شاگرد اول کلاس که میخواست وکیل شود، حالا عریضهنویس کنار خیابان است. همدورههای سابق که برای خودشان کسی شدهاند، میآیند و از جلویش رد میشوند و میروند توی استانداری و فرمانداری و بایرام از آنها خجالت میکشد و صورتش را با دست میپوشاند تا چشمشان به او نیفتد. توی خیال خودش فکر میکند لابد الان او را میشناسند و پیش خودشان میگویندای بیچاره، چه عاقبتی داشتی. این همه درس خواندی و حالا این شدی.
پسر زرنگ کلاس توی آخرین روز امتحان نهایی پنجم دبستان درجا زده. کارنامهاش با معدل ۲۰ به چه دردی میخورَد وقتی درهای مدرسه برای همیشه به رویش بسته شد.
مرد از یادآوری خاطرههای گذشته، بغض میکند. ۵۵ ساله است. اهل روستای «طویقون» که با تبریز نیم ساعتی فاصله دارد. بایرام هر روز مسیر نیم ساعته را از روستا میآید و خودش را به میدان شهدا میرساند و جلوی درِ دادگستری سابق بساطش را پهن میکند. بقیه عریضهنویسها هم هستند، همانها که مثل او به عادت قبل که دادگستری و دارایی را بالاتر منتقل نکرده بودند، چارپایهشان را گوشهای مستقر میکردند و دفتر و دستکشان را علم، تا مشتریهایشان، مراجعان سرگردان ادارهجات دولتی از راه برسند.
دست توی انبوه موهای سفید میکشد. «ما در روستا تا کلاس پنجم داشتیم. آن موقع باید میآمدیم امتحانهای نهایی را در تبریز میدادیم. ما را آوردند امتحان بدهیم. اسم بچههایی را که با من امتحان میدادند، یادم است. آقای فلانی همان موقع امتحان میداد و اسمش را موقع حضور و غیاب میشنیدم که بعدها استاندار شد. الان هم یک پست دیگر دارد. آن وقتی که من تمام نمرههایم ۲۰ بود، آنها که الان صاحب منصب و کارخانهدار شدهاند، نهایتش ۱۲ میگرفتند. من عاشق درس خواندن بودم. خیلی هم استعداد داشتم، اما وضع پدرم بد بود. کمک کار کشاورزی هم میخواست. آن موقع مثل حالا نبود که امکانات باشد. جاده درست و درمان هم نداشتیم. ماندم همان روستا و کشاورزی کردم. مدرسه برایم تمام شد.»
«آقا ببخشید اینجا مرکز خرید کجاست؟» دختر به نظر مسافر است. اینجا جای گردشگری است. از یک طرف به بازار تبریز میرسد و از سویی دیگر به پیاده راه تربیت که یادگار جاده ابریشم است و مرکز خرید و موزهگردی مردم و البته مسافرها. همان جا که تابلوی موزه صدا و موزه مطبوعات آذربایجان و چند خانه تاریخی، به شما میگوید جای خوبی آمدهاید برای گشت و گذار. روی پلههای دارایی، کمی بالاتر از جایی که عریضه نویسها نشستهاند، یک مجسمه هم هست شامل دو نفر که یکی عریضهنویسی است با کلاه آذری بهسر و دیگری مردی دستاربسته که سرش را توی نامهای برده که عریضهنویس دارد مینویسد. در پیاده راه تربیت و دیگر نقاط شهر هم مجسمه تاریخی زیاد است و از این جهت میتوان تبریز را شهر مجسمهها دانست.
بایرام نشانی یکی دو پاساژ یا به قول خودش پاشاز را به دختر میدهد. «خب داشتم چی میگفتم؟ آهان از روستایمان گفتم که کشاورزی میکردیم و حالا دیگر آب نداریم. تا همین ۲۰ سال پیش روی همان زمین پدری کار میکردم. بعدش مریض شدم. کمردرد گرفتم جوری که دیگر نمیتوانستم سرِ زمین بروم. کلیهام را عمل کردم و این شد که کلاً بیکار شدم. من عضو شورای روستا هستم و از همان موقع آنقدر برای کار مردم به ادارهها آمده بودم که خودم به کار وارد شدم. ما همیشه در روستا مشکل داشتیم، الان هم داریم، بیشترش مشکل آب. لوله کشی کردهاند، اما روزی نیم ساعت صبح آب داریم و نیم ساعت عصر. هر روز یک چیز میگویند، یک روز میگویند لوله ترکیده و یک روز میگویند جیرهبندی است. حالا بگذریم.»
عریضهنویس برمیگردد به داستان اینکه چطور محل کارش شد همین کنج خیابان. «یک روز همینجا آمدم نشستم برای خودم داشتم نامه مینوشتم که کسی گفت: برای من هم بنویس و پولی هم داد. فکر کردم راه خوبی است. میتوانستم روزهایی که میآیم دنبال کارهای خودم، برای بقیه هم نامه بنویسم و اینطوری خرجم راهم دربیاورم. دستخطم هم خوب بود. خط روان و خوانایی داشتم. شد کار هر روزه و شغلم. اینطوری عریضهنویس شدم.»
بایرام حالا ۲۰ سالی میشود که عریضهنویس است. توی گرما و سرما، محل کارش همان گوشه خیابانی است که حالا دیگر پاتوق پیرمردهایی است که انگار جای دیگری برایشان نیست. عریضه مینویسند و بعضیهایشان مهر فوری درست میکنند. خیلیها بیسوادند و مهر لازم میشوند و بعضیها هم به هرحال برای فاکتور زدن و اینجور کارها میخواهند، خصوصاً دستفروشها که با مهر و فاکتور به کارشان رسمیت میدهند.
کنار دست عریضهنویسی که چند متر آن طرفتر از بایرام بساط کرده و مسنتر از اوست، پیرمردی با کت و شلوار و کفشهای کتانی کهنه روی یک پیت حلبی نشسته و مشغول دیکته کردن چیزی به عریضه نویس است.
چه کسانی بیشتر به شما مراجعه میکنند و برای چه جور کاری است؟
بایرام اینطور جواب میدهد: «مردم برای همه چیز مراجعه میکنند. بانک، کمیته امداد، دارایی و مالیات، شورای شهر و دادگاه. کسانی که به ما مراجعه میکنند سطح سوادشان پایین است و بیشترشان بیسواد هستند و از روستاها میآیند. بندگان خدا از هیچ چیز این ادارهها نمیدانند. من خودم به خاطر اینکه سالهاست کارم این است، به مسائل حقوقی وارد شدهام و راهنماییشان میکنم.»
دستگاه تایپ بایرام مال ۶۰ سال پیش است. قبلاً نامهها را دستی مینوشته، اما به قول خودش از وقتی همه چیز کامپیوتری شد، نامهها را هم دیگر باید تایپ کرد که شسته و رفته و تمیز باشد و قابل خواندن. «البته بعضی فرمها مثل فرم سربازی را اصلاً باید حتماً تایپ کنیم. نامه دستنویس را هنوز خیلی جاها قبول میکنند و الان هم خیلی نامهها را دستی مینویسم.»
بایرام برای نوشتن هر نامه یا همان عریضه، ۵ تا ۱۰ هزار تومان میگیرد و درآمدش نهایتاً روزی ۳۰، ۴۰ هزار تومان است. بیمه هم که خب معلوم است ندارد.
۴ تا بچه دارد. دو تا دختر که ازدواج کرده و رفتهاند. دخترها تا کلاس نهم درس خواندهاند. «دیگر امکانات نداشتم دخترها را بیاورم شهر درس بخوانند. پسرها، اما درس خواندند. یکیشان لیسانسش را گرفته و بیکار است. بعضی وقتها کارگری میکند. آن یکی پسرم الان دانشجوست. حقوق میخواند.»
بایرام جمله آخر را با شعفی آمیخته به حسرت میگوید. دوباره فیلش یاد هندوستان میکند. «خجالت میکشم از وضع زندگیام. از اینکه توی خیابان ماندم. آخ که چقدر دلم میخواست حقوق بخوانم. اگر وکیل بودم، آخ که چی میشد. اگر پدر من هم قدرت و پول داشت. اگر روستایمان جاده داشت شاید من هم میآمدم شهر و درس میخواندم و...»
چقدر این جملهها را در ذهن خودش تکرار کرده؟ برای من که در این مکالمه نیم ساعته، بار دوم است.
میخواهم حال و هوایش را عوض کنم. میپرسم توی این سالها خاطره جالبیداری تعریف کنی؟
لبخند میزند. «خاطره و مورد جالب که زیاد دارم. اما یک مردی بود که میآمد پیشم و دیگر یک جورهایی با هم دوست شده بودیم. ۱۶ سال بود ازدواج کرده بود. میگفت: ۲ سال بعد از ازدواج خانمم مریض شد و در رختخواب افتاد. ۱۴ سال در خانه ازش نگهداری کردم. آنقدر بردم دکتر و فیزیوتراپی و همه کار کردم که بالاخره بعد از ۱۴ سال خوب شد. زنم که سرپا شد، رفت دادگاه و تقاضای طلاق کرد و شکایت کرد و مهریهاش را گذاشت اجرا و درخواست نفقه کرد. ادعا کرد که ۱۶ سال در خانه این مرد کار کرده و زحمت کشیدهام، در حالی که من تمام مدت از او نگهداری کرده بودم.»
بایرام طبق عادت دستی توی موهایش میکشد و ادامه میدهد: «خلاصهاش اینکه آقا آمده بود پیش من که شکایتی تنظیم کند، اما به جایی هم نرسید و خیلی ناراحت بود. زنش هم بالاخره طلاق گرفت و مهریه و نفقهاش را گرفت. مرد گاهی میآمد پیش من مینشست و درددل میکرد. خیلی وقت است دیگر نیامده. او هم بدبخت بود.» گره پیشانیاش حالا باز شده.
آدمها از بدبختی دیگران خوشحال نمیشوند، مگر اینکه بخیل باشند که خب همه اینطور نیستند. آدمها، اما گاهی نیاز دارند ببینند و باور کنند که همه بدبختیهای عالم مال خودشان نیست. اینجوری حس میکنند تنها نیستند. انگار روح سوگواری جمعی در جسمشان حلول میکند و از آن آرام میگیرند.
گزارش از: مریم طالشی
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.