؛ درخصوص «درک احکام» نمیشود کاری کرد که همه افراد یک شهر از آگاهی یکنواختی نسبت به آن برخوردار باشند؛ چراکه بالاخره عدهای حقوقدان هم در میان شهروندان هستند که قادرند خیلی بهتر ریز احکام و قوانین را درک کنند.
به نظر بنده برای حفظ «فرهنگ»، «تفکر»، «دین»، «هنر» و «تمام تجلیات مهم روح انسان» و آنچه خداوند به ما عطا کرده است، افراد نخبهای در هر زمینه وجود دارند. نمیشود گفت که همه مردم آلمان مانند بتهوون در موسیقی بودهاند؛ در واقع نخبگی بتهوون به معنای «حقارت» دیگران نیست. باید به این صورت نگاه کرد که خداوند استعدادها و امکانات گوناگونی به افراد مختلف داده است و افرادی هستند که در درونشان سطح بالایی از این امکانات را برخوردارند و در آن زمینه خاص نخبه محسوب میشوند؛ بدون اینکه یک نوع مزایای کلی اجتماعی و اقتصادی بر آنها مترتب شود و مانند طبقه نخبگان در قرون وسطی غرب شوند.
اصولاً نباید نسبت به واژه «نخبه» و «نخبگان» دیدگاهی منفی داشت، همانطور که نباید از آنها سوءاستفاده کرد. البته در هر جامعه افرادی وجود دارند که با توسل به زور، زر، ریشه خانوادگی یا عوامل دیگری سعی دارند که مزایایی را برای خویش به وجود آورند، ولی آن به بحث دیگری مربوط میشود.
مسأله «گردش نخبگان» موضوعی است که به نظر میرسد در کشور ما به جد پیگیری نمیشود و برنامهریزی برای آن در سطح کلان صورت نمیگیرد. میخواهیم بدانیم مواجهه غرب با این مسأله چگونه است؟
در مغرب زمین از دوره «عقلگرایی» (Rationalism) قرن هفدهم به بعد، برای تقلیل یا از بین بردن نخبگانی که از مزایای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی خاص بهره میبردند، جوی شکل گرفت. یعنی در واقع مبارزهای بود علیه «طبقه روحانیون مسیحی» و «آریستوکراسی» [Aristocracies یا «نخبهسالاری» نظریهای است که به حکومت نخبگان، که از مزایای ویژه برخوردار هستند، باور دارد] که در نهایت منجر به شکلگیری «انقلاب فرانسه» شد و عده زیادی از کشیشان و آریستوکراتهای فرانسوی طی آن کشته شدند.
باید توجه داشت که مبارزه با نخبگان معمولاً از دیدگاههای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نشأت گرفته است؛ این مطلب توسط کارل مارکس در قرن نوزدهم به اوج خود رسید و در پی آن «مارکسیسم» با فکر «یکنواخت کردن همه جامعه» شکل گرفت و گسترش پیدا کرد. البته اینکه همه با هم مساویاند و از مزایای برابر برخوردارند، حتی ثروت هم بهطور مساوی بین آنان تقسیم میشود، در ظاهر ادعایی بیش نبود و در واقعیت چنین چیزی رخ نداد.
در کنار شکلگیری این نوع از ایدئولوژیها که بواسطه آن نهضتهای قرن هفدهمی در اروپا گسترش پیدا کرد و هنوز هم به یک معنا، جزو جهانبینی غرب محسوب میشود، تمدّن غرب از مردم فهمیده و خبرهای برخوردار بود و آنان همیشه کوشیدهاند تا وسایل لازم را برای رشد نخبگان خود تهیه کنند. برای نمونه در انگلیس و امریکا مدارس «خصوصی» در سطح بالا وجود دارد که بهترین دانشجویان و نخبگان فکری را میپذیرند تا برای رشتههای مختلف دانشگاهی تقویتشان کنند. سپس دانشگاههایی مانند دانشگاه «هاروارد»، «آکسفورد» و نظیر آنها هستند که بر اساس پذیرش افراد برجسته و نخبه بنا شدهاند و به کار خود ادامه میدهند. به همین جهت تمام «سیستم آموزشی» مغرب زمین، حتی در زمینههای مادی که توانسته است انسان را به کره ماه اعزام کند، مبتنی بر «تربیت نخبگان» بوده است و باوجود کوس «دموکراسی» زدن، در برخی زمینهها «نخبهگرایی»، جذب، تربیت و رشد نخبگان بسیار مهم تلقی شده است و پیگیری میشود. این موضوع فقط مرتبط با حوزههای علمی و فنی نیست، بلکه مثلاً اگر کودکی دارای استعداد موسیقی است، کنسرواتورهایی وجود دارد تا این افراد نخبه در موسیقی را تربیت کند و بهعنوان یک موسیقیدان برجسته تحویل جامعه دهد.
از این رو، گذشته از تضاد فوقالعادهای که در غرب میان «ثروتمند» و «فقیر» وجود دارد و شاید این موضوع در امریکا بیشتر از همه دنیا باشد، نوعی «تضاد» قابل توجه دیگر در حوزه آموزش و پرورش در غرب وجود دارد. از طرفی نوعی یکنواخت کردن، یک سطح سازی، مخالفت با «توجه به نخبگان»، یا به تعبیری دموکراسی در آموزش و پرورش وجود دارد و از طرف دیگر «توجه به نخبگان»، تأسیس مدارس برای افراد باهوش و برجسته و تربیت آنان دیده میشود.
هماکنون حدود 2500 مؤسسه آموزش عالی در امریکا مشغول به فعالیت است که از دانشگاههای تراز اولی مانند «هاروارد» و «ییل» گرفته تا دانشگاههایی که سطحشان از دبیرستان هم پایینتر است را شامل میشود. اگر تفاوت میان این دو دسته از دانشگاه را مورد بررسی قرار دهید، تفاوت حیرتآوری را شاهد خواهید بود! و آن، این است که نظام تعلیم و تربیت به گونهای سامان یافته است که اولاً حداکثر افراد به آموزش دسترسی داشته باشند و در عین حال مدارسی وجود داشته باشد که افراد نخبه بتوانند پرورانده شوند.
نکته مهم دیگر این است که در تمام رشتهها نخبه بودن همیشه متعلق به گروهی است که در اقلیت است؛ یعنی در یک جامعه نمیشود اکثر افراد صنعتگر یا شیمیدان یا فیزیکدان تراز اول باشند. این مسأله جزو نهاد تمدن انسانی در «شرق» و «غرب» محسوب میشود. نخبگی حد معینی دارد که نمیتوان تغییرش داد؛ هیچ جامعهای نیست که همه افرادش ریاضیدانان «خوبی» باشند! چه برسد به نخبه!
بنابراین حفظ نهادها و سازمانها برای تربیت نخبگان ضروری است؛ درست است که این نهادها امتیازات ویژهای را برای نخبگان قائل میشوند، اما در عین حال، خیر آنان هم به همه جامعه میرسد. اگر جامعهای وسیلهای برای تربیت نخبگانش نداشته باشد، آنگاه از هر جهت صدمه خواهد خورد. ممکن است یک نفر در شهر تهران فوقالعاده نخبه باشد و دستش برای جراحی خوب باشد؛ بیشک باید تمام امکانات را در اختیار این فرد قرار داد تا یک جراح شود. چراکه اگر جراح خوبی شود، هزاران نفر را از مرگ نجات خواهد داد. اما اگر بگوییم «نه همه باید با یکدیگر مساوی باشند و هیچ مزیتی را نباید برای این فرد قائل شد»، نه تنها فرد، بلکه جامعه هم صدمه خواهد دید. اما مزایای اقتصادی و سوءاستفاده کردن از نخبگان را نباید با جنبه مثبتی که نخبه بودن دارد، اشتباه کرد.
با توجه به توضیحات شما مسلم است که نخبگان عاملان فرهنگسازی هستند. حال آیا میتوان «تهاجم فرهنگی» را هم به آنان نسبت داد؟
اصولاً تمام فرهنگهای بزرگ جهان توسط نخبگان ساخته شده است، حتی «فرهنگ عامّه!»؛ یعنی افرادی بودهاند که ما اسامی آنان را نمیدانیم، اما یک کارها و اقداماتی کردهاند که مردم پس از آنها اقتباس کردهاند. برای مثال «شعر فارسی» را در فرهنگ عمومی ایران در نظر بگیرید؛ اگر حافظ، مولانا، سعدی، فردوسی، ناصرخسرو، عطار و شاعرانی مانند آنان نبودند، اصلاً شعر فارسی به چنین اوجی نمیرسید. اینها نخبگان شعر بودهاند ولی همه جامعه ایران از آنها استفاده میکنند. در فلسفه هم همینطور، اگر ابنسینا، سهروردی و ملاصدرا نبودند، چیزی به نام «فلسفه اسلامی» نداشتیم ولی افکارشان در جامعه گسترش یافت و اثر گذاشت. در کشورهای دیگر هم همینطور است. این است که تاریخ نشان میدهد در جوامع موفق، نخبگان از سوی جامعه تشویق، تقویت و مواظبت میشدند و فضاهایی برای رشد آنان ایجاد میشد، از طرفی دیگر، سود آنان فقط به خودشان و خانوادهشان نمیرسید، بلکه به تمام جامعه میرسید!
سؤال پایانی بنده درخصوص موضوع «مهندسی ژنتیک» و پیگیری پروژه ساخت «انسان کامل» از طریق طراحیهای ژنتیکی است. به نظر شما بهعنوان یک فیلسوف سنتگرا، از نظر اخلاقی، انسان تا چه حد میتواند در این گستره پیش برود؟ آیا این دسته از پروژهها در راستای نظریات نخبهسالاری است یا مسائل دیگری را پیگیری میکند؟
این مسأله دیگری است و نوعی «دخالت در طبیعت انسانی» است که به نظر بنده، هم از نظر «فلسفه اسلامی» و هم «شرع اسلامی» حرام است. ما هیچ ضمانتی نداریم که اگر با بازسازی ژنتیکی و فناوریهای جدید بتوانند بچههایی به وجود آورند که در زمینه فناوری یا هر رشتهای نابغه باشند، آنگاه جامعه از هم گسیخته نشود. مثل داستان معروف «فرانکشتاین» میماند. [داستان فرانکشتاین (Frankenstein) اثر معروفی از نویسنده انگلیسی مری شلی است که در سال 1818م. چاپ شد و در آن دانشمند جوانی به نام ویکتور فرانکشتاین جهت تحقق آرزوی علمی خود تصمیم به ساخت انسان میگیرد. او با جمعآوری اعضای انسانها از قبرستان در آزمایشگاهش، انسانی را که از پیوند عضوهایی مخوف ساخته شده بود، بوسیله شوک الکتریکی زنده میکند. اما در کمال ناباوری با انسانی شرور مواجهه میشود که قادر به کنترلش نیست و نهایت مقهور آن میشود.]
بنابراین کار غلطی است و نباید انجامش داد. چنین کارهایی بسیار خطرناک است و افرادی که از این موضوع صحبت میکنند فکر عواقب آن را نکردهاند، مانند افرادی که فناوری نوین را به وجود آوردند ولی فکر محیطزیست را نکردند و اینک دنیا دارد خفه میشود!
بنده کاملاً با این کارها مخالف هستم، چراکه اینها یک نوع «خود بزرگبینی بشر» است؛ نوعی پیوند است که به قول گوته «انسان» با «شیطان» میبندد. خوشبختانه ادبیات ما بر خلاف بعضی از آثار ادبیات اروپایی، این نوع پیمان را تأیید نمیکند. البته اگر دانش ژنتیکی برای جنینی که فلج خواهد شد به کار برده شود و آن را بتوان از این طریق معالجه کرد، هیچ ایرادی ندارد و بنده با این نوع اعمال مخالف نیستم. اما اصولاً وقتی فقط بحث تقویت، تغییرات آزمایشگاهی و عرصه نطفههای مهندسی ژنتیک شده افرادی که دارای نبوغ بودهاند مطرح میشود، به معنای آن است که داریم دست به کارهای شیطانی و خطیری میزنیم که عواقب پیشبینی نشده و بسیار خطرناکی برای بشر خواهد داشت.
آیا ساخت انسان سفارشی اخلاقی است؟
زوج ناباروری در امریکا که بهدنبال اهداکننده تخمک میگشتند، در یکی از روزنامهها، آگهی دادند که اهداکننده تخمکی را میخواهند با ١٩٠ سانتیمتر قد، ورزشکار و بدون مشکلات خانوادگی عمده که نمره آزمون ورودی او به دانشگاه ١٤٠٠ یا بیشتر باشد. این آگهی حواشی بسیاری را بهدنبال داشت و بسیاری از اهالی فلسفه اخلاق را بهفکر واداشت که چقدر ساخت یک انسان سفارشی اخلاقی است؟
بهنظر میرسد علم ژنتیک در سالهای اخیر با پیشرفتهای بسیاری که داشته درمان بسیاری از بیماریها را میسر ساخته و البته امیدواریهایی را نیز برای درمان بسیاری از بیماریهای ناعلاج به وجود آورده است. بااینحال، پیشرفتهای علم ژنتیک به انسان فرصت دخالت در قلمروهایی را داده است که تاکنون از دسترس او خارج بودهاند؛ قلمروهای وسیعی از تولید نوزادان آزمایشگاهی، درمان ناباروری، دستکاریهای ژنتیک برای تقویت حافظه و عضلات گرفته تا انتخاب جنسیت و ویژگیهای جسمی و ذهنی نوزادان و تراریختهسازی حیوانات و حتی انسانها. حال پرسشهایی اخلاقی پیش میآید که به موازات پیشرفتهای علم ژنتیک پاسخ به آنها ضروری است:
انسان از نظر اخلاقی تا چه حد میتواند در این گستره پیش رود؟ آیا برنامهریزی کودکان پیش از تولد و حتی پس از تولد اشکال اخلاقی ندارد؟ آیا میتوان با چنین دخالتهایی مسیر زندگی آینده آنان را تعیین کرد و به جای آنان تصمیم گرفت؟ آیا استفاده از ژندرمانی صرفاً باید محدود به بیماریها باشد یا میتوان از آن برای بهبود ویژگیهای جسمی و ذهنی در افراد سالم نیز بهره برد؟ و...
مایکل سندل، از فیلسوفان جماعتگرای امریکایی، میکوشد در کتاب «انسان بینقص: اخلاق در عصر مهندسی ژنتیک» مبنایی برای پاسخ به چنین پرسشهایی بیابد و توضیح دهد چرا مهندسی ژنتیک و پیشرفتهای شگفتانگیز آن منجر به بروز چنین دغدغههایی شده است.
او پیشرفتهای علم ژنتیک را هم نویدبخش میداند و هم خطرناک؛ نویدبخش میداند چون شاید روزی بتوان بسیاری از بیماریهای توانفرسا را درمان کرد، خطرناک میداند چون ممکن است به ما امکان دهد سرشت خود را دستکاری کنیم.
کتاب «انسان بینقص: اخلاق در عصر مهندسی ژنتیک» اثر مایکل سندل که به قلم افشین خاکباز به فارسی ترجمه شده است اخیراً به همت نشر نو به چاپ دوم رسیده است.
گفتوگو از: علیرضا شیرازینژاد
این گفتوگو نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.