هیس! حتی صدای کلیک موس هم برای این فضا زیاد است چه برسد به پچ پچههای درگوشی. اینجا فقط میتوانی به آرامی ورق بزنی، با نوک انگشت بدون آنکه صدای ضربههای ناخنت بر صفحه کلید تبلت شنیده شود بخوانی، آرام سرفه کنی و وقتی خسته شدی بدون سر و صدا سرت را روی میز بگذاری. البته جز این هم نمیتواند باشد چون اینجا کتابخانه است، آن هم کتابخانه ملی در سکوت شیفت شب.
بیرون از سالن البته سر و صدا کم نیست؛ سر و صدای مراسمی که از ساعت پنج عصر برگزار شده و همچنان ادامه دارد اما دو طبقه سالن شیفت شب کتابخانه ملی غرق در سکوت است.
پشت هر میز سبزرنگ یک جوان نشسته و بدون کوچکترین صدایی مشغول مطالعه است. جوانهایی که تشنه علم و آگاهیاند و فارغ از هر اتفاقی که در این ساعت در گوشه و کنار پایتخت میافتد تنها و تنها به کتاب دل بستهاند. مقابل هرکدامشان از دو یا سه کتاب و جزوه گرفته هست تا 20 جلد به اضافه تبلت و موبایل.
صدای نچنچها بالا گرفته؛ مقصودشان من هستم که سر هر میز میروم و از کسی که غرق خواندن است میخواهم چند دقیقهای به سؤالهایم پاسخ بدهد. متصدی کتابخانه خوب موقعی از راه میرسد؛ از مصاحبه مطلعشان میکند تا به جای نچ نچ، سر میزشان بروم و خیلی آرام چند سؤال بپرسم. اولین نفر لیلا افچنگی است که با لبخند پاسخم را میدهد. در مقطع دکترای شیمی فیزیک درس میخواند. کارمند شهرداری است و دو سه شب در هفته از ساعت چهار بعد از ظهر تا حوالی ساعت سه بعد از نیمه شب اینجاست.
از او که میپرسم چرا حتی از این فرصت هم نمیگذرد و استراحت نمیکند، میگوید: «من عاشق درس خواندن و کار علمی و پژوهشی هستم. مقاله و کتاب مینویسم، در دانشگاه تدریس میکنم و هدف دارم؛ میخواهم برای پسا دکتری بخوانم. در این مقطع درس خواندن تمرکزی میخواهد که محیط خانه و برنامههایی که اطرافیان برایم میچینند همخوانی ندارد و تمرکزم را از بین میبرد. فقط محیط کتابخانه است که به من آرامش میدهد، چه شب چه روز.»
جواب این سؤال را که آیا فکر میکنی در ایران تا کجا بتوانی به هدفت برسی؛ اینطور میدهد: «نهچندان، اما من وارد رده سختپوستان شدهام و دستبردار نیستم. علاقهای که به علم و دانش دارم، حریف همه موانع و مخالفتهایی میشود که سر راهم وجود دارد. فقط کاش اینجور فضاها گستردهتر بشود تا امثال من حداقل از بابت وجود چنین فضاهایی خیالمان راحت باشد. متأسفانه در ایران کتابخانه دیگری با این امکانات نداریم. یک مدت حرفش بود این شیفت را بردارند که اگر اینطور میشد عدهای مثل من که اکثر مقالههایم را شبها و در همین کتابخانه نوشتهام فلج میشدیم.»
سر میز بعدی یک دانشجوی دکترای مهندسی هوا فضا نشسته و دوست ندارد اسمی از او آورده شود. از آنجا که امکان دیگری مثل کتابخانه ملی در سطح شهر وجود ندارد، چند ماهی است هر شب برای مطالعه به اینجا میآید. آنطورکه تعریف میکند از بچگی به فضای کتابخانه عادت دارد و خانه را جایی برای مطالعه نمیداند. برخلاف آن دسته از جوانهایی که یا امیدی برای ادامه ندارند یا فقط به فکر مادیات هستند میگوید: «من دنبال اهداف مادی نیستم. درس خواندن برایم یکجور سرگرمی شخصی است نه پلهای برای رسیدن به جایی خاص. نیازهای درونی من با درس خواندن برآورده میشود.»
در مورد نیازی میپرسم که این ساعت شب او را به اینجا کشانده که جواب میدهد: «نیاز به دانستن و کامل شدن است که من را اینجا آورده. خوشبختانه رشتهای هم که در آن تحصیل میکنم نه تنها پتانسیل زیادی برای دانستن و کامل شدن دارد که کاربردی هم هست. اگر در زمینه هوافضا کار کنید میتوانید محصولاتی قابل استفاده هم با کاربرد نظامی و هم عمومی تولید کنید.»
ما آینده ایرانیم
«با این کفش بارها راه رفتهام، اما از بس فضای کتابخانه ساکت است تازه امشب صدایش را با این وضوح میشنوم.» علی 32 ساله که از صدای کفشهایم متوجه حضور من شده، فارغالتحصیل کارشناسی ارشد مهندسی سازه است و غیر از اینکه برای دکتری میخواند، امشب برای انجام پروژهای به کتابخانه ملی آمده که قرار بوده یک شرکت آلمانی انجام بدهد اما بهدلیل دستمزد بالایی که میخواسته، کار به او سپرده شده. علی در این فضا تمرکز خوبی دارد و از اینکه بقیه جوانها را مشغول مطالعه میبیند انگیزه میگیرد: «اگر همین ساعت خانه بودم یا سرم به کارهای دیگر گرم میشد یا اینکه خوابم میگرفت ولی اینجا که هستم یک جورهایی به مملکتم هم خدمت میکنم.»
از تب و تابی میگوید که برای رفتن از ایران بین جوانها بالا گرفته و ادامه میدهد: «امروز خیلی از کارهای تخصصی کشورمان به کشورهای دیگر ارجاع داده میشود در صورتی که این کارها به دست جوانهای خودمان که در آن کشورها کار میکنند انجام میشود. درست است که بیرون از ایران امکانات بیشتری برای پیشرفت وجود دارد، اما به نظر من ما جوانها وظیفه داریم در مملکت خودمان مفید باشیم و با انجام کارهایی مثل پروژهای که من قبول کردهام به خارج نشدن ارز از کشورمان کمک کنیم.»
مجید دو میز آنطرفتر در حال خواندن کتاب «حقوق بینالملل خصوصی» است. با نگاه به چهرهاش یاد هریپاتر میافتم؛ یک هریپاتر اتو کشیده. کت هم رنگ شلوارش را به صندلی کناری آویزان کرده و با پوزیشن خاصی سطر به سطر کتاب را دنبال میکند. 27 ساله و فوق لیسانس حقوق دانشگاه شهید بهشتی است. از چهار سال قبل شبها میشود مجید را در کتابخانه ملی پیدا کرد. به قول خودش کتابخانههای دیگر حتی کتابخانه مجلس هم این فضای آرام را در اختیارش قرار نداده و رغبت نمیکند برای مطالعه جای دیگری برود. با جدیت، شمرده و ادبی: «شبها افراد محدودتری اینجا هستند. کنار جوانهای دیگر حس رقابت ندارم بلکه اینجا بیشتر احساس آرامش میکنم. روزها درگیر وکالت هستم، اهداف بزرگی هم در سر دارم بنابراین راه دیگری نیست جز اینکه شبها اینجا بیایم و لذت ببرم. فکر میکنم اگر یک پیرمرد هم بشوم ماهی دو یا سه مرتبه با کتابخانه همینطور گرم برخورد کنم.»
همین که میخواهم از امیدش به آینده بپرسم با گفتن «شب عالی بخیر» هشدار میدهد که سؤال کافی است ولی برای اینکه سؤالم را بیپاسخ نگذارد با ریتم تندی میگوید: «آینده کشور به اراده و توان جوانها بستگی دارد. آینده را کسی جز من و همنسلهایم نمیسازیم. این سطح از انگیزه را که در کتابخانه میبینم به آینده امیدوار میشوم.»
من تفریحی ندارم
طبقه پایین فرقی با طبقه بالا ندارد. همه جوانها به یک کار مشترک مشغول هستند، اما شاید خیلی اتفاقی جوانهایی که برای مهاجرت از ایران در تلاش هستند و شیفت شبانه کتابخانه را برای خواندن زبان خارجی انتخاب کردهاند پشت میزهای طبقه پایین نشستهاند.
رضا که 31 سال دارد یکی از آنها است. کارشناسی ارشد معماری خوانده و برای مهاجرت اقدام کرده. اینجا به خواندن زبان خارجه و تکمیل مقالهاش مشغول است؛ البته از ساعت 9 صبح تا همین الان که ساعت 2 بامداد است؛ کارهای تحقیقاتیاش را که صبحها امکان دسترسی به منابع کتابخانه وجود دارد انجام میدهد و شبها را که این امکان فراهم نیست، به مطالعه میگذراند. از این همه سکوت خسته نمیشود چون معتقد است اکثر کسانی که اینجا حضور دارند درونگرا هستند اما دلیلش برای رفتن از ایران به درونگرا بودنش ربطی ندارد: «رشته من با هزار رشته دیگر درگیر است و به همین خاطر خیلی به اقتصاد وابسته است؛ این است که باعث میشود شرایط کاریام در ایران ایدهآل نباشد و تصمیم دارم بروم استرالیا تا به هدفهایم برسم.»
هدف امیر هم که پشت یک میز در قسمت انتهایی کتابخانه نشسته تحصیل در انگلیس است. دو سال پیش کارشناسی ارشدش را در شیمی فیزیک از دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی گرفته و با اینکه در مقطع دکتری پذیرفته شده، ادامه تحصیل را به خارج از ایران موکول کرده. میگوید دلیل اینکه خیلی از جوانهای هم سن و سالش شبیه او فکر نمیکنند به خاطر این است که هدفی ندارند. احساس میکند تفریح وقتش را میگیرد برای همین در قسمت آبی رنگ رزومهای که به انگلیس فرستاده، نوشته: «من تفریحی ندارم.»
بهترین جای ایران
رنگ سبز میزها، موکتی که کف سالنها را پوشانده، سیستم تهویه هوا و منبع نوری که بالای سر افراد تعبیه شده، صندلیهای راحت چرمی و همه و همه اینها فضای مناسبی برای مطالعه ایجاد کرده. مهدی که 14سال پیش فارغالتحصیل شده و چند وقت دیگر برای همیشه ایران را ترک میکند، از صفهای طویل دانشجویان در شبهای امتحان میگوید و اینکه این احساس نیاز به دانستن جوانها را نشان میدهد. مهدی از اینکه کتابخانه تبدیل به قرائت خانه شده، احساس خوبی ندارد.
دختری که میگوید به جای اسمم بنویس «نمیگم» کارمند است. صبح زود میرود سرکار و بعد از ظهر تا برسد خانه دیروقت شده و نای مطالعه ندارد، برای همین شبها آمدن به کتابخانه را به خانه رفتن ترجیح میدهد و از اینکه در کنار دیگر جوانها مطالعه میکند رضایت دارد تا حدی که میگوید: «به نظر من اگر مرگ هم یک اتفاق دسته جمعی بود راحت میشد با آن ارتباط برقرار کرد.»
ترم آخر کامپیوتر است و برنامهای که برای آیندهاش در خارج از ایران دارد بیشتر مجابش میکند که شبها را در کتابخانه سپری کند. دلیلش را که برای رفتن میپرسم در جواب از همین کتابخانه شروع میکند: «مثلاً همین کتابخانه با این همه متقاضی در فصل امتحانها، ظرفیت پذیرش همه اعضا را ندارد درحالیکه ما جوانها ثابت کردهایم که به چنین فضاهایی نیاز مبرم داریم، البته کو گوش شنوا؟ یک دانشجو مدام خودش و امکانات و منابع تحصیلیاش را با دانشجوی کشورهای دیگر مقایسه میکند.»
خیلیها به «نمیگم» حق میدهند اما فرشته با خیلیها فرق دارد. 30ساله است و دندانپزشک. حالا هم برای تخصص درس میخواند. میگوید: «بهترین جای ایران همینجا است. بیرون از اینجا گرانی، حاشیه، درد، ترافیک و هزار جور ناراحتی روی سرت آوار میشود، اما اینجا پر است از آرامش. کتاب آخر بدیهایی که بیرون از این فضا وجود دارد نقطه پایان میگذارد.»
سه روز از هفته را از صبح تا 12 شب در مطب کار میکند و 3 روز باقیمانده را از 8 صبح تا 3 نیمه شب در کتابخانه میماند، برای اینکه خودش را به دانستن و پیشرفت نیازمند میداند: «به نظر من آدمهای آگاه، میتوانند شرایط مطلوب را بسازند وگرنه کسی که نتواند شرایط موجود را با زبان مادریاش و در سرزمین مادریاش تغییر دهد هیچ جای دنیا نمیتواند شرایط بهتری بسازد. نه برای خودش و نه برای دیگران.»
اگر قدر جوانی را میدانستیم
عقربههای ساعت، سه بامداد را نشان میدهد. ماشینهای سنگین درحال تردد هستند و کارگرها برای ساختن پارکینگ طبقاتی کتابخانه ملی مشغول کار؛ نه به سکوت داخل کتابخانه و نه به سر و صدای اینجا. آدمها داستان ها و رؤیاهای متفاوتی دارند؛ یکی میخواهد درس بخواند که از ایران برود، یکی میخواهد درس بخواند که بتواند برای کشورش کاری بکند. یکی در فکر لقمه نانی برای کودکش و... اما این شب است که همه آنها را به هم پیوند میزند. شب با آن وهمی که در خود دارد، رؤیاها را به شکلی اغراق گونه پررنگ میکند. آنها جوانان شب هستند.
گزارش از: سهیلا نوری
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.