محسن آزموده: دين به عنوان راه و روش فراروي انسان از اين حيات ظاهري مادي براي ارتباط برقرار كردن با امر غيبي و معنابخشي و هويتبخشي به خود و جهان خود و ساماندهي به زندگي روزمره در ابعاد فردي و جمعي، واقعيت و حقيقتي همراه و همدوش بشر است و وجوه و سويههاي متكثري دارد، از عقايد و باورها گرفته تا مناسك و آداب، از جنبههاي حقوقي و قضايي تا وجوه نهادي و مادي. مطالعه و تفكر درباره اين سويههاي متكثر نيز از ديرباز از سوي انديشمندان صورت گرفته است. اگرچه حدود 150 سال اخير، مطالعات ديني صورتي غيرتئولوژيك يافته است، يعني تحقيق درباره دين صرفا از منظر باورهاي باورمندان ديني شكل نميگيرد و جامعهشناسان و انسانشناسان و روانشناسان و مورخان و باستانشناسان و عالمان علم سياست و... نيز هر يك با دستگاه مفهومي و ابزارهاي علم خود به پژوهش راجع به دين ميپردازند. فيلسوفان در اين ميان از جديترين تاملگران دين بودهاند و در طول تاريخ فلسفه همواره نسبتي وثيق ميان تامل فلسفي و باورهاي ديني وجود داشته است. البته اين نسبت در دورههاي مختلف به شكلهاي گوناگون بوده است. از حدود 50-40 سال اخير، مطالعه صرف فلسفي راجع به دين بهويژه در دانشگاههاي آنگلو-آمريكن با عنوان مشخص «فلسفه دين» شناخته ميشود، اگرچه تا پيش از آن نيز فيلسوفان برجستهاي به مطالعات غيرتئولوژيك درباره دين پرداخته بودند. امير اكرمي فارغالتحصيل فلسفه دين از دانشگاه مك گيل كانادا و استاد مطالعات تطبيقي و اسلامشناسي در دانشگاههاي ييل و ايسترن منونايت امريكا و پژوهشگر و استاد فلسفه و كلام اسلامي دانشگاه بيرمنگام در گفتار پيش رو به روند شكلگيري مطالعات دين و بهويژه فلسفه دين ميپردازد. اين متن، صورت منقح و ويراسته گزيدهاي از سخنراني او در اولين نشست از سلسله نشستهاي فلسفه دين در پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي است كه به همت دانشآموختگان فلسفه دين اين پژوهشگاه برگزار شده و توسط صفحه انديشه اعتماد تنظيم شده است.
***
امروز در دانشگاههاي سراسر دنيا رشتهاي به نام فلسفه دين داريم كه كارش به طور كلي مطالعه فلسفي راجع به دين است. يعني امروز بحث فلسفي راجع به دين كاري مفروغ عنه در نظر گرفته ميشود. اما در تاريخ انديشه و تحولات سياسي اجتماعي غربيان فراز و فرودهاي زيادي رخ داد كه يكي از نتايجش رشد مطالعات غيرالهياتي دين بود به صورتهاي مختلفي چون فلسفه دين، روانشناسي دين، جامعهشناسي دين، مردمشناسي دين، مطالعات تطبيقي دين، مطالعات تاريخي دين و... يعني وضعيتي پديد آمد كه در آن متفكران بتوانند راجع به دين بحث كنند اما در عين حال رويكردشان الهياتي-كلامي نباشد.
اهميت دين در تاريخ
ديويد هيوم در پيشگفتار كتاب «تاريخ طبيعي دين» كه مرحوم حميد عنايت آن را به سبكي ادبي ترجمه كرده است درباره اهميت دين ميگويد كه «باور داشتن به نيرويي ناديدني و هوشيار در ميان آدميزادگان در همه سرزمينها و همه زمانها، رواجي پردامنه داشته است.» اهميت اين گفتاورد از هيوم آن است كه اين فيلسوف اسكاتلندي با وجود ابهاماتي كه درباره موضعش نسبت به دين موجود هست به عنوان كسي شناخته ميشود كه هرمنوتيك سوءظن را در تاريخ تفكر وارد كرده است. به عبارت ديگر هيوم كرم سوءظن را رواج داده است. البته اين نگاه همراه با سوءظن و ترديد پيش از هيوم نيز رواج داشته است اما هيوم به دليل اهميت و سيطرهاش نقش مهمي در اين زمينه ايفا ميكند.
در سال 2001 در دانشگاه نيويورك دو جامعهشناس پيمايشي صورت دادند و مشخص كردند كه 80 درصد مردم امريكا ديندار هستند. يعني جامعهاي چون امريكا نيز كماكان ديني است. به نظر من جامعه انگلستان، سكولارترين جامعه در دنياست. در سال 2012 مطالعهاي روي گرايشهاي اجتماعي مردم در انگلستان نشان داد كه 52 درصد مردم همچنان گرايشهاي ديني دارند. اين 3 شاهد به نحو روشن نشان ميدهد كه با وجود تحولات گوناگون در سراسر دنيا و مهمتر از هر چيزي رشد علم جديد، دين همچنان نقش بسيار مهم و انكارناپذيري در زندگي انسانها ايفا ميكند و حتي در جوامع غربي نيز دين يك عنصر قوي در گرايشهاي اجتماعي و فردي آدميان است. بنابراين دين سزاوار آن است كه به عنوان يك پديده اجتماعي كه در همه جاي دنيا تاثير و نفوذ دارد مورد مطالعه قرار بگيرد.
اما سوي ديگر تعبير فلسفه دين، فلسفه است. فلسفه در طول تاريخ بشر قوت و قدمتي انكارناپذير دارد. دستكم از 600 سال پيش از ميلاد مسيح، متفكراني چون تالس و گزنفون را داريم كه به فلسفه پرداختهاند. اين انديشههاي فلسفي نيز بعضا متألم و سازگار و گاهي ناسازگار با دين بوده است. نقطه اوج تفكر در يونان باستان، سقراط و افلاطون و ارسطو هستند كه دين برايشان اهميت انكارناپذيري دارد. براي مثال افلاطون در رساله فيدون استدلالهاي متعددي بر اثبات جاودانگي روح ارايه ميكند و ارسطو با استدلال محرك بلاتحرك وجود خدا را اثبات ميكند.
به طور كلي فلاسفه نسبت به دين، رويكردهاي متفاوتي داشتند. اين رويكردها را ميتوان در 4 گروه دستهبندي كرد. رويكرد اول فلسفه را با دين يكسان تلقي ميكند. يعني براي افلاطون و ارسطو و بسياري از فيلسوفاني چون آنها، فلسفه نه فقط منكر دين نيست بلكه مويد آن هست و دين هم چيزي جز تفكر فلسفي نيست. بنابراين با قدري تسامح ميتوان گفت كه براي اين دسته از فيلسوفان، فلسفه و دين يكي بوده است. رويكرد دوم فلسفه را در خدمت دين تلقي ميكند. رويكرد سوم معتقد است كه نقش و شأن فلسفه عبارت است از جا باز كردن براي دين. يعني فلسفه كلا در خدمت دين نيست اما يكي از نقشمايههاي اصلي آن نوعي تاييد و جا باز كردن براي مدعيات و باورهاي دين است. رويكرد چهارم فلسفه به عنوان ابزار تحليل دين است.
به طور كلي فلسفه دين بالمعني الاعم را كه نزد افلاطون و ارسطو و توماس آكويناس ديده ميشود، ميتوان نوعي نگاه فلسفي به باورهاي ديني خواند، اعم از نگاه مثبت يا منفي. اين را ميتوان نوعي الهيات فلسفي و نگاه عقلاني به دين خواند. البته مرز ميان الهيات فلسفي و نگاه عقلاني به دين چندان قابل تدقيق نيست. به عبارت ديگر بايد ميان الهيات نقلي كه مبتني بر نقليات ديني است و الهيات عقلي كه تركيبي از روايات و درايات است و فلسفه دين كه كمتر از مفروضات ديني بهره ميگيرد و عمدتا به مباحث عقلي راجع به دين ميپردازد، تمايز گذاشت. ميان اين 3 نميتوان ديوار حائل مشخص كشيد اما دو تاي اول را ميتوان فلسفه دين بالمعني الاعم خواند اما الهيات بالمعني الاخص را فلسفه دين ميخوانيم كه به خصوص از 1950 به بعد رواج يافته است.
نماينده فلسفه دين بالمعني الاعم را ميتوان افلاطون، فلوطين، اسپينوزا و چارلز هارتسهورن متفكر مسيحي امريكايي قرن بيستمي خواند. براي اين متفكران مرز ميان فلسفه و دين روشن نيست. رويكرد دوم را ميتوان فلسفه در خدمت دين خواند كه متفكراني چون آكويناس، جان لاك و ريچارد سوئينبرن استاد دانشگاه آكسفورد را ميتوان از اين ميان تلقي كرد. نزد اين متفكران فلسفه ابزاري براي تحكيم مدعيات ديني است. براي گروه سوم يعني الهيات فلسفي، فلسفه جا براي اعتقادات ديني باز ميكند و كساني چون ويليام اوكام، كانت، بارت و الوين پلنتينگا متفكر مبرز مسيحي را از اين دسته ميتوان خواند. گروه چهارم را فلسفه دين بالمعني الاخص ميخوانم كه آن را در آثار فلسفي از 1950 به اين سو مييابيم.
در سال 1955 كتاب «مقالات جديدي در الهيات فلسفي» با ويراست السدير مكينتاير و آنتوني فلو منتشر ميشود كه اثري دورانساز تلقي ميشود. در اين كتاب مباحث مهمي راجع به زبان دين، تحقيقپذيري و ابطالپذيري و تكذيبپذيري مطرح ميشود. بعد از اين كتاب آثار فراواني در اين زمينه منتشر ميشود. ويژگي اين آثار آن است كه از فلسفه به مثابه ابزاري براي تحليل و نقادي عقلاني باورهاي ديني استفاده ميكنند. يعني در اين آثار پيشفرضهاي الهياتي و كلامي كه در 3 رويكرد نخست غلبه دارد، تقريبا از ميان ميرود و جاي خود را به ظهور فيلسوفاني ميدهد كه ميكوشند صرف نظر از معتقدات خودشان با تاكيد بر نگاههاي فلسفي محض به باورهاي ديني عمدتا مسيحيت و يهوديت بپردازند.
تعبير فلسفه دين
تعبير فلسفه دين نخست در قرن هفدهم نزد افلاطونيان كمبريج مثل هنري مور و رالف كادورث به كار ميرود كه البته چندان تداول نيافت زيرا متفكران اثرگذاري در طول تاريخ انديشه غربيان نبودند. اما مهمترين متفكري كه بعدا كتابي با عنوان فلسفه دين مينويسد، هگل است كه «سخنرانيهاي درباره فلسفه دين» را در 1821 منتشر ميكند. البته شناخت امروزي كتاب را چندان نميتوان فلسفه دين تلقي كرد. او در مقدمه و موخره هرمي از اديان و سير تحولات آنها را ترسيم ميكند. در فصل اول به مفهوم دين ميپردازد. همچنين به اديان متعين و متشخص مثل اسلام و بوديسم اشاره دارد. بعد به دين مسيحيت ميپردازد كه از ديد او نقطه اوج اين تحول تاريخي است و به بازتفسير مدعيات عقايد مسيحيت ميپردازد. اما عمده فلسفهورزي هگل درباره فلسفه دين بر مسيحيت متمركز است بنابراين او را ميتوان در ادامه الهيات فلسفي يا فلسفه دين بالمعني الاعم دستهبندي كرد.
تاثير عوامل اجتماعي و سياسي
علل و عوامل گوناگون فكري، سياسي و اجتماعي در طول تاريخ مغربزمين پديد آمدند تا اينكه در قرن هجدهم به تدريج مطالعات علوم انساني در حوزه دين در زمينههاي غيركلامي مثل جامعهشناسي، روانشناسي، مردمشناسي، فلسفي و... پديد آمد. مهمترين عامل سياسي و اجتماعي جنگهاي ديني در اروپاست. اين جنگها حول و حوش 200 سال عمدتا در اروپا از 1520 تا 1710 ادامه داشته است. براي مثال در آلمان از 1618 تا 1648 حدود يك سوم جمعيت آلمان(8 ميليون) بر اثر اين جنگها تلف شدند. البته اين جنگها عوامل مختلف غيرديني داشتند اما عمده آنها بين پروتستانها و كاتوليكها يا گروههاي مختلف كاتوليك يا پروتستان عليه يكديگر صورت گرفته است. اين نزاعها براي انديشمندان مغرب زمين در باب ماهيت دين تاملبرانگيز بود. البته ديانت اروپايي در آن زمان عمدتا مسيحيت با پيشزمينه يهوديت بوده است. بنابراين عمده تاملات اين متفكران بر مسيحيت متمركز بوده است. براي نمونه ميتوان به ژان بدن از فرانسه و هربرت آوچربري از انگلستان اشاره كرد. ژان بدن در كتاب مهمي گفتوگويي خيالي ميان 7 نفر شامل 3 مسيحي(كاتوليك، پروتستان، ارتدوكس) و يك مسلمان و يك يهودي و دو فرد دئيست صورت ميدهد. دئيستها كساني هستند كه معتقد به خداوند، معاد(معمولا) و وظايف اخلاقي متخذ از دين هستند اما به دين وحياني باور ندارند. يكي از نكاتي كه براي بدن در اين كتاب مطرح است، بحث حقانيت دين است، اينكه كدام دين بر حق است، موضوع ديگر بحث سامان دادن جامعه با توجه به تنوع ديني است به گونهاي كه جلوي خشونتها و جنگها بر سر مذهب را بگيرد. هربرت آو چربري نيز در كتابي درباره حقيقت آن گونه كه قابل تمايز از وحي است، بحث دئيسم را مطرح ميكند. اين دو متفكر در عين حال كه از جنگها و ساير تحولات متاثر بودند، نقش موثري در شكلگيري بحث رابطه دين و فلسفه ايفا كردند. خلاصه بحث اين دو متفكر اين است كه ميتوانيم به لحاظ عقلاني به حقيقت دست بيابيم كه اين به معناي دئيسم به جاي تئيسم(الهيات اديان توحيدي) است.
از ديگر عوامل فرهنگي و اجتماعي شكل گرفتن فلسفه دين و مباحث عقلاني پيرامون دين، كه از رواج تكنولوژي و پيشرفت علم حاصل شد، آسان شدن سفر به مناطق مختلف جهان از جمله شرق و جهان اسلام است. آشنايي با اديان ديگر در اين ميان نقش مهمي دارد. اوج اين آشناييها در اواخر قرن نوزدهم با كتاب «كتابهاي مقدس شرق» گردآوري، ترجمه و ويرايش ماكس مولر صورت ميگيرد. در اين كتاب براي اولين بار ترجمه نسبتا منقح و پيراستهاي از متون مقدس شرقي و اسلامي به زبانهاي اروپايي صورت ميگيرد و غربيان با اديان شرقي نيز آشنا ميشوند. به تدريج تفكيك ميان دين طبيعي در برابر دين وحياني خودش را نشان ميدهد. تا پيش از اين دين طبيعي در فرهنگ مغرب زمين معناي غالبي نداشته است. دين طبيعي به معناي نگاه غيرالهياتي و غيرمتكي به وحي به دين است.
تحول مهم ديگر نقد كتاب مقدس است. قدرت گرفتن 3 دانش يا معرفت يعني تاريخ، لغتشناسي و هرمنوتيك(معطوف به تفسير متن) موجب شكلگيري رويكردهاي نو به دين شد. مجموعه اين دانشها زمينه پديد آمدن نقد كتاب مقدس را فراهم آورد. در اين زمينه از نقش باروخ اسپينوزا نبايد غفلت كرد كه كوشيد به كتاب مقدس به تعبير خودش نگاه علمي كند. شلايرماخر، اسپينوزا را متفكري پر از روحالقدس ميخواند.
متفكران بزرگ و تاثيرشان بر فلسفه دين
مهمترين چهره در شكلگيري فلسفه دين بدون شك ديويد هيوم، فيلسوف انگليسي قرن هجدهم است. او در كتاب تاريخ طبيعي دين، نگاهي غيرالهياتي و طبيعتگرايانه به دين دارد. هيوم در ابتداي كتابش ميگويد، كساني كه راجع به دين ميانديشند با دو پرسش مواجهند: نخست اينكه پايگاه دين در خرد آدمي كجاست و ديگري اينكه پايگاه دين در طبيعت آدمي كجاست؟
آنچه در مورد هيوم فارغ از درستي يا غلطي ديدگاهش مهم است، شكل گرفتن يك نگاه غيرالهياتي به دين است. آنتوني فلو، فيلسوف دين نام آشنا كه اواخر عمر با تحول از آتئيسم به دئيسم روي آورد، كتابي با عنوان «نوشتههاي هيوم درباره دين» را منتشر كرده كه در آنجا 10 اثر از هيوم را ارايه ميكند. نقطه اشتراك اين آثار نگاه غيرالهياتي به دين است. پس از هيوم، كانت است كه كتاب مهمي به نام «دين در محدوده صرف عقل» را مينويسد. ويژگي مشترك نگاه اين متفكران عصر روشنگري به دين خودمختاري عقل بشر، تساهل ديني و مخالفت با روحانيون كليساست. انديشمند مهم ديگر توماس پين انگليسي است كه انديشههايش در امريكا بر متفكراني چون توماس جفرسون و بنيامين فرانكلين از آباي قانون اساسي ايالات متحده تاثير ميگذارد. توماس پين در كتابي با عنوان «عصر عقل» بر دئيسم تاكيد ميكند. عامل موثر بر شكلگيري انديشههاي توماس پين، نزاعها و جنگهاي ديني در اروپاست.
اما شلايرماخر شايد اولين متفكري است كه به صراحت ميان مغز يا گوهر و پوسته دين تمايز ميگذارد. او پوسته دين را جنبههايي از آن ميخواند كه اديان متفاوت را از يكديگر متمايز ميكند. مثلا در مسيحيت بحث تثليث به آن در مقابل اسلام يا يهوديت تشخص ميبخشد اما ربطي به حاق و گوهر دين ندارد. شلايرماخر متفكري رمانتيك است و برايش احساس اهميت دارد. او دين را احساس اتكاي مطلق به امر مطلق ميخواند.
هگل نيز در كتاب «سخنرانيهايي درباره فلسفه دين» از هيوم و كانت شكايت ميكند و ميگويد در انديشههاي اين دو تحولي رخ داده است. اين تحول چرخش از فلسفيدن راجع به خدا به فلسفيدن درباره دين است. او اين تحول را ناميمون ميداند و معتقد است كه فلسفه بايد كماكان به بحث خدا بپردازد و خودش در اين سخنرانيها به بحث از خدا ميپردازد. به عبارت ديگر متعلق الهيات فلسفي، خداست در حالي كه متعلق شناخت فلسفه دين، دين است. روشن است كه رابطه خدا و دين تساوي نيست.
ديگر متفكر موثر در شكلگيري فرهنگ دين، آگوست كنت است كه انديشه دين انسانيت را مطرح كرده كه همان دئيسم است. او معتقد است هر فرهنگ و تمدني 3 مرحله طي كرده است: 1- مرحله كلامي- الهياتي و افسانهاي؛ 2- مرحله متافيزيكي- فلسفي و 3- مرحله علمي. او معتقد است ما در مرحله علمي به اديان وحياني نيازي نداريم.
انديشمند موثر ديگر در شكلگيري فلسفه دين كارل ماركس است كه اگرچه منكر دين است و دين را جز بازتاب تنشها و درگيريهاي اقتصادي جامعه نميداند اما به تعبير خود پل ريكور، متفكر فرانسوي در كنار نيچه و فرويد هرمنوتيك سوءظن با او پديد ميآيد. ماركس نگاهي 100درصد جامعهشناسانه، اقتصادي و غيرالهياتي يا ضدالهياتي به دين دارد. انديشمند ديگر ارنست رنان در قرن نوزدهم است كه كتاب مهمي با عنوان «زندگي مسيح» دارد. اين كتاب نقد تاريخي كتاب مقدس است و در آن مدعي ميشود كه مسيح تاريخي، آن مسيحي نيست كه در كتاب مقدس مييابيم و تمايزي ميان مسيح تاريخي و مسيح انجيلي ميگذارد.
در انتهاي قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، ماكس مولر پا به عرصه ميگذارد كه دينشناسي تطبيقي را مطرح ميكند. البته رويكرد اصلي مولر زبانشناسي است و نگاهي تاريخي و زبانشناختي به متون مقدس دارد اما اهميت مولر گذار از زبانشناسي به دينشناسي است. او اين تعبير مهم در زبانشناسي را كه:«كسي كه يك زبان را ميداند، هيچ زباني را نميداند» در حوزه دينشناسي مطرح ميكند و ميگويد:«كسي كه يك دين را ميداند، هيچ ديني را نميشناسد» زيرا به تعبير متفكران ما تعرف الاشياء باضدادها. اين نقطه شروع دينشناسي علمي و رشتههايي چون مردمشناسي دين، جامعهشناسي دين، روانشناسي دين و پديدارشناسي دين است. وجه مشترك اين شاخههاي معرفتي نگاه غيرالهياتي به دين است.
متفكري كه همزمان با اين انديشمندان آثارش را مطرح ميكند، فردريش نيچه است البته مفسراني چون والتر كاوفمن معتقدند كه نيچه به هيچ عنوان متفكري ضد خدا نيست و صرفا وضع موجود انديشه و فرهنگ مغرب زمين در زمانه خودش را مطرح ميكرده است. اما وجه مهم نيچه در بحث فعلي نگاه فلسفي به دين است. او معتقد است كه اخلاق مسيحي ضعيفپرور و ستمپرور است بنابراين نزد نيچه نوعي نقد مسيحيت و دين را ميبينيم. همچنين بايد از فرويد ياد كرد كه نگاهي روانشناسانه به دين دارد. او ميان هشيار و ناهشيار تمايز ميگذارد و دين را به حيطه ناهشيار ميبرد. در سال 1921 بارون فردريش فون هوگل، متفكر بريتانيايي اتريشي- اسكاتلندي، كتابي به نام «مقالاتي درباره فلسفه دين» منتشر كرد. كتاب او برخلاف انتظاري كه از عنوانش برميآيد، مسيحيتمحور است اما در آن مباحث فلسفه دين زياد است. كتاب مهم بعدي چنانكه اشاره شد «مقالات جديدي در الهيات فلسفي» با ويراست السدير مكينتاير و آنتوني فلو است كه در سال 1955 منتشر شد.
اين آثار تا اواخر قرن بيستم دربردارنده اين موضوعات است: مسائل سنتي در فلسفه دين به معناي خاص، تصور يا مفهوم مسيحي از خداوند، بحث از صفات خداوند مثل قدرت و علم خداوند، استدلالهايي دال بر وجود خداوند مثل برهانهاي جهانشناختي و غايتشناختي و وجودي و اخلاقي و ارزيابي عقلاني آنها، بحث مهم شر، قرينهگرايي(evidentialism) كه از زمان دكارت مطرح شد، بحث زبان دين، بحث ابطالپذيري و تحقيقپذيري، بحث حيات پس از مرگ، بحث رابطه دين و اخلاق.
3 مرحله در تفكر فلسفي بشر و فلسفه دين
به طور كلي از زمان متفكران پيشاسقراطي تا زمان حاضر، فلسفه محض مغرب زمين 3 دوره كلي را گذرانده است. نخست دوره فلسفه سنتي يا متافيزيك يا دوره وجودشناختي است كه متفكران مختلف با نگاههاي متفاوت و با نتايج گوناگون به دنبال يك دغدغه مشترك بودند، آنها ميخواستند وجود را بشناسند. اين متفكران عمدتا موافق وجود خدا بودند و در مباحثي كه از وجود مطرح ميكردند به بحث وجود خدا ميپرداختند. بنابراين فلسفه سنتي غربي از انديشمندان پيشاسقراطي تا زمان كانت عمدتا به وجودشناسي و متافيزيك اختصاص داشته است. البته در تاريخ تفكر نميتوان تمايزي سفت و سخت ايجاد كرد. براي مثال در افلاطون و ارسطو نيز ما مباحث عمده معرفتشناختي مييابيم. اما به هر حال با كانت شاهد يك چرخش جدي در تاريخ انديشه هستيم كه ماحصل آن اين است كه مباحث فلسفي عمدتا به اين ميپردازد كه ما چگونه ميتوانيم دانش داشته باشيم.
نزد كانت اين سوال پيش ميآيد كه فلاسفه چگونه ميتوانند جهان را آنگونه كه هست، بشناسند؟ يعني چگونه فيلسوف ميتواند انساني بشود كه ذهن عقلانياش شبيه عالم عيني بيروني بشود. اين نكته را ريچارد رورتي، فيلسوف امريكايي در قرن بيستم به شدت مورد نقد قرار داد. او در كتابي با عنوان «فلسفه و آينه طبيعت» به اين بحث ميپردازد كه اين ديدگاه محل ترديد است كه فيلسوفان ذهني دارند كه مثل يك آينه در برابر طبيعت آن را بازتاب ميدهند. به هر حال چرخش مهم در فلسفه غربي با كانت، چرخش معرفتشناختي است.
اما چرخش مهم ديگر در ابتداي قرن بيستم، چرخش زباني است. البته پيش از آن نيز بحث از اهميت زبان و ارتباطش با فلسفه مطرح بوده است اما اين توجه جدي به فلسفه عمدتا با لودويگ ويتگنشتاين در قرن بيستم صورت ميگيرد. براي ويتگنشتاين اين پرسش مطرح است كه آيا ميتوان بدون زبان به فلسفه انديشيد؟ او مدعي است كه انديشيدن بدون زبان غيرممكن است بنابراين ما هر چه در زمينه فلسفيدن تلاش كنيم بايد از منظر و معبر زبان باشد در نتيجه فلسفه زبان و زبان در دين اهميت مييابد.
اين 3 رويكرد عمده فلسفي يعني فلسفه متافيزيك، فلسفه معرفتشناختي و فلسفه زبانشناختي در فلسفه دين نيز بازتاب مييابند. يعني ميتوان نوع نگاه يك فيلسوف به دين را متاثر از نوع نگاه عمده فلسفي در هر يك از اين 3 رويكرد خواند و رنگ غالب فلسفه دين او را تشخيص داد. اين مساله را در تعارض يا تقابل ميان فلسفه تحليلي و فلسفه قارهاي نيز ميتوان ديد. به ميزاني كه هر فيلسوفي يكي از آن 3 رويكرد را مبناي كار خود قرار بدهد، اين تمايزها آشكار ميشود. براي مثال در ميان فيلسوفان تحليلي به دليل تاثير عمده ويتگنشتاين و مكتب پوزيتيويسم منطقي در حلقه دين، بحث زبان دين اهميت بيشتري مييابد مثل ديزي فيليپس اهل ولز. اما نزد متفكراني مثل پلنتينگا كه از اين تاثير دور هستند، مباحث معرفتشناسانه دين پررنگ ميشود.
انتظار و پيش بيني من از راههاي آينده فلسفه دين
رويكرد جديد يعني اول رويكرد زنمحورانه و فمينيستي، دوم تكثرباوري و پلوراليسم و سوم فلسفه مقايسهاي دين در زمانه ما به طور جدي طرح شدهاند. نخست رويكرد زنمحورانه به دين است. تصور از خداوند در مسيحيت كه متعلق به فلسفه دين در طول تاريخ مغرب زمين بوده همواره مردانه بوده است در حالي كه در نگرش فمينيستي به فلسفه دين اين ديدگاه مورد مناقشه قرار گرفته و صحبت از بازنگري در اين زمينه صورت گرفته است. بحث دوم تكثرگرايي است يعني اهميت دادن به تنوع اديان. يعني فلسفه دين در عين حال كه بايد به دين به طور كلي بپردازد و نه يك دين خاص اما معمولا اين فلسفهورزيها راجع به دين معطوف به ديانت مسيحي بوده است. در حالي كه روشن است كه دين و ديانت در مسيحيت خلاصه نميشود و ما با تنوعي از اديان مواجه هستيم و ادعاي انحصار حقيقت محل اعتنا نيست. براي مثال جان هيك تا زماني كه در دهه 1960 تز دكترايش را درباره رابطه ايمان و معرفت منتشر كرد از تنوع اديان بحث نميكرد اما از دهه 1970 به بعد متوجه اهميت بحث تنوع اديان ميشود. از اين تاريخ به بعد كتاب مهم خودش يعني «خدا و جهان ايمانها» را مينويسد و در سال 1982 كتاب «تفسيري از دين» را مينويسد. براي جان هيك از 1970 تا زمان مرگ بحث تنوع اديان مهمترين دلمشغولي در فلسفه دين است. او ميگويد: «جهاني فكر كنيد و خودتان را به يك دين يا فرهنگ خاص محدود نكنيد.» اهميت تكثرگرايي در متفكر برجستهاي چون ويليام آلستون عميقا مشهود است. البته به نظر من كار اصلي آلستون الهيات فلسفي است و نه فلسفه دين. بحث سوم نيز فلسفه تطبيقي يا مقايسهاي دين است كه با حدت و شدت در فلسفه دين معاصر و پيش رو در حال قوت گرفتن است. در اين مباحث بر سرشست عمومي و مشترك دين تاكيد ميشود. متفكري كه در اين زمينه آثاري نوشته ويليام اي. كريستين، متفكر امريكايي(متولد 1944) است كه كتاب مهمش «آموزههاي اجتماعات ديني: يك مطالعه فلسفي» است. او در اين كتاب به دينشناسي تطبيقي پرداخته است. نگاه او به فلسفه دين معطوف به طبيعت دين و متوجه پرسش تكثرگرايي است. يعني وقتي ما با دعاوي متعارض بين اديان مواجه هستيم به لحاظ فلسفي چه راههايي براي رفع تعارض داريم. او از پنجره فلسفه به اين پرسش مينگرد.
فلسفههاي دين با توجه به ابعاد متكثر دين
در پايان بايد از فلسفههاي دين جامعتر با توجه به ابعاد گوناگون دين سخن گفت. نينيان اسمارت، متفكر و دينشناس مشهور انگليسي بحث مهمي به نام ابعاد دين دارد. او معتقد است كه دين 7(برخي جاها گفته 6) بعد دارد: 1- عقايد يا آموزه ها؛ 2- اسطورهها؛ 3- جنبههاي اخلاقي دين؛ 4- جنبههاي حقوقي- فقهي دين؛ 5- جنبههاي نهادي دين؛ 6- جنبه تجربي دين و 7- جنبه مادي دين. از ديد او هر ديني دربردارنده اين 7 بعد هست. نتيجه روشن اين است كه دين محدود به يك بعد نيست در حالي كه اگر به بحثهاي تاريخي فلسفه دين توجه كنيد عمدتا ميبينيد كه مباحث به عقايد معطوف بوده است.
* پژوهشگر فلسفه دين
این مطلب نخستین بار در روزنامه اعتماد منتشر شده است.