وصیتنامه قاب شده روی دیوار، خانهای پر از مهر مادری، انتظار برای مسافری که ۳۲ از او خبری نیست، راضی بودن به رضای خدا و... اینها خلاصهای از حال و هوای خانه شهید جاویدالاثر مجید مسگر طهرانی است؛ خانهای که چهار سالی میشود در آن از پدر با چشمان منتظر برای آمدن خبری از پسر، اثری نیست و به سوی پروردگار رجعت کرده است. در نبود پدر، پای حرفهای مادر شهید مینشینیم تا به قول خودش برایمان از خوشتیپترین آرپیجی زن لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بگوید.
از فضای خانواده و محیطی که آقا مجید در آن رشد کرد برایمان بگویید.
همسرم کارمند چاپخانه ارتش بود و من هم خانهدار بودم. مجید فرزند سوم خانوادهمان بود که در ۲۲ فروردین ۱۳۴۹ به دنیا آمد. با اینکه فرزندان ذکور شیطنت دارند، اما مجید خیلی آرام بود طوری که هیچ شرارتی از او ندیدم.
ما خانواده مقید و مذهبی هستیم. من اوایل انقلاب کفنپوش میشدم و همراه فرزندانم در همه تظاهراتها شرکت میکردم. بعد از انقلاب هم علاوه بر پایگاه مقاومت بسیج، در امور مساجد فعالیت میکردم. زمان جنگ همراه خانمهای داوطلب جمع میشدیم و برای شستن پتوی رزمندگان به باغ بزرگی در نیاوران میرفتیم؛ چون از آنجا آب قنات میگذشت کار شستوشو را انجام میدادیم و پتوها را روی طناب پهن میکردیم و بعد از خشک شدن تحویل میدادیم. بعد از چند روز یکسری دیگر پتو برای شستوشو میآوردند.
آن موقع در مسجد آش یا حلیم میپختیم، پشت بلندگوی مسجد اعلام میکردیم و به نفع جبهه به مردم میفروختیم. بعضی اوقات یک وانت سبزی میآوردند و آنها را پاک میکردیم و به جبهه میفرستادیم. گاهی وقتها پارچه برای لباس رزمندهها به ما تحویل میدادند؛ آنهایی که بلد بودند، لباس میدوختند و اگر لازم بود بعضی لباسها را وصله میزدیم. در واقع ما از ابتدای جنگ تا پایان هر کاری از دستمان برمیآمد برای جبهه انجام دادیم.
مجید هم این روحیات را در خانواده میدید. در سن تکلیف نمازش ر ا مرتب میخواند و به منزل کسانی که خمس مالشان را نمیدادند، نمیرفت. محبت او نسبت به من و پدرش از بچههای دیگر بیشتر بود. مجید واقعاً دانشآموز درسخوان و باهوشی بود. آن موقع دانشآموزانی که ضریب هوشی بالایی داشتند با آزمون ورودی میتوانستند در دبیرستان سپاه ادامه تحصیل دهند. مجید توانست در رشته ریاضی این دبیرستان درس بخواند.
پسرم بسیار منظم و با سلیقه بود. یکبار در اسفند ۶۵ به جبهه رفت و شب عید به تهران برگشت. آن موقع کلی به من در کارهای منزل و پذیرایی از مهمانها کمک کرد. خیلی با سلیقه کار میکرد. اقوامی که برای عیددیدنی آمده بودند، میگفتند مجید از یک دختر هم با سلیقهتر است.
اتفاقاً چند وقت پیش همرزمان مجید به منزلمان آمدند. آنها تعریف میکردند مجید در جبهه خیلی مرتب بود طوری که خط اتوی شلوارش به هم نمیخورد. موهایش همیشه شانه شده و پوتینهایش هم همیشه واکس زده بود. ویژگیهای خوب زیادی داشت. آرام و کم حرف بود.
چطور شد آقا مجید به جبهه رفت آن هم در ۱۶ سالگی؟
در مدرسه سپاه برای دانشآموزان دوره آموزش نظامی برگزار میکردند و بعد هم به صورت داوطلبانه آنها را به جبهه میبردند. پسرم سال ۶۵ برای اولین بار به مدت ۴۵ روز به جبهه رفت. فضای جبهه به قدری او را علاقهمند کرده بود که چند بار از مدرسه درخواست کرد تا دوباره اعزام شود، اما اجازه ندادند و گفتند هنوز نوبت شما نرسیده است و باید منتظر بمانید.
با توجه به سفارش امام خمینی (ره) برای حضور مردم در جبهه مجید خیلی دوست داشت دوباره به جبهه برود، اما به دلیل اینکه اجازه نمیدادند خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد. پسرم به هر دری میزد که به جبهه برود. بعد از مدتی از طریق بسیج ناحیه شمال اقدام کرد. آنجا هم گفته بودند باید رضایتنامه با امضای پدرتان بیاورید. پسرم، من و پدرش را راضی و پدرش رضایتنامه را امضا کرد و به جبهه رفت. وقتی پسرم از جبهه برگشت، از اتفاقات آنجا کمی برایمان تعریف کرد و گفت آنجا مسئولیتی به من دادند که الان به شما نمیگویم. بعداً دوستانش گفتند به خاطر اینکه مجید تیراندازی دقیقی داشت، شده بود آرپیجی زن گردان حضرت قاسم (ع) از لشکر سیدالشهدا (ع).
گفتید که آقا مجید یکبار قبل از عید سال ۶۵ به جبهه رفت. برای بار دوم چه زمانی اعزام شد و کی به شهادت رسید؟
همان اوایل سال ۶۶ دوباره عازم شد. یادم است بعد از عید مجید وسایلش را آماده کرد تا عازم جبهه شود. این آخرین باری بود که میخواست به جبهه برود. من نگران بودم و پیش خود میگفتم ممکن است به جبهه برود و دیگر برنگردد. مجید با دیدن حال بدم گفت شما از خدا بخواهید مرگ من در رختخواب نباشد. دوست دارم شهید شوم. واقعاً حرف مجید به قلبم نشست و برایش همین دعا را کردم که اگر قرار است به مرگ طبیعی بمیرد، همان بهتر که شهید شود و به آرزویش برسد.
بالاخره مجیدم در ۱۸ فروردین ۶۶ در عملیات کربلای ۸ در منطقه شلمچه عراق به شهادت رسید. بعد از شهادتش پیکرش را برایم نیاورند، اما یک قبر خالی در قطعه ۲۹ بهشت زهرا (س) برایش گرفتیم.
خبر شهادت آن هم بدون پیکر؟! آن روزها چطور گذشت؟
بعد از عملیات به ما گفتند که مجید شهید شده است. آن موقع کلیههای من دچار خونریزی شده بود و درگیر بیمارستان بودم و نمیتوانستم دنبال پسرم بگردم. تا مدتی هم اقوام و بستگان به سردخانهها و جاهای مختلف مراجعه میکردند که خبری از مجید بگیرند، اما متأسفانه پسرم را پیدا نکردند. بعد از شهادت مجید، بارها او را درخواب دیدم. یکبار خوابش را دیدم که یک هیئت عزاداری از جلوی منزل ما در حال عبور است. مجید هم روی دیوار ایستاده بود و به من میگفت مادر سیب به من بده تا به عزاداران بدهم.
از همرزمان آقا مجید کسی بود که به شما بگوید ایشان چگونه شهید شده است؟
به گفته همرزمانش که اخیراً به منزلمان آمدند، رزمندهها در محاصره بودند. پسرم از پشت خاکریز بلند میشود تا با آرپی جی، تک تیرانداز بعثی را بزند. گلولهای از طرف دشمن شلیک میشود و به سرش میخورد. بعد هم مجید سه بار یاحسین میگوید و به شهادت میرسد. به آنها گفتم که چرا پیکر پسرم را نیاوردید؟ گفتند دسترسی نداشتیم. ظاهراً عراقیها منطقه را هم شیمیایی زده بودند.
کجاها دنبال پسرتان گشتید؟
من هیچ جا دنبال مجید نگشتم و همیشه گفتم این بچه را خدا به من هدیه داد و من هم در راه خدا دادم. هر آنچه مصلحت پروردگار باشد، همان میشود. بعضیها میگفتند نذر و نیاز کن یا برخی میگفتند برو پیش آینهبین تا محل مجید را پیدا کنی، اما من هیچ وقت به این حرفها توجه نمیکردم. اگر خدا میخواست مجید برمیگشت. از پسرم فقط یک ساک لباس و وصیتنامهاش را دوستانش برایم آوردند. وصیتنامه پرباری داشت. در آن گفته بود «فقط برای خدا کار کنید. دنبال زرق و برق دنیا نباشید. نماز جمعه و نماز اول وقت را فراموش نکنید.» تعداد زیادی نامه برای من نوشته بود ولی متأسفانه از طرف ارگانها آمدند و بردند و دیگر نیاوردند. لباسهای مجید را هم تا چند سال پیش نگه داشته بودم. با توجه به اینکه فرمانده بسیج بودم خیلی از بچههای بسیج وسایل مجید را برای یادگاری خواستند و به آنها دادم.
آقا مجید چه روحیاتی داشت و در آن ۱۷، ۱۶ سال عمر زمینیاش چه یادگاریهایی از خودش برجای گذاشت؟
پدر مجید ماهانه ۱۵۰ تومان پول تو جیبی به او میداد. پسرم مسیر از مدرسه تا خانه را پیاده میآمد و پولهایش را جمع میکرد و کتابهای مختلف درسی، کتابهای استاد مطهری و دیگر بزرگان را میخرید و میخواند. برای خواهران کوچکتر از خودش و خواهرزادهها هم خرید میکرد. مجید خیلی غیرت داشت و حتی در محلهمان رفتارهای ناشایست دختر و پسرها او را آزار میداد و اینطور نبود که سکوت کند. به موقع به آنها تذکر میداد. حتی یکبار که به یکی از جوانهای محله تذکر داده بود با مجید درگیری فیزیکی داشتند. مجید به خانه آمد دیدم لباسش پاره شده است. جریان را پرسیدم و برایم تعریف کرد. روز بعد از این ماجرا مادر آن جوان، جلوی در منزلمان آمد و گفت پسرت اگر میتواند کلاه خودش را محکم نگه دارد، اما مجید هیچ وقت از موضع نهی از منکرش کوتاه نیامد و کار خودش را انجام میداد.
پسرم خیلی حواسش به حقالناس بود. در وصیتنامهاش نوشته است اگر من به کسی بدهی دارم، آن را ادا کنید؛ البته من مجید را میشناسم از کسی پول قرض نمیگرفت، اما با این حال نگران بود اگر شهید شد مقروض نباشد.
اوایل جنگ مجید با اینکه ۱۳، ۱۴ سالش بود، اما درک بالایی از شرایط داشت. در دورهای که پسر بزرگترم به جبهه رفته بود، مجید به خانواده و بچههایش سر میزد و آنها را به پارک میبرد تا بهانه پدرشان را نگیرند.
زیباترین خاطرهای که از آقا مجید دارید، چیست؟
نمیدانم این خاطره چقدر جذابیت دارد، اما خیلی وقتها که یاد آن میافتم دلم میسوزد. یک بار که مجید از جبهه به مرخصی آمده بود، یک قوطی تن ماهی از ساکش درآورد و به من داد و گفت دلم نیامد این تن ماهی را تنهایی بخورم، آوردم شما بخورید. آن موقع وضع مالی خوبی نداشتیم. مجید آنقدر مهربان بود که نتوانسته بود به تنهایی تن ماهی را بخورد.
آقا مجید چه غذایی را بیشتر دوست داشت؟
مجید بچه شکرگزاری بود. هر غذایی که درست میکردم، میخورد به همین دلیل هیچ وقت متوجه نشدم چه غذا یا خوراکی را بیشتر دوست دارد.
وقتی دلتان برای آقا مجید تنگ میشود چه میکنید؟
قاب عکسش را جلوی چشمم میگیرم و با او درددل میکنم. گریه میکنم و اگر مشکلی داشته باشیم به او میگویم که کمک کند. مجید هم کمک میکند و مشکل حل میشود. گاهی اوقات اگر توان داشته باشم به مزار خالیاش سر میزنم.
خیلی وقتها هم مجید به خوابم میآید و به نوعی میخواهد بگوید که من میدانم در این دنیا چه خبر است. به عنوان مثال بعد از اینکه برای مجید قبر خالی گرفتیم او را در خواب دیدم. به من گفت مادر شنیدم برایم قبر خالی گرفتید. در عالم خواب فکر میکردم که او زنده است و احساس کردم از این موضوع ناراحت شده است. به اوگفتم آن قبر را گرفتیم که اگر من یا پدرت فوت کردیم، ما را در آن قبر بگذارند.
گفتوگو از: فاطمه ملکی
این مطلب نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.