از قدیم گفتهاند از هر چیزی بترسی، سرت میآید. چند سال تمام، هر کاری کردم که به سربازی نروم اما نشد. تا آخرین روزی که میتوانستم دفترچه سربازیام را پست نکنم مقاومت کردم و به هر دری کوبیدم که به این اجبار تن ندهم. در نهایت، همانطور که از نامش برمیآید، باید به «اجباری» میرفتم که رفتم. 9 ماه منتظر ماندم تا نوبتم شود و بالاخره برگه اعزام آمد؛ بیرجند. سه ماه دوره آموزشی مرزبانی ناجا، با هر سختی که بود، گذشت و برگه تقسیم هم آمد؛ سیستان و بلوچستان که بین سربازها و کادریها به «س و ب» معروف بود. ترسناکترین حروف ممکن؛ س و ب. استانی که از خراسان تا دریای عمان، کشیده شده اما تقریباً هیچ کدام از هزاران هزار سرباز پادگان، حتی یک بار هم به آنجا سفر نکرده بود یا حتی از کنارش رد نشده بود. آنچه میخوانید توصیف من از مرز دو سال پیش است و قطعاً از آن روز تا حالا خیلی چیزها تغییر کرده و خیلی چیزها هم نه.
ماجرای سربازی من، نه به سادگی چند خط بالا، ولی بعد از کش و قوسهایی، در نهایت به سیستان و بلوچستان کشیده شد. به زاهدان و یک روز بعد از آن، به زابل و چند روز بعد، به خط مرزی. روبهرویمان، ولایت «نیمروز» افغانستان بود و پشت سرمان، استان سیستان و بلوچستان.
اولین غروبی که نشسته در تویوتای بیرمقی، به خاکریز مرز نزدیک میشدم، غمگین نبودم، به فرمانده دوره آموزشیام تلفن کردم و گفتم به سربازهای بعدی بگویید مرز خیلی خوب است، غروب قشنگی دارد و آرام است. بعدها فهمیدم زود قضاوت کرده بودم، مرز خیلی چیزهای دیگر داشت و دارد که این آرامش و زیبایی را کمرنگ میکند.
مرز با آن چیزی که میگفتند، خیلی فرق داشت. آرام بود و در سکوت مطلق، روز را به شب و شب را به سحر میرساندیم. در جایی نزدیک خاکریز، از حضور و دویدن تعدادی آدم با لباس بلوچی و توپ در حال متلاشی شدن فهمیدم که آن قطعه، زمین والیبالی است که روستاییها برای غروبهایشان ساختهاند و دو چوب خشک، نقش میلههای تور را بازی میکنند؛ توری که البته وجود نداشت.
با کوله سبزرنگی که بهزور، همه چیز را در آن جا داده بودم تا بتوانم در اقامت حداقل 50 – 45 روزهام در نقطه صفر مرزی، به کسی و جایی نیازی پیدا نکنم، از تویوتا پیاده شدم و اصلاً نمیدانستم اگر برای من یا کسی، مشکلی پیش بیاید، چطور قرار است به اولین آبادی برسد؟
هنوز، دلگیری اولین غروب خط مرزی بر من چیره نشده بود که دیدم شامگاه است و پرچم پاسگاه، در حال پایین آمدن. فرمانده و افسر نگهبان و چند سرباز، در محوطه بیرون پاسگاه، ایستاده بودند. تمام آن چیزهایی را که شنیده بودم باید به کار میبستم که از این نقطه جلوتر نروم. هنوز یک جایگاه باقی مانده بود و آن، برجک بود؛ پایینترین رده استقرار نیروها در سیستم مرزبانی. ساختمانی چند متری، با چند نیرو و تعدادی اسلحه سبک و سنگین و مهمات به مقدار کافی که تا رسیدن اولین نیروی پشتیبانی، جان نفرات را نجات میداد.
حرفهایم فایده نداشت و فرمانده، با این وعده که «وقتی منشیهایم به مرخصی بروند، تو را به پاسگاه میآورم و منشی خواهی شد»، مرا به برجک فرستاد. برجکی که تا چشم کار میکرد، دور تا دورش، خاک بود و خاک. چند ظرف، قابلمه و قاشق و بشقاب و لیوان، زیر تختهایش بود، برای هر وعده غذایی، تویوتای پاسگاه، به سمت برجک میآمد و غذاها را تحویل میداد. صبحانهها را معمولاً شب قبل، تحویل میگرفتیم و البته باید جوری مراقبت میکردیم که طعمه موشهای بیابانی ساکن برجک، نشوند. چند متر پایینتر از برجک، چند منبع آب قرار داشت که برای شستن ظرفها، مسواک و... از آنها استفاده میکردیم. برای رفتن به حمام، باید در یکی از آن وعدههایی که ماشین پاسگاه را میدیدیم، با افسر نگهبان یا فرمانده هماهنگ میکردیم و به پاسگاه برمیگشتیم تا حمام کنیم.
همه چیز عجیب و غریب شده بود. هرگز فکر نمیکردم روزی، در جایی زندگی کنم که اگر چند بار، شیر آب را بیشتر از حد نیازم باز کنم، باید تا دفعه بعدی که تانکر آب به مرز میرسد، بیآبی و کمآبی را تحمل کنم و البته این تحمل اگر فقط مربوط به من میشد، شاید راحت میبود، اما چند نفر دیگر، چند سرباز و یک نیروی کادر هم در برجک حضور داشتند و قطعاً با این مسأله کنار نمیآمدند.
روزها، از گرما به ستوه میآمدم و شبها از سرما میلرزیدم و میترسیدم. از هر چیزی میترسیدم. یک نیمهشب که مشغول نگهبانی بودم، با عجله به سراغ سرگروهبان رفتم و از او خواستم به مرکز بیسیم و رادار، اطلاع بدهد که یک خودرو در حال نزدیک شدن به مرز ماست. خیلی نزدیک شده است، خیلی نزدیک. یک تویوتا بود که بسرعت داشت خودش را به برجک ما میرساند و میفهمیدم که نور چراغهایش با افتادن در چالههای بیابان و بیرون آمدن از آنها، کم و زیاد میشود. مسئول برجک، بیسیم زد و از مرکز رادار پاسگاه گفتند که چه خبر است این همه سر و صدا میکنید؟ یک خودرو در چند کیلومتری شما است که اصلاً به شما ربطی ندارد. مال پاسگاه افغانهاست. آرام شدم و البته چند باری تکرار کردم: «ولی خیلی نزدیکهها، نکنه رادارشون خراب باشه؟ ماشین داره میرسهها.» اما صدای باد، طوفان، هجوم ناگهان شن، زوزه سگها، رد شدن سایههایی که احتمالاً سگ بودند و حتی موشهایی که بیرون میآمدند تا از آبی که زیر منبعها ریخته بود، بخورند، مرا میترساند. آدم اسلحه و نگهبانی نبودم. پشت به در برجک، محکم ایستاده بودم تا مبادا کسی، وقتی که من جای دیگری ایستادهام، وارد برجک بشود. احساس غرور و شجاعت میکردم. از اینکه جان چند نفر به نگهبانی من بسته است، جان چند نفری که خوابیدهاند و این خواب بودنشان، احساس غرور و شجاعت مرا بیشتر میکرد. من از چند نفری که خواب بودند، مراقبت میکردم و لابد از میلیونها نفر دیگری که خواب بودند، کسانی که کیلومترها دورتر از من، شاید اصلاً نمیدانستند که مرزی هست و خاکریزی و نگهبانی و ترس و دلهرهای.
یک روز که مایع ظرفشوییمان تمام شده بود و نمیدانستم چطور باید ظرفهای چرب را بشویم و برای وعده غذای بعدی آمادهشان کنم، نیروی کادری گفت: «از شنهای آنجا بگیر و توی ظرفها بریز بشور.» با دست به جایی از بیابان اشاره کرد و باورم نمیشد. عین فیلمهای قدیمی. من داشتم با خاک، ظرف میشستم. کار کرده بود. خاک، ظرفهای ما را تمیز کرده بود. بعد از آن، حتی اگر مایع ظرفشویی هم میبود، ترجیح میدادم از خاک استفاده کنم.
رنج همه این سختیها را شاید میشد با کتابخواندن کم کرد. اما، یا مشغول نگهبانی بودم، یا شستن ظرف، یا آماده کردن چای و گاهی که گاز اجاقمان تمام میشد، روشنکردن آتش با چوبهایی که احتمال پیداکردنشان در آن برهوت، نزدیک به صفر بود. اگر وقت دیگری هم پیدا میشد، باید میخوابیدم که برای پست نگهبانی بعدی، هوشیار باشم. مرز بود و هیچ شوخیای در کار نبود. با اولین سهلانگاری که احتمالاً آخرین بار هم خواهد بود، خودت و شاید دیگران را به مصیبت گرفتار کنی.
مدتی گذشت تا خودم را کمی با شرایط وفق دهم و بتوانم گاهی کتاب بخوانم. یک جلد قرآن چرمی داشتم و خودکار و کاغذ. تصمیم گرفتم هربار بعد از نماز، چند خط را به شکسته نستعلیق بنویسم. نماز خواندن در کنار برجک، در بیابان، حس و حال عجیبی داشت. تا چشم کار میکرد خاک بود، خاکی که به آسمان میرسید. هیچ بنیبشری جز ما، در آن حوالی نبود.
روزها، سعی میکردم از سکوت بیابان لذت ببرم و شبها از زیبایی آسمان. از شهابهایی که میبارید، از سیارههایی که بعدها سربازی که نجوم میدانست، دربارهشان برایم توضیح داد و البته باز فراموش کردم که مشتری کدام بود و زحل را از کجا میشود پیدا کرد؟
همه چیز مثل یک خواب بود. هفتهها میگذشت و نه تلویزیونی روشن میشد و نه رادیویی. نه کتابفروشیای در اطرافم بود و نه کافهای. نمیدانستم بهترین فیلمی که روی پرده است، چیست و قرار است در ماه بعد، کنسرت کدام خواننده یا گروه مورد علاقهام برگزار شود؟ دوستانم را نمیدیدم و حتی صدایشان را هم نمیشنیدم. هیچ تلفنی در اختیارم نبود. از بیسیم هم برای ارتباط با رده مافوق و جهت استعلام و توضیح اخبار، استفاده میکردیم. برای تلفن زدن باید در همان وعدههایی که تویوتای قدیمی به برجک میآمد، اطلاع میدادیم و فرمانده یا افسر نگهبان هم به صلاحدید و به نوبت، ما سربازها را به پاسگاه میبرد تا از تلفن استفاده کنیم و به خانوادهمان خبر بدهیم که هنوز زندهایم و مرز، در امن و امان است.
باورکردنی نبود که موبایلم را به این راحتی کنار گذاشته بودم. بعضی وقتها با خودم فکر میکردم که رمز گوشیام چطور بود و نکند که دفعه بعد که موبایلم را میبینم، نتوانم آن را باز کنم؟ مدام فکر میکردم یعنی الان در توئیتر چه اتفاقی افتاده است؟ چه کسانی در تلگرام برایم پیام گذاشتهاند و حالا که هفتههاست پستی در اینستاگرام نمیگذارم، اصلاً کسی نگرانم شده است یا نه؟ نکند همه مشغول زندگیشان هستند و هیچ کس به این فکر نمیکند که اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد و من نگهبان باشم، اولین کسی که از بین میرود، من خواهم بود و بعد از آن است که دیگران متوجه خواهند شد. تمام این فکرها رهایم نمیکرد و این درحالی بود که هنوز یک ماه هم از سربازیام در خط مرزی ایران و افغانستان نمیگذشت.
همزیستی با طوفان شن
مدتی گذشت و محل سربازیام تغییر کرد. به گروهانی منتقل شدم که همه میگفتند خیلی بهتر از چند گروهان دیگر در آن هنگ مرزی است. چون مرزش خاکریز نیست و حوزه استحفاظیاش را دیوار کشیدهاند. گروهان در یک روستا قرار داشت که از روستای قبلی خیلی بهتر بود. تنها خیابان روستا، بازارش هم بود. جمعیت و تردد بیشتری میدیدیم و البته باز هم هوا طوفانی میشد و گرد و خاک، رهایمان نمیکرد.
گروهان جدید، تمیزتر از گروهان قبلی بود. کولرهای اسپلیت همیشه روشن بودند، مخصوصاً در تابستانی که دمای هوا به 55 درجه سلسیوس هم میرسید، دو حمام تمیزتر داشت و ماشین لباسشوییای در اتاق فرماندهی قرار داشت که آخر هفتهها، سرباز فرماندهی، آن را از حمام مخصوص فرمانده به حمام سربازها میآورد و روشن میکرد. در گروهان قبلی، آشپزخانه بیرون از ساختمان اداری قرار داشت و در طوفانهای معروف به 120 روزه، هر بار که برای گرفتن ناهار و شام میرفتیم، با ظرف غذایی پر از شن و ماسه به آسایشگاه برمیگشتیم، اما اینجا، غذایمان را بدون شن و ماسه میخوردیم.
عمل جراحیام باعث شده بود جزو سربازهای معاف از رزم شوم و کابوس اسلحه برایم تمام شود. طبق قانون نباید نزدیک مرز میشدم اما بعدها کمبود نیرو در مرز، مرا تا پاسگاه هم پیش برد. روزها دژبان گروهان بودم، ورود و خروج افراد و خودروها را ثبت میکردم و مسئول بالابردن پرچم در مراسم صبحگاه عمومی گروهان بودم. شیفت عصر را استراحت میکردم و دوباره، هر شب، سه ساعت پاسبخش بودم. باید حواسم به نگهبانها میبود و بعد از تمامشدن پستشان، نگهبان بعدی را بیدار میکردم.
وجود دیوار به جای خاکریز و قرارگرفتن اراضی برخی شهروندان در آن سوی دیوار، باعث میشد که تقریباً هر روز صبح، تعداد زیادی از مردم به گروهان مراجعه کنند تا کارهای اداریشان را انجام دهند و با تراکتور یا دامهایشان به آن طرف دیوار و زمینهای خودشان بروند و ظهر هم به این طرف دیوار برگردند. دیدن آن همه آدم در هر روز، برای من که دژبان بودم و مسئول بازرسی بدنی و مدارک آنها، جالب بود. دیگر بیابان و خاک نمیدیدم. دور گروهان، دیوار بود و دیوار. آدم میدیدم.
حالا با هر وعده غذایی میتوانستم از افسر نگهبان اجازه بگیرم و به مغازه روبروی گروهان بروم و آبانار وارداتی که از ولایت هرات میآمد را بخرم.
مدتی گذشت و جانشین گروهان تصمیم گرفت من و سرباز دیگری را که هر دو معاف از رزم بودیم به یکی از پاسگاههای تابعه بفرستد. هیچ کس ما سربازهای معاف از رزم را نمیخواست. گروهان ما را به پاسگاه میفرستاد و آن پاسگاه هم ما را به پاسگاه دیگری منتقل میکرد و اگر قانوناً میتوانستند، بعد از آن هم به برجک میرفتیم.
پاسگاه در چند متری دیوار مرزی قرار داشت و آن سوی دیوار، زمینهای مردمی بود که هر صبح، برای رفتن به آن طرف، صف میکشیدند و ما تراکتورها و لوازمشان را بازرسی میکردیم و در آهنی بزرگ را باز میکردیم...
اولین روزی که در را باز کرده بودم، دیدم که روبرویم یک چاه آب قرار دارد و ساختمانی که چند قدم آن طرفتر از جاده مرزی، پرچم سیاه و سرخ و سبزی روی باماش افراشته شده است و جوانی با لباس افغانستانی و اسلحهای از همان نوعی که من داشتم، آن بالا، پاسبان بود. روبرویم پاسگاه افغانستان بود.
غروب، لامپهای پاسگاه ما و دیوار مرز و پروژکتورهای محوطه روشن میشد و وقتی برای سر زدن به نگهبان به پشت بام پاسگاه میرفتم، کوچکترین نوری در آن سوی دیوار نمیدیدم. تاریکی مطلق، تا زمانی که سپیده سر بزند، بر خانههای آن روستا حاکم بود. ساعتها به دیوار و آن تاریکی خیره میشدم و صدای کودکانی را میشنیدم که میخندیدند و گاه گریه میکردند. مدام تصور میکردم که چگونه در تاریکیای که اگر مهتاب نمیتابید، چشم چشم را نمیدید، بازی میکردند و میخندیدند؟
آفتاب سر زده بود و زنها و کودکان آن روستای افغانستان به چاه کنار پاسگاه آمده بودند و نوبتی طناب و دلو را بالا میکشیدند. چند سؤال در سرم تکرار میشد و باز تکرار میشد:
نه آب دارند، نه برق. گاز هم که البته ندارند، اگر نفت گیرشان نیاید چطور؟ اگر بچهها بخواهند در گرگ و میش هوا در کوچهها بازی کنند چطور؟
یک روز صبح، چند گاو، پشت دیوار مرز بودند. فرمانده من و چند سرباز دیگر را با خودش از پاسگاه به آن سمت دیوار برد و گفت گاوها، اشتباهی به آن طرف رفتهاند و باید به خاک ایران بیاوریمشان. اما ممکن نبود که گاوها از خاک ما به آن جا رفته باشند، چون در مرز همیشه بسته بود. پاسگاهها و برجکهای دیگر هم بعید بود که در را باز بگذارند و دامها به آن طرف بروند. اما دستور نظامی بود و انجامش ضروری! من و دو سرباز دیگر به آن طرف دیوار رفتیم. فرمانده و افسرنگهبان، میان در ایستاده بودند. قاعدتاً همه مسلح بودیم. روی جاده مرزی ایستاده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم؟ دو سرباز دیگر دنبال گاوها میدویدند که حالا دیگر رم کرده بودند. چند قدم با پاسگاه افغانستان و مردم روستا فاصله داشتیم. جمعیت زیادی دور چاه، ایستاده و نشسته بودند، بعضیها آب میکشیدند و بعضیها ظرفهایشان را پر کرده بودند و روی سر و شانه میگذاشتند، یا در دست میگرفتند و میرفتند. فرمانده از آن طرف جاده داد میکشید که چرا کاری نمیکنی؟ چرا ایستادهای؟ و من مبهوت، به زنی نگاه میکردم که به سمت ما میآمد و گریه میکرد. شیونها و فریادهایش را هنوز یادم هست: «ما یک ملّتیم. ما دوستیم. این دیوار را خودتان کشیدهاید. ما هنوز برادر و خواهریم. ما قوم و خویشیم. این گاوها، تنها دارایی ماست. چرا آنها را میبرید؟ کجا میبرید؟ به خدا مال ماست.» مینالید و اشک میریخت. روبرویم این زن بود که توانسته بود با نالههایش مرا در جایم میخکوب کند و پشت سرم فرمانده بود که با حرفهایش دیگر داشت عصبانیام میکرد. گاوها خیلی دور شده بودند. عملیات شکست خورده بود. زن همچنان میگریست. مردم، ترسان، دورش جمع شده بودند و نمیگذاشتند به سمت ما بیاید، دهانش را میگرفتند و اما او از دستهای پرزورشان خودش را بیرون میکشید و باز فریاد میزد. جمعیت زیادی جمع شده بود و میخواستند زن را ساکت کنند، معلوم بود که از این میترسیدند که ما کاری کنیم. سرباز افغان از بام پاسگاه پایین آمده بود و با چند تیر هوایی، میخواست جمعیت را متفرق کند. هیچ کس جز آن زن، به من و ما نگاه نمیکرد. بعد از تیراندازی، بچهها جیغ میکشیدند و زن اما همچنان در تکاپوی کمکخواستن از ما بود. مردم، میگفتند نرو، نرو، میزنند. نرو... اشتباه میکردند اما، من که قرار نبود تیراندازی کنم. صدای تیر بعدی، تیرهای هوایی فرمانده و افسر نگهبان پاسگاه ما بود. گاوها خیلی دور شده بودند. جمعیت زیاد شده بود و سرباز افغان هم از عهده کنترل جمعیت برنمیآمد. فرمانده صدایمان کرد و حسابی از خجالتمان درآمد. من مقصر شناخته شدم. من باعث شده بودم گاوها فرار کنند. دیگر تاب نیاوردم و گفتم «صداهای اون زن رو نشنیدید جناب؟ گفت گاوها مال ماست. بعد هم چطور ممکنه گاو از دیواری با درهای بسته رد شه؟».
هنوز فکر میکنم که نکند اصل ماجرا این بود که چون در گشت ردزنی صبحگاهی، حوزه استحفاظی بررسی میشد و نباید هیچ اثری از رد پای انسان و حیوان در کنار دیوار و برجکهای ما میبود، فرمانده، راحتترین گزینه که آوردن گاوها به خاک ایران بود را انتخاب کرد؟ آن زن راست میگفت؟ گاوها تنها دارایی او بودند؟ در روستایی که آب، از چاه بود و برق و گاز و تلفن و خیلی چیزهای دیگر، مطلقاً وجود نداشتند. روی خط مرزی...
گزارش از: مجید احمدینیا
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.