دایی سلمان مریض است. میگویند سالهاست زمینگیر شده و زمستان و تابستان همین طور چهار کت روی هم میپوشد و به چهار بالش بزرگ تکیه میدهد و لحاف پشمیاش را تا سینه بالا میکشد. وقتی به احترام میهمان لحاف را کنار میزند و رانهای لاغرش را روی هم میاندازد، کف هردو پایش را میبینی که به زمین چسبیده و یک وجب بالاتر از زانوها، سرش انگار که به جایی نامرئی وصل باشد، آرام آرام به هرسو تکان میخورد تا اینکه دوباره لرز به جانش بیفتد و بخزد زیر لحاف.
مریضی، اما دلیل محکمی نیست که دایی چپقش را کنار بگذارد آن هم در ۹۰ سالگی. نه اهل سیگار و قلیان است نه هیچ دود و دم دیگری. رفیق سالهای سال دایی سلمان همان چپقی است که هر تکهاش را توی جیب یکی از کتها قایم میکند. میگوید میهمان که باشد یادش میافتد. چنان قهقههای میزنیم که یکی توی کوچه ادایمان را درمیآورد، خودش هم میخندد با صدایی که انگار از ته چاه میآید. خنده هم دارد؛ مگر میشود آدم قصه گو باشد و خانهاش سوت و کور بماند. حتی حالا که به هوای بچهها آواره اسلامشهر شده، باز خیلیها به شب نشینی میآیند و یاد روستایشان را در زنجان زنده میکنند؛ باغلجا، قلیچ قایا، جومالی، توتورقان، خلیفه، چوقورقشلاق، باشقشلاق و همه آبادیهایی که زمانی سرشار از زندگی بودند با گندمزارهایی وسیع که در باد موج برمیداشت و زنگوله آفتابگردانها صدا میداد. هوایش را هم دارند و دست خالی نمیآیند.
کله چپق را از جیب کت روییاش درمیآورد و تکهای دیگر را از جیب بغل آن یکی کت و باز تکهای دیگر را از کت سوم و همه را سرهم میکند و دوباره لابه لای کتها را میگردد و توبره کوچک توتون را بیرون میکشد. میگوید از ترس بچهها همه را توی جیبم میگذارم که به سرشان نزند حرف دکترها را جدی بگیرند. عمداً هم چند جا میگذارد که وقتی خواب است یکدفعه برش ندارند. راستش را بخواهید نه دکترها چیزی گفتهاند نه بچهها میخواهند چپق دایی را از او بگیرند، دایی چند سالی است فراموشی گرفته و برای همین داستان تکراری هم زیاد میگوید و گاهی طوری حرف میزند که انگار میهمانش او را نمیشناسد.
چپق را روی زانو میگذارد و دهانش را پر از دود میکند: «پدرم چوبدار بود، هرسال هزار، هزار و ۲۰۰ تا گوسفند میآورد یافت آباد میفروخت. ۱۸ سالم که شد، گفت: بزرگ شدهای، چهار تا چوپان و هفت هشت تا سگ بردار گله را ببر تهران. راه و رسمش را هم که بلدی. دو سه بار با خودش آمده بودم. تهران چه تهرانی؟ تا چشم کار میکرد بیابان بود و گله گوسفند. یک ماه توی راه بودیم تا برسیم این خراب شده. یک هفته هم منتظر میماندیم که قصاب بیاید و اگر پسندید و به دلش نشست، گله را بردارد ببرد کشتارگاه. گوسفند چه گوسفندی؟ دمبهاش صحرا را جارو میکرد، حیوان زبان بسته لاشه خودش را نمیکشید بس که سنگین بود، این هوا دهانش باز میشد و به له له میافتاد. چقدر؟ ۲۰ هزار تومن. هزار و ۲۰۰ گوسفند پرواری ۲۰ هزار. چوپانها را مرخص میکردم و چهار هفته تهران میخوابیدم که ۲۰ هزار تومنم را نقد کنم، چهار قسطی. حالا عزیز من با ۲۰ هزار تومن یک مرغ درست و حسابی هم دست آدم نمیدهند.
چهار هفتهای که تهران بودم کیف میکردم، هرروز یک درشکه میگرفتم و کجا و کجا را میگشتم. مغزم کار میکرد، آدرس بلد بودم. تهران اندازه الان اسلامشهر نبود. آی کیف میکردیم، آی کیف میکردیم. دهات که هیچ خراب شد، تهران هم از مزه افتاد، شورش درآمد، چه تهرانی؟»
میگویم دایی از قصه بگو، چطور شد قصهگو شدی؟ دهانش را باز میکند و در ابر غلیظی ناپدید میشود: «آی دایی جان چه میدانم. آن وقتها گیلانبافور نبود...» میپرسم گیلانبافور چیست؟ میگوید رادون. منظورش رادیو است: «آن وقتها توی روستاهای دور و بر ما به رادون میگفتند گیلانبافور. بعدها یکی خریدم که غروب توی ایوان میگذاشتم و مردم جمع میشدند گوش میدادند. عاشیقها سر مردم را گرم میکردند. گاهی نقال میآمد روستا یک پرده بزرگ نقاشی میکوبید به دیوار و روضه میخواند و با چوب آدمها را نشان میداد یا داستان رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را تعریف میکرد. محلی نبودند، از شهرهای دور میآمدند و روستا به روستا میگشتند. جعبه مار هم داشتند که بعد از قصه و روضه، معرکه راه میانداختند و ماربازی میکردند. من عاشق داستان هایشان بودم و تا مدتها توی بیابان یا یک جای خلوت با خودم حرف میزدم و توی خیالاتم برای مردم قصه تعریف میکردم هه هه هه.»
دایی سلمان به عاشیقها علاقه بیشتری داشت تا پردهخوانها و نقالها، اما نه میتوانست به این راحتیها ساز بخرد و نه به این سادگیها ساززدن یاد بگیرد، باید خانه و کاشانه را ترک میکرد و شاگرد یک عاشیق میشد که چنین چیزی برایش ممکن نبود، اما میتوانست با همان سواد خواندن و نوشتنی که داشت، شعر و قصه بخواند و از این و آن بشنود و به قول خودش هفتاد کتاب در سینه جای دهد:
«هفتاد کتاب در سینه دارم از کوراوغلو بگیر تا اصلی و کرم و قوچاق نبی و...، اما الان دیگر کسی به این چیزها گوش نمیدهد، همان موقع هم وقتی همه یکی یک گیلانبافور برای خودشان خریدند، فهمیدم دنیا عوض شده. پدرم چوبدار بود، هرسال هزار، هزار و ۲۰۰ گوسفند...»
داستان چند دقیقه قبل را دوباره گوش میدهم تا فرصتی گیر بیاورم و از حال و هوای آن وقتها بپرسم. استکانی چای کمرنگ سر میکشد و قبل از آنکه بگوید پدرم چوبدار بود، با جملهای ذهنش را قلقلک میدهم و میگویم دایی از شبهای زمستان بگو، آن وقتها که کار نبود و تا نیمه شب داستان میگفتی. میگوید: «یک سینی گندم بو داده و سنجد و کشمش میگذاشتیم روی کرسی و نقل میکردیم. یک ماه بیشتر طول میکشید داستان کوراوغلو را تمام کنم. همه روستا میریختند خانه ما و صدای نفس یک نفر هم شنیده نمیشد. داستان را که میبریدم، داد همه درمیآمد. مثلاً کوراوغلو قرار بود ۴۰ روز به اسبهایی که توی تاریکی بودند، نگاه نکند تا بال دربیاورند، اما وسوسه میشد و از لای تختهها نگاه میکرد. من هم داستان را همان جا میبریدم و میگفتم بقیهاش برای فردا شب. یکهو چنان آه و نالهای به پا میشد که نگو. یا داستان میرسید به جایی که کوراوغلو رفته از چشمه «قوشابولاق» مشکی آب آورده تا چشمهای پدر شفا پیدا کند و ببیند، اما در راه تشنه میشود و میماند که آب را خودش بنوشد یا بگذارد برای پدر؟ برای پدر بگذارد، از تشنگی میمیرد و انتقام مظلومان را نمیتواند بگیرد. همین طور انتقام چشمهای پدر که با میل داغ نابینا شده. بنوشد، پدر نابینا میماند. خلاصه سر این دوراهی داستان را تمام میکردم و میگفتم بقیهاش برای فردا شب هه هه هه هه. مردم دیوانه میشدند. پدرم چوبدار بود و هرسال هزار، هزار و ۲۰۰ تا گوسفند...»
من هم داستان دایی سلمان را همین جا میبرم و بقیهاش را میگذارم برای بعد. او سخت مریض است و از یک هفته پیش تا حالا در بیمارستان بستری است. آخرین قصهگوی نسل کرسی و سینی گندم بوداده و سنجد و کشمش. شاید وقتی این داستان را میخوانید او دیگر زنده نباشد.
گزارش از: محمد مطلق
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.