فیلسوف واقعی دریای معارف است و رونده به دانایی و تنهایی. او به جای آنکه در مکان و مرتبتی خاص، فضایی مقولی و بوروکراتیک را اشغال کرده باشد، در تمام جهان مسکنت دارد و نمایانگر جان عالم است و نشانگر فرزانگی و وارستگی نوع آدم.
از این روی، عطر دانایی و تنهایی او در ذرّات هوا و جولان فضا همواره پراکنده است و از او آنچه به راستی پنهان و پیداست، جز حکمت و پارسایی و روشنایی نخواهد بود.
استاد فرزانۀ ما دکتر محسن جهانگیری برای نسلهایی از شاگردان خود از دهۀ چهل تا کنون جز نمودی از پارسایی و حکمت نبود. وانگهی آنچه از سلوک ایشان در ایام دانشکدۀ ادبیات و مراودت در دانشگاه تهران و تدریس در کلاسهای درس در ذهن دانشجو و آموزندۀ ما ـ آخرین نسل از شاگردان ایشان ـ باقی مانده و خواهد ماند، اولاً درس وارستگی و اخلاق و تدیّن و سپس دانایی و سنجشگری است؛ اینکه اهل دانش باید همواره در جستجوی حق باشد و آنچه را که به شائبۀ قیل و قال و هیاهو آلوده است و در آن اثری از خردورزی و زحمت نیست قبول ننماید، چرا که حکمت عرصۀ عمل است و در آن هوس اسم و رسم نیست، و درستی و راستی با خصال نیک همراه است و شرط همۀ اینها رهایی است. آنچه که استاد فرزانۀ ما همواره در کلاسهای درس از مقایسۀ میان دو فیلسوف بزرگ غرب رنه دکارت و باروخ اسپینوزا گوشزد میکردند همین صفت رهایی بود که اسپینوزا را تا تکفیر و اخراج از جامعۀ مورد نفوذ خود کشاند، و او چنان بود که ترجیح داد همانی را بگوید که اقتضای حکمت و داناییاش است نه آنچه خوشآمد کنیسه و یا عموم جامعه است؛ حتی اگر این شجاعت و استقلال فکری مستلزم مذمّت و طرد باشد. اما دکارت در این حدّ وارسته نبود و ذهنیّت و فلسفهورزیاش هرچند اقتضای حکمت داشت، اما از خوشآمد نظام سیاسی و نظم عمومی نیز غافل نبود. در هر حال استاد همواره تأکید داشت که فیلسوف واقعی همانا شبیه اسپینوزا است و اقتضای واقعی حکمت، در واقع نوعی طرد و تنهایی است؛ نه به این معنی که فیلسوف طرد شده باشد، بلکه از این حیث که فیلسوف باید شرط اصلی فلسفه یعنی سادهزیستی، نظم و دقت، احترام به قانون، روشنگری و نگاه انتقادی و بینیازی را سرلوحۀ کار خود قرار دهد و همواره چنان باشد که در عین رعایت نظم و تعادل و ادب، از دایرۀ عقل و عدالت خارج نگردد و این هر دو به راستی به معنی زندگی بر اساس حق است و اغلب موجب تنهایی است.
دکتر جهانگیری به گفتۀ مؤکّد خود سالها در دانشگاه تهران معلّم بودند و هیچگاه علاقهای جز این نداشتند و معلّمی و تعلیم را وارستهترین شکل فلسفهورزی و فلسفهآموزی و زندگی حکیمانه میدانستند. ایشان در ایّام بازنشستگی نیز هرگز دانشگاه را ترک نگفتند و هر هفته دست کم دو روز را در دانشکدۀ ادبیات میگذراندند و این غنیمتی بود برای دانشگاه تهران که این استاد حکیم و فرزانه هر هفته چندساعتی بر سنگفرشهای قدیمی و خاطرهاندود آن راه بروند و با هر قدم، و به رسمی که سقراط همیشه با راه رفتن دانش خود را ارزانی میداشت، دانایی و روشنایی را ارزانی دارند.
آنچه در سلوک اجتماعی استاد بسیار قابل توجه است، حضور او در جامعه و در نهادهای اجتماعی در مقام یک شهروند مسئول و وظیفهشناس بود که خود را ملزم میدانست وظیفۀ احترام به قانون را همواره ادا نماید، و چنان وارسته بود که حاضر نبود کمترین زحمتی را به دیگران تحمیل نماید و وجودش را از مسئولیت و رنج و خویشتنداری، در عین تواضع و خشیّت و احترام آکنده بود و دیانت و رستگاری را در ذرّات وجودش نهادینه ساخته بود.
وانگهی استاد معظّم ما هرگز غلوّ را دوست نداشت و آنچه بدین رسم از ایشان گفته شد، عین سلوک و راه و رسم اوست و ما اکنون به لطف این وجود وارسته میدانیم که فلسفه نقشبازی و دنیاطلبی و دیگرآزاری را هرگز تاب نمیآورد، و فلسفه در اصل جستجوی دانایی و تأدّب است و شرط اصلی آن نیز رهایی و وارستگی است.
یاد استاد فرزانه و معلّم حکمت و فلسفۀ ما گرامی باد.