«سردار شهید حاجحبیبالله کریمی» رزمندهای دلاور بود که پیش از سمت و جایگاه زمینیاش، به جوانمردی و خصوصیات والای انسانی شناخته میشد. در زندگی او نکات عجیبی میبینیم که مرور هر کدام از آنها سیمای عاشقان و عارفان الهی را به تصویر میکشد. در یک مقطع شهید کریمی به عنوان یک جوان دانشجو وقتی با تجاوز ارتش بعث عراق مواجه میشود، حضور در جبههها را به تحصیل در کشور سوئد ترجیح میدهد. یا در مقطعی دیگر به عنوان فرمانده گروه توپخانه ۶۳ خاتمالانبیا (ص) آن قدر تواضع و بزرگی داشت که حتی خانوادهاش از سمت او در جبهههای جنگ بیخبر بودند. شهید کریمی همان طور که مردانه زیسته بود، مردانه نیز به شهادت رسید. ۲۳ فروردین ۱۳۶۶ وقتی حاجحبیب متوجه شد تعدادی از نیروهایش بیخبر از بمباران شیمیایی دشمن در آسایشگاهها مشغول استراحت هستند، به دل گازهای شیمیایی زد و تا لحظهای که جان در بدن داشت، جان بسیاری از نیروهایش را نجات داد. متن زیر خاطراتی از این سردار شهید است که در گفتوگو با خانواده و همرزمانش تقدیم حضورتان میکنیم.
دانشگاه جنگ
سردار حاجرضا صادقی همرزم و جانشین شهید کریمی
با شهید حاجحبیبالله کریمی مرداد ۱۳۶۳ آشنا شدم. از محسنات جبهه این بود که انسان در آنجا با اولیاالله آشنا میشد و بنده هم توفیق داشتم که با بزرگوارانی مثل شهید کریمی آشنا شوم. حاجحبیب از روز اول جنگ در جبهه حضور داشت و تا لحظه شهادت با احساس مسئولیتی که داشت هرگز جبهه را ترک نکرد. قبل از شروع جنگ قصد داشت برای ادامه تحصیل به سوئد برود. موضوع آنقدر جدی بود که همه چیز را آماده سفر کرده و حتی بلیت پرواز تهیه کرده بود، ولی وقتی جنگ شروع شد، این بزرگوار خدمت در جبهه و جنگ را به ادامه تحصیل ترجیح داد.
در واقع شهید کریمی تشخیص داد که در چنین برهه حساسی به دانشگاه جبهه برود و درس خودسازی و خدمت به کشور و اسلام عزیز را بر دانشگاه علوم دیگر ترجیح داد. خیلی زود هم در این دانشگاه صاحب اخلاق حسنه شد و امر خطیر مسئولیت آتشبار را برعهده گرفت آنهم در تیپ مزین به نام امام حسن (ع) که از همانجا فعالیت ایشان در توپخانه شروع شد و با ادامه جنگ حاجحبیب در امر تخصصی که در پیش گرفته بود هر روز حائز جایگاههای بالاتری شد به طوری که در والفجر ۳ و ۴ مسئولیت تطبیق آتش را داشت. خصوصاً در والفجر ۳ که مسئولیت بخش مهمی از تطبیق آتش منطقه وسیعی از جبهه را به عهده گرفته بود. موفقیت در این مسئولیتها عامل واگذاری مسئولیتهای جدیدتری به ایشان شد.
فرمانده متواضع
مسئولیت توپخانه قرارگاه کربلا و چندین محور قرارگاه نجف اشرف، قرارگاه نوح، قرارگاه ثارالله و قرارگاه خاتم از جمله مسئولیتهای شهید کریمی بود. بالاخره هم در سال ۱۳۶۳ مسئولیت فرماندهی و تشکیل تیپ توپخانه ۶۳ خاتمالانبیا (ص) به حاجحبیب واگذار شد، ولی این بزرگوار همچنان حالت خضوع و خشوعش را حفظ کرده بود. این نکته آنچنان بارز بود که سردار رحیم صفوی در تشییع پیکر شهید هم به این خصوصیت اشاره کرد. مسئولیت حاجحبیب حتی در خانه مخفی مانده بود و هیچگاه به خانوادهاش نگفته بود چه مسئولیتی در جبهه دارد. هنگام سرکشی به واحدهای تحت امرش گاهی بعضی افراد او را نمیشناختند و شهید کریمی هم اجازه نمیداد معرفی شود.
همیشه رزمنده
حاجحبیب عمده عمر پربرکتش را در جبهه گذراند و کمتر به مرخصی میرفت. در مرخصی هم مدام در تماس با جبهه جهت مدیریت نیروها و کارها بود. شاید زمانی که به حج مشرف شد، تنها روزهای استراحت ایشان بود. حاجحبیب در انجام امور خستگیناپذیر و در هنگام تصمیمگیری قاطع و سریع بود. به تلاوت قرآن و خواندن ادعیه علاقه خاصی داشت و بر این امر مداومت داشت. در هنگام خواندن اذکار مقدسه حالت عجیبی داشت و غالباً در دعاهایش «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» جایگاه خاصی داشت.
آرزوی شهادت
ایشان بعد از شهادت حاجحسین کابلی، محمد صادقی و حسن شیری کراراً میگفت: من در این عملیات شهید میشوم و میگفت: دیگر تاب و توان و تحمل این وضعیت را ندارم. بله دیگر قفس تنگ تن گنجایش این روح بزرگ و والا را نداشت. همچون آقایمان حضرت ابوالفضل العباس (ع) که به برادر عرضه میدارند دیگر نفسم در سینه تنگی میکند و اجازه حضور در معرکه را از برادر عزیز میگیرد، شهید عزیز حاجحبیبالله کریمی هم به صراحت میگفت: من بعد از شهادت برادران عزیزم، در عملیات کربلای ۸ شهید میشوم. در آخرین روزها در تیپ عکس گرفت تا برای روز شهادتش بماند. چیزی به شهادت حاجی نمانده بود که در قرارگاه جلسهای داشت. در آخرین صحبتی که تلفنی با هم داشتیم گفت: من دیگر دارم میروم و شما خودتان را آماده کنید. گفتم یعنی چه؟ گفت: من دیگر عازم هستم و در قرارگاه هم شما را معرفی کردم! درست بعد از همین جلسه بود که به طرف خط حرکت کرد؛ حدود ساعت ۱۱ یا ۱۱ و ربع بود، در بین مسیری که میآمد، نزدیک یکی از مقرها که عقبه تاکتیکی تیپ ۶۳ بود هنگام بمباران وسیع شیمیایی دشمن، به جهت نجات نیروهای تحت امرش دچار حمله شیمیایی شد و با ایثاری که انجام داد، جان شیرین خودش را تقدیم ایزد منان کرد و به لقاءالله پیوست.
عاشق امام
امیر کریمی، برادر شهید
یاد کردن از حضرت امام خمینی (ره) به عنوان یک فرد مقدس از عادات شهید کریمی بود. نسبت به فرایض دینی دقت زیادی داشت. هر موقع وقت نماز میشد اگر در سفر هم بود کنار جاده میایستاد و نماز میخواند. میگفت: آب هست، وضو میگیریم و قبله را هم که میدانیم، پس نماز را میخوانیم، حالا کجا تا به مسجد برسیم. حاجحبیب با وجود چند سال زندگی زناشویی، بچهدار نشده بود. هر موقع از او سؤال میشد با قاطعیت میگفت: این امتحان الهی است. در مواجهه با مشکلات خونسرد بود و سعه صدر داشت. هم اهل تدبیر و تفکر در برنامهریزی بود و هم با عمل و آگاهی کامل به مشکلات چیره میشد. اوقات فراغت به مطالعه کتابهایی که تهیه کرده بود میپرداخت یا ورزش میکرد.
فعال انقلابی
اخوی قبل از انقلاب در جلسات مخفیانه مذهبی شرکت میکرد و بعد از انقلاب هم در شهر آبادان شدیداً فعالیت مذهبی داشت؛ خصوصاً در مورد چاپ و توزیع اعلامیههای حضرت امام (ره) بسیار فعال بود. از آرزوهای شهید این بود که فرد مفیدی برای جامعه باشد لذا مدام در حال مطالعه، عبادت و خودسازی بود. از دیگر خصوصیات اخلاقی شهید کریمی این بود که به شرکت در نماز جمعه و جماعت نمازهای یومیه بسیار تأکید داشت. اعتقاد شدیدی به لقمه حلال داشت و در مورد حرامخواری باید بگویم مضحک است که بگوییم دوری میکرد! حتی در مخیلهاش هم حرامخواری نمیگنجید و از لقمه شبههناک به شدت پرهیز میکرد. معتقد بود لقمه حرام منشأ بسیاری از کجرویها و انحرافات است. آبادان که شهری مرزی است زادگاه شهید بود، لذا ایشان از اولین ساعات شروع جنگ در معرکه حضور داشت. شهید قبل از جنگ عضو کمیته حفاظت از نفت بود و مسلح به سلاح گرم، با شروع جنگ تحمیلی سلاح کلت حاجحبیب تبدیل به ژ. ۳ شد. جنگ آغازی بود برای پختگی و رشد و تعالی اخلاقی و انسانی ایشان.
کُت بابا
مادر شهید
قبل از حبیب، خدا به ما چهار دختر داده بود. همسرم به کربلا رفت و از سیدالشهدا (ع) خواست به ما پسری بدهد که مثل حبیب ابن مظاهر باشد. الحمدلله این چنین شد و خدا حبیب را ۷/۱۲/۱۳۳۶ به ما داد. وضعیت اقتصادی ما متوسط بود. همسرم به عنوان کارگر در شرکت نفت کار میکرد. اول مستأجر بودیم ولی بعد خانهای قسطی خریدیم تا بچهها که بزرگ میشوند زندگی راحتتری داشته باشند. شهید در نوجوانی در مغازه یکی از آشنایان کارهای فنی مثل تعمیر یخچال و کولر انجام میداد. در همان حال علاقه زیادی به مطالعه کتب مذهبی و قرآن و حضور در مسجد داشت و از سن ۱۵ سالگی فرایض مذهبیاش را انجام میداد. یک روز همزمان کت حبیب و پدرش را با هم شستم و کت پدرش زودتر خشک شد. حبیب آن را پوشید و بیرون رفت. وقتی برگشت گفت: ۴۰ تومان توی جیب بابا بود. گفتم خب خرج میکردی. در جواب گفت: این مال بابا است و دست من امانت بود.
ازدواج ساده
بعد از شروع جنگ حبیب با دختر یکی از همسایههایمان ازدواج کرد. البته آنها مهاجرت کرده بودند به شهرکرد و بعد از ازدواج عروس را آوردیم شیراز و خود حبیب بعد از ازدواج دوباره به جبهه رفت. ازدواجی بسیار ساده و بدون تشریفات داشت. ۱۰۰ هزار تومان مهریه به اضافه قرآن و آئینه و شمعدان، زندگی خوبی با همسرش داشت با اینکه همیشه جبهه بود ولی همدیگر را دوست داشتند و زندگیشان گرم بود. با وجود علاقه به بچه، ولی نتوانستند بچهدار شوند و حبیب این را مصلحت الهی میدانست. پسرم همیشه به من میگفت: شما به خدا چه میگویید که شهید نمیشوم. حبیب از روزی که جنگ شروع شد در جبهه حضور داشت.
یک روز در جواب یکی از همسایهها که به ایشان گفته بود دیگر جبهه نرو، بس است گفته بود تا جنگ در ایران هست میرویم. وقتی هم که تمام شد میرویم با اسرائیل میجنگیم. شبی که حبیب به شهادت رسید ساعت حدود ۲ نیمه شب در عالم خواب دیدم که سفرهای انداختهاند و من با دیدن سفره میگویم چه سفرهای است که آب و گل رویش نیست. من الان خودم از باغچه گل میچینم که یک دسته گل و یک تنگ آب آوردم و به عروسم گفتم این را بگذار وسط سفره. از خواب که پریدم تا ۶ صبح گریه میکردم. اخبار اعلام کرد عراق در شلمچه از سلاح شیمیایی استفاده کرده و پسر من هم جزو شهدای شیمیایی آن شب بود.
تطبیق آتش
کاظم اسپرهم، همرزم شهید
بعد از عملیات کربلای ۵ پاتکهای دشمن پی در پی و هر روز انجام میشد. نیروهای بعثی در تنومه بازسازی و آماده و تجهیز شده بودند و شبانه از تنومه راه میافتادند و سحرگاه به خط میزدند. بیشترین پاتکها هم در سه محور بود؛ اول زاویه پنج ضلعی که در حد لشکر امام حسین (ع) بود. دوم در موازات کانال زوجی که به خط لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) ختم میشد و سوم بین این دو که حد لشکر ۲۵ کربلا بود. برای جلوگیری از این پاتکها و تضعیف آنها، از نیمه شب تا وقتی که پاتک دفع شود تطبیق در حال کار و فعالیت شدید بود. من از ساعت ۱۱ شب کار را تحویل میگرفتم و تا نماز صبح انجام وظیفه میکردم. بعد از نماز صبح تحویل حاجرضا میدادم.
رؤیای صادقه
یکبار شب پرکاری را گذرانده بودم. از دکل شهید اکبری، رادار رازیت اطلاعاتی را در مورد اعزام ستون بزرگ زرهی از تنومه گزارش داده بود. به شدت اجرای آتش داشتیم تا دشمن را ناکام بگذاریم. آن شب حاجحبیب هم در تطبیق بود. اذان صبح شد و برای نماز به سنگر استراحت رفتم و خواستم قامت ببندم که با التهاب عجیب و گریههای شدید حاجحبیب مواجه شدم. البته برای رزمندهها چنین حالتهایی در راز و نیاز با خدا پیش میآمد و تا حدودی عادی بود. آن روز، اما از این حالت حاجی متأثر شدم و نماز را با حال و هوای عجیبی اقامه کردم و به تعقیبات رسیدم. حال حاجحبیب چنان دگرگون بود که تاکنون او را چنین ندیده بودم. تاب نیاوردم. برادر دیگری هم در سنگر بود و هر سه با شدت گریه و تضرع میکردیم، ولی حال من کجا و حال حاجحبیب کجا! در سنگر تطبیق هم در ادامه دفع پاتک حاجرضا و شاید حاجصغیری با هم مشغول بودند و صدای ما به آنها نمیرسید. مدتی گذشت و دیدم التهاب حاجحبیب تمامشدنی نیست و این حالت غیرعادی است. او را بوسیدم و گفتم حاجی چه خبره؟ ما را نصف جون کردی. برگشت و به دیواره طرف در سنگر که با پتو پوشانده شده بود تکیه کرد و همینطور اشک به پهنای صورتش سرازیر بود. چشمانش متورم شده و صورتش سرخ شده بود. گفت: کاظم من امشب خوابی دیدم که تعریفکردنی نیست. اصرار کردم و گفت: اگر فقط به من مربوط میشد نمیگفتم. من باز از او خواستم که خوابش را تعریف کند. گفت: خواب دیدم در وسط یکی از همین بیابانهای جبهه خانم چادری مجللی روبهرویم ظاهر شد. صورتش را نمیدیدم، فهمیدم که فرد مقدسی است. سلام کردم. پاسخ که داد متوجه شدم بانوی دو عالم حضرت زهرا (س) است.
چند قدمی فاصله داشتم، خواستم جلو بروم و از چادرش بگیرم و ببوسم مانع شد. قبل از اینکه تقاضایی کنم فرمود: در این عملیات پنج تن از فرماندهانت شهید خواهند شد. خود را آماده کردهای؟ عرض کردم مادرجان اسمشان را میفرمایید؟ چهار تن از آن پنج تن را نام برد. گفتم مادرجان منهم جزو این پنج تن هستم؟ فرمود: تو آخرین آنها هستی. به اینجا که رسید چنان زد زیر گریه که داشت از حال میرفت. برایش شربت آبلیمو آوردم و مدتی راجع به آن با هم صحبت کردیم. به خدا قسم در چهره حاجحبیب با آن حال گریه، شادی وصفناپذیری از این خواب دیده میشد. شاید این همه التهاب تنها ناشی از دیدار نبود بلکه متأثر از خبر شهادتش بود. قلبم داشت از جا کنده میشد. پرسیدم حاجیجان میگویی این چهار فرمانده چه کسانی هستند؟ گفت: خانم فرمودند: نگویید. شاید هم به خاطر اینکه یکی از آنها همان نفر سوم حاضر در سنگر بود. نگفت و از من هم خواست این خواب را تا او زنده است بازگو نکنم.
پنج تن
حاجحبیب خبر شهادتش را از حضرت زهرا (س) گرفته بود و اطمینان داشت که به شهادت خواهد رسید. این خواب تأییدی بر شهادت چهار فرمانده رشید تیپ ۶۳ خاتمالانبیا بود که حضرت زهرا (س) آنها را شهید اعلام کرد. من از آن روز مترصد شهادت برادرانم بودم تا اینکه چند روز بعد صدای گریههای بلند حاجرضا سلیمانی مرا از خواب بیدار کرد. این گریهها عادی نبود. با سرعت پیگیر شدم. حاجرضا در پشت سنگر تطبیق، زانو بغل کرده و بلند بلند گریه میکرد. هر چه تلاش کردم آرام نشد و بالاخره گفت: حاجحسین کابلی و حاجحسن شیری هر دو باهم به شهادت رسیدهاند (۲۹ /۱۰/ ۱۳۶۵). بله، ما هم حسن و هم حسینمان را در یک روز تقدیم راه فرزند بیبی حضرت زهرا (س) کرده بودیم. محمد صادقی (۲۴/ ۱۰ /۱۳۶۵) و سیروس دزفولی (۵ /۱۰/ ۱۳۶۵) را هم قبل از آنها تقدیم کرده بودیم. آخرین پنج تن هم خود حاجحبیب بود که ۲۳ فروردین سال ۶۶ به شهادت رسید.
گزارش از: علیرضا محمدی
این مطلب نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.