زندگی انسانهای بزرگ همیشه داستانهای پیچیده دارد. برخی از آنها آنقدر زندگی غیرقابل باوری دارند که گاهی شکل افسانه میشود. یکی از این انسانهای بزرگ روزگار ما مهدی طحانیان است. این را از زندگی پر فراز و نشیب و پر ماجرای او میتوان پی برد. او بزرگ قهرمان کوچکی بود که در سن 13 سالگی پا به میدان جبهههای جنگ گذاشت. همین اتفاق میتواند وجه تمایز او با همه هم سن و سالهای دوران خود باشد اما این همه ماجرا نیست اینکه 9 سال حبس و اسارت را تحمل کنی بدون اینکه دشمن حتی یکبار از او امتیاز بگیرد مسأله غیرقابل باوری است که وی به تفصیل این مسائل را در کتاب خاطرات خود با عنوان «سرباز کوچک امام» بازگو کرده است. این کتاب که اخیراً از رهبر معظم انقلاب تقریظ و تأکید یافته است بهانه خوبی به ما داد تا گفتوگویی را با او ترتیب دهیم تا بیشتر درباره این کتاب و خاطرات مهدی طحانیان بدانیم. از جمله اتفاقات جالب توجه در خاطرات ایشان مجبورکردن خبرنگار جنگی در زندانهای بعثی به رعایت حجاب است که این رفتار در نوع خود بینظیر است.
آقای طحانیان، حضور شما در جبهه با سن و سالی کم برای برخی ممکن است این شائبه را ایجاد کند که شما تحت تأثیر فشار یا تبلیغات روانی این راه را انتخاب کردید، پاسخ شما به این افراد چیست؟
زمانی که من پا به میدان جبهههای جنگ گذاشتم تبلیغات اصلاً وجود نداشت. اما متأسفانه این ذهنیت منفی وجود دارد و خودم هم با این موضوع بسیار درگیر هستم. مدام از من سؤال میشود احساس نمیکنید گول خوردید؟ فریب خوردید؟ مغزشویی نشده بودید؟ عکسالعمل من در مواجهه با این سؤالات تعجب و بهت زدگی است. به اصطلاح من میمانم چه پاسخی به این سؤالات بدهم؛ سؤالاتی که کاملاً از سر ناآگاهی و جهالت پرسیده میشود. اگر حضور من و امثال من در جنگ یک امر احساسی بود چگونه میتوانستیم آن همه مشکلات غیرقابل وصف را تحمل کنیم؟ اصلاً برای کسانی که این سخنان را بر زبان میآورند قابل تصور نیست ما در همان روزهای آغازینی که در میدان جنگ حضور یافتیم چه صحنههایی دیدیم که قطعاً اگر کسی ایمان و اعتقاد کامل به راهش نداشت لحظهای هم نمیتوانست تحمل کند و بازمیگشت. پس من این موضوع را با صراحت کامل عنوان میکنم و اینکه بعضی عنوان میکنند جوانان و نوجوانان این مرز و بوم را با تبلیغات روانی و مغزشویی به جنگ میبردند کاملاً اشتباه فکر میکنند و ما نیز با شنیدن این سخنان ناراحت میشویم چرا که به اعتقاد ما توهین میشود.
مهمترین انگیزه شما برای حضور در جبهههای جنگ چه بود؟
روزهای آغازین انقلاب شور و احساس عجیبی در ما ایجاد کرده بود. برای ما نوجوانان آن روزها نام انقلاب مثل بذری بود که زمانی در دل ما کاشته شد. این حس رشد کرد و سریع پر و بال گرفت و همراه خود شور و عشق و ایمان به ارمغان آورد. مجموعه این مسائل از من شخصیتی ساخته بود که نمیتوانستم نسبت به مسائل پیرامونم بیتفاوت باشم. به محض اینکه شنیدم نهادی به نام بسیج شکل گرفته است خیلی خوشحال شدم و فکر کردم هر طور شده باید وارد بسیج شوم. در آن زمان گفته میشد بسیج سن و سال نمیشناسد و هر کس که علاقه و ایمان دارد بیاید و عضو بسیج شود. در سال 1359 بود که عضو بسیج شدم، شاید باور نکنید ولی من با عضویت در بسیج دیگر سر از پا نمیشناختم و تمام زندگیام بسیج و خدمت بهکشور و امام شده بود. در آن زمان تمام هم و غم من شده بود بسیج و حضور در جنگ و این حضور فعال در بسیج مقدمه ورود به میدان جنگ شد.
کسی هم با ورود شما به جنگ مخالفتی داشت؟
نه اصلاً مخالفتی نبود. مهمترین مسأله من برای جنگ سنام بود و یادم هست زمانی که برای رضایت از پدرم پیش او رفتم، پدرم عنوان کرد دوست داشتم سن پسرم بیشتر باشد تا در جبهه کارسازتر باشد یعنی بهتر کمک کند ولی اگر بدانم که در جبهه مفید است اصلاً مخالفتی ندارم. پدرم همیشه میگفت خون پسر من از خون فرزندان دیگر که رنگینتر نیست و اگر در میدان جنگ کارایی دارد حتماً باید حضور بیابد و برای رفتنم تشویقم هم میکرد.
شما زمانی که به جنگ رفتید به اسارت هم فکر کرده بودید؟
من قبل از جنگ خیلی درباره فضای جبهه مطالعه کرده بودم و مطالب بسیاری هم درباره اسارت خوانده و شنیده بودم اما هیچ وقت فکر نمیکردم خودم با موضوع اسارت مواجه شوم و چند سال از عمرم را در زندانهای رژیم عراق بگذرانم.
اگر امکان دارد کمی هم درباره ماجرا و لحظه اسیر شدنتان بگویید؟
عملیات ما در دل شب شروع شده بود یک مسیر طولانی را طی کرده و وارد خاک دشمن شده بودیم. بنا به دلایل و مشکلاتی دستور عقبنشینی داده شد و ما مجبور شدیم که عقبنشینی کنیم، دم دمهای صبح شد و برنامه ما آزادی خرمشهر بود. یادم هست در آن شب به قدری آتش بر سر ما ریخته شد که اصلاً جایی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود. اصلاً توانایی پیشروی نداشتیم. زمانی که تصمیم به عقب نشینی گرفته شد فرماندهان گفتند عدهای باید بمانند تا عقبیها راحتتر برگردند، من هم جز داوطلبانی بودم که تصمیم گرفتم در خط مقدم بمانم و رودررو با دشمن بجنگم. دشمن در صد متری ما بود و کاملاً قابل رؤیت بودند خیلی فضای رعبآوری بود. خیلیها خواهش کردند که نمانم اما من تصمیم گرفتم بمانم. اما همین افرادی هم که ماندند پس از 20 دقیقه تقریباً همهشان شهید شدند و خط مقاومت خیلی دوام نیاورد.
شما شهادت دوستان همراه خود را در آن لحظه کامل به یاد دارید؟
بله کاملاً به یاد دارم و محال است آن لحظات وحشتناک را فراموش کنم. زمانی که تیرهای فسفری چند زمانه دشمن به بچهها اصابت میکرد آنها را به زغال تبدیل میکرد، من بخار شدیدی که از چشمهای دوستانم خارج میشد را کاملاً مشاهده میکردم. لحظهای که تصمیم گرفتم فرار کنم دیدم شخصی من را صدا زد، از بس که زخمی و خون آلود بود او را نشناختم ولی با اسم من را صدا کرد و گفت مهدی اسلحه را زمین بگذار و تا میتوانی فرار کن که دست دشمن نیفتی و تبدیل به حربه تبلیغات دشمن شوی، فرار کن تا اسیر عراقیها نشوی.اینجا بود که من نخستین بار به طور عینی با مسأله اسارت مواجه شدم و به اسارت فکر کردم.
در این وضعیت شوکه نشده بودید؟
چرا قطعاً شوکه شده بودم. وقتی کسی با این حال وخیم به جای اینکه کمکی از من درخواست کند بشدت به فکر من بود تا خودش، برایم بیشتر شوک آور بود. از من خواست چفیه را بر صورتش بیندازم تا آفتاب اذیتش نکند و به محض اینکه چفیه را روی صورتاش انداختم کاملاً با خون یکی و قرمز شد.
سؤالی که ممکن است برای مخاطب ایجاد شود این است که عقب نشینی چه حسی دارد؟
برای من نخستین بار بود که با مسأله عقب نشینی مواجه شده بودم. در مراحل اول عملیات بیت المقدس که طعم پیروزی را چشیده بودیم به قدری احساس شیرینی به ما مزه کرده و تجربه خوبی بود که هیچ تصوری از عقب نشینی نداشتم اما در این مرحله عملیات بیت المقدس که مرحله سوم آن بود همه چیز ناگهان تغییر کرد. صدام بعد از آن شکستها بشدت خشمگین بود، طوری که چند نفر از فرماندهان خود را اعدام کرد. به همین جهت با تمام توان نظامی خود بازگشت. درواقع در آن جنگ، ما فقط با نفرات روبهرو نبودیم بلکه با نیروهای زرهی دشمن مواجه بودیم.
در خاطراتتان به سعی دشمن برای استفاده تبلیغاتی زمان اسارتتان اشاره کرده اید، منظور از این استفاده تبلیغاتی چه بود؟
همان روز و لحظه اول دستگیری من را جدا کردند و پیش فرماندهان ارتش عراق بردند و سعی داشتند تا با فشار من را به سمت خود بکشانند و هر چیزی که دوست دارند از زبان من بشنوند و همچنین در رسانهها علیه ایران بگویم. عراقیها آنقدر از دستگیری من خوشحال بودند که اصلاً قابل وصف نبود. در ادامه من را به سلولی بردند که در آن 23 نفر معروفی که پیش صدام رفته بودند قرار داشتند اما من زمانی که ماجرا را از آنها شنیدم و فهمیدم ماجرا از چه قرار است از لای میلههای زندان بیرون جهیدم و قاطی رزمندگان دیگر از آنجا دور شدم وگرنه قرار بود من نیز پیش صدام برده شوم و در برنامه تلویزیونی در مقابل صدام حضور داشته باشم که به لطف خدا نشد.
در دوران اسارت شکنجه میشدید یا به خاطر سن کم از شکنجه شما پرهیز میکردند؟
اتفاقاً چون سن من کم بود و هیچ همکاری با آنها نداشتم بدتر شکنجه میشدم و کتکم میزدند. اگر با آنها همکاری میکردم هیچ کاری با من نداشتند، چه بسا که من را نیز آزاد میکردند ولی زمانی که مقاومتم را میدیدند شکنجه را دو برابر انجام میدادند. بارها از من خواستند که عنوان کنم سپاهیها داخل مدرسه ریختند و ما را به اجبار به جنگ آوردند یا جلوی دوربین گریه و ابراز پشیمانی کنم ولی خدا میداند یکبار هم این کار را نکردم چرا که عشق به امام خمینی و وطن حتی اجازه فکر این کار را به من نمیداد.
یکی از نکات برجسته در خاطرات شما رفتارتان در مواجهه با خبرنگار خانم خارجی است که بیحجاب بود و شما حتی حاضر نشدید به او نگاه کنید؛ آیا رفتار شما کاملاً بر حسب آگاهی بود یا کسی به شما خط داده بود؟
اتفاقاً اگر هم دوستان داخل اردوگاه فشاری میآوردند برای این بود که امتیاز بدهم تا فشارها کمی از روی من برداشته شود. چون هر زمان که خبرنگاری میآمد و میرفت ما تبعات بسیار سنگینی را متحمل میشدیم و تا ماهها درگیر این مسأله بودیم و باید تاوان همکاری نکردن با خبرنگاران را میدادیم. پس اساساً عاقلانه این بود که کاری انجام گیرد و این فشار کمتر شود. به خاطر سن کم من هر وقت که خبرنگاری میآمد نخستین نفر من را صدا میکردند تا برایشان استفاده تبلیغاتی شود. نکته مهم این است که اصلاً ما خبر نداشتیم چه زمان قرار است خبرنگار بیاید تا ما برنامهریزی کنیم. کاملاً بر مبنای غافلگیری بود و هر رفتاری که سر میزد بر حسب خلاقیت فردی بچهها بود.
شما به مدت 9 سال در اسارت بودید این 9 سال چه میراثی برای شما به جا گذاشته است، آیا توانسته اید با این روزها کنار بیایید؟
ما با یک عشقی وارد این قضایا شدیم که اصلاً توانایی وصف آن خیلی کار دشواری است. من فکر میکنم تحمل آن روزهای سخت ثمره همان عشق غیر قابل وصف است چرا که کسی که راهی را که به آن ایمان دارد انتخاب میکند و به آن عشق میورزد تمام تبعات و مشکلات آن را نیز تحمل میکند. من هر وقت آن روزها را نگاه میکنم این حس عشق و علاقه را مشاهده میکنم که چگونه باعث شده تمام آن سختیها به لحظاتی شیرین و به یاد ماندنی تبدیل شود.
گفتوگو از: مرتضی ویسی
این گفتوگو نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.