سیاسنبو را اگر نخوانده اید این نوشته را رها کنید و خود را به ضیافت رقص رها اما پاکیزه حرف و واژه و خیال و ساختار دعوت کنید آنگاه اگر توانستید بیایید تا کمی در باب این بیندیشیم که چرا «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» را باید و نباید خواند و چگونه!
وقتی که سیاسنبو منتشر شد، هر که می توانست، چه تکنیسین و چه غیرتکنیسین، ازین کتاب نوشت تا آنجا که گویی حادثه ای بوده است در داستانِ پارسی. و نویسنده سیاسنبو هم نوشت و نوشت، گرچه با وسواس و گزیده کاری، و خوانده شد نوشته هاش تا رسید به «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» که گویی نامش می خواهد بگوید من در حال درپیچیدنم و خواننده را به این پیچ و تاب می خواند؛ اما به بازیگوشی به بی اعتنایی! و تو که خواننده ای به پاسخ این، می خواهی که کار را نادیده بگیری اما نمی شود نمی توانی؛ ولی تا اراده به خواندن می کنی هر واژه آن تو را پس می زند! گویی با قهر با هر دو معنایِ آن روبرویی؛ هم اقتدارطلبی نویسنده مرعوب از مهارت های ادبی و فنی خود و هم نویسنده قهرکرده با عالم و آدم.
گفته اند که تو در توست داستان. نمی دانم. اما اساساً تو که خواننده ای راه به داستان نمی یابی تا ببینی که ساختمانش از چه قرار است و پی و بنیانش کجاست و سقف و ستونش. چرا؟
سیمین بهبهانی گفته است که اگر من جای محمود دولت آبادی بودم، بخش های شاعرانه کلیدر را جدا منتشر می کردم که هم از حجم داستان کم کنم و هم شعرهایم را جداگانه در برابر چشم مخاطب قرار دهم. چرا؟
چرا چی؟ چرا دولت آبادی در داستانش این همه شعر ساخته است و چرا باید آن را جدا کند؟ زیرا او از سنتی گران بار است که غول هایی آن را به شعر پرداخته اند تا آن حد که لایمکن الفرار من حکومتِ این سنت. کیست که از شعر رودکی تا شاملو را در زبان مادری اش داشته باشد و بتواند از سایه سهمگین و گسترده آن خود را برکنار نگه دارد؟ بویژه اگر عشق و ابزار او یکی هم زبان باشد؟
و چرا باید شعرها را جدا کرد؟ ازیرا که محمود داستان دارد تحویل می دهد به مخاطب و باید دندان بر جگر شعرخواهی و شعرسرایی خود بفشارد و شعر عزیز پارسی را در پای داستان بریزد و هیچ باکش نباشد. دولت آبادی اما چنین نکرد و شاید خواننده اش خود چنین کرده باشد و از سر شعرها پریده باشد و شاید هم نه. اما در هر صورت، کلیدر داستانی هم تحویل مخاطب می دهد؛ داستانی که از قضا، و شاید از سر اتفاق، با زبان آن هم آهنگ است و سازگار.
من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم اما مثل نامش چنان به بالای خود پیچیده است که نه نویسنده و نه خواننده هیچ یک نمی توانند شعر را از داستان جدا کنند؛ سهل است، که داستان را در میان این شعر بیابند تا بخواهند یا نخواهند که جدا کنند یا نه!
فروغ فرخزاد گفته بود که اخوان ثالث گاهی خودش هم مرعوب زبان آوری خود می شود و حالا محمدرضا صفدری مرعوب همه مهارت ها و داشته های خود شده است: تمِ جنوبی، قدرت تصویرآفرینی و شخصیت سازی، قدرت داستان سازی همچون فوتبال بازی آبادانی ها و برزیلی ها حتی روی یک دستمال، و بازی استادانه و سرخوشانه با زبان. و مثل حضرت م. امید آنچه همزمان از دست رفته و به دست آمده عبارت است از اثری رشک برانگیز؛ هم رشک برانگیز که در اوج است و هم رشک برانگیز که کاش آن که این همه می تواند، طاقت می آورد کاری دیگر می کرد، طاقت می آورد و انضباط پیشه می کرد.
و چنین است که ما با اثری نخواندنی روبروییم. اما مگر می شود این داستانِ ایرانی، و نه رمان، را نخواند؟ نع! اما مگر امکان خواندش هست و این داستان به مخاطب راه می دهد؟ باز هم نع! پس چه باید کرد؟ نمی دانم.
و اگر کسی بگوید که خشم و هیاهو یا اولیسس هم متلاشی و نخواندنی است؛ باید بشنود که این دو محصول انسانِ از هم پاشیده پست مدرنی است که همه امیدها و آرزوهایش را در مدرنیته پشتِ سر گذاشته ست و رها در کویرِ بی راه و بی پایانِ در اوج فروپاشی است و خود را جز بدین گونه نمی یابد و نمی تواند تصویر کند. ذهن نویسنده چنین متن هایی نه برخوردار از نظمی سنتی و نه امیدوار به دستاوردهای مدرنیته که بی نظم و نومید در خلأ و بی وزنی و بی جایی و بی زمانی نه رها که ویران و در هم پاشیده است. اما آیا ما در چنین موقعیتی قرار داریم یا در انتهای عصرِ انتظام بخش سنت داریم در آرزوی رسیدن و تجربه کردنِ دنیای مدرن بی تابی می کنیم؟ دنیای مدرنی که همچنان به نظم سنتی نیم نگاهی دارد. و شاید کسی بگوید که در جامعه فارسی هم اقلیتی این امر را تجربه کرده اند. آری، اما همان اقلیتی.
محمدرضا صفدری که من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم را ذره ذره برمی تراشیده است شاید بارها از خاطرش گذشته باشد که کسانی هر بار صفحه ای از کارش را فال طور باز کنند بخوانند و پی کار را نگیرند بروند بعد نتوانند برگردند و دوباره صفحه ای دیگر و باز و باز و باز. و هی بروند بیایند مدت ها و درگیرش باشند و هیچ سر از داستانی که روایت نمی شود می شود در نیاورند. و فقط این ایده است البته که پست مدرن است و نه حتی کلمه ای از من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم که سنتی را سنتی دیده روایت کرده است. حتی این اندوه که داستان را درنوردیده است هم همان است که این سنت چند هزار ساله را در نوردیده است و از جنس اندوهی نیست که مثلا جامعه غربی را پس از صنعتی شدن فراگرفته است. و چنین اگر باشد میان اجزای داستان ناسازگاری وجود دارد؛ در حالی که داستان سنتی است، فرم آن پست مدرن است و نیز در حالی که زبان آن شاعرانه و لطیف است و بلیغ، داستان فرمی را برگزیده که لکنت دارد و حواس پرت می نماید.
می گفتم: «روزی به شوخی از خردسالی سیستانی خواستم که کمی پاستیل به من بدهد. دستش را برد زیر دهانش و هر چه را که جویده بود در آن ریخت و تعارف کرد. دیدم دیگر چیزی از آن در پاکتش نمانده و فقط همان ها را داشته که پیش کشیده بود.» که گفت: «روزی مسافری داشتم برای چابهار. تا مقصد را بی توقف راندم و مرده خوابیدم. بیدار که شدم همسر جوان او برایم ناهار مفصلی آورد و موقع برگشت هم زنبیلی به من داد که به اندازه چند نفر غذا و لوازم در آن بود بدون این که انتظار داشته باشد بتوانم وسایل را برگردانم.» و از منتهاالیه شرق تا غربِ جنوب ایران پر است از این لحظات. حالا آقای صفدری این همه تباهی را از کجای این جنوب پیدا می کند؟ سیاسنبو را موردی قبول؛ ولی از سیاسنبو تا من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم چه؟ نع، قبول نی کاکو!
به آن که می نویسد فرمان که نمی توان داد از هیچ موضعی که هیچ؛ خواهش هم نمی توان کرد. اما برادر ما را اگر می توان اندکی به شادی بشارت ده و مفرما که دروغ نتوانم؛ که شادی عین حقیقت است و برای ما از هر چه واجب تر. و هر چه روزگار می گذرد این ضرورت بیشتر. پس آی آقای محمدرضا صفدری به رقص آ که می توانی و زبان پارسی به شادی تشنه است! و از قضا به حقیقتِ آن نثر رقصان شادی بیش از آنچه فکر کنی می آید. گو که شادی شجاعتی می خواهد بیش از نادیده انگاشتنِ مخاطب!
این مقاله نخستین بار در نشریه چامه منتشر شده است.