مهدی شادمانی؛ «یک دوست خوب». یک روزنامه نگار باشرف فوت کرد. نوشتن در مورد مرگ ظاهرا آسونه، ولی نگرش به آدمی که فوت کرده خیلی سخته. مهدی شادمانی رو بیشتر از اینکه در روزنامه گل به سردبیری مجید کوهستانی در اوایل دهه هشتاد بشناسم، تو روزنامه خورشید می شناسم. خورشید یه اتفاقی بود میان معرکه جریان چپ و راست. انگار لمیده بود. دنبال ماه بلند شب چهارده بود تا لوندی را به اوج برساند.
مهدی شادمانی ٬ تازه داشت بزرگ می شد. پسری مومن به اعتقاداتش با قدی متوسط و نگاهی نافذ. مجموعه کوچیک ما ، یک میز بزرگ بود وسط یک تحریریه نسبتا بزرگ: «هومن فکر می کنی باید در مورد رفتار اجتماعی تماشاگران فوتبال بیشتر بنویسیم؟»
نگاهش کردم: «بی خیال مهدی. چقدر نوشتیم و کسی حتی نگاه مون نکرد. بی خیال. تهش فحش کش می کنن همدیگه رو...»
اینقدر قدم زد توی تحریریه روزنامه که همه خسته شدیم. میز عربده خاموش داشت و اون وسط یک صندلی تنها داشت با خودش چرخ فلک بازی می کرد: «هومن. خیلی خسته ام.»