جنگ برای بچههای دهه ۵۰ متفاوت از بچههای دهه ۴۰ و ۳۰ بود. دهه پنجاهیها پشت صحنه و جبهه بودند، اما گویی در خط مقدم بودند. روزها و شب دایم از رادیو و تلویزیون اخبار و صحنههای جنگ را میدیدیم و در شهر اعزام جوانان بزرگتر را که به جبههها اعزام میشدند و چه حسادتی میکردیم به آن بزرگترها که میتوانستند بروند جبهه و ما اجازه نداشتیم.
یادمه میکروفون خونگی را بر میداشتم میرفتم جلو مسجد محل اعزام رزمندگان با آنها مصاحبه میکردم از همان سالها علاقه به کاررسانهای داشتم. شهید مصطفی درزی که یک سال بعد در اثر بمب شیمیایی به شهادت رسید آخرین رزمندهای بود که با او مصاحبه کردم. از بسیجیهای محله سراسیاب دولاب بود. هنوز چشمان مهربان ومعصوم او را فراموش نکرده ام که به شوخی گفت: کی این مصاحبه پخش میشود؟!
بمباران و موشکبارانها جای خود داشت ما بچههای دهه ۵۰ یکی از سرگرمیهامون این بود که شبها هواپیماهای بمب افکن عراقی را که مثل یک ستاره متحرک بود شناسایی کنیم و به هم نشون دهیم غافل از اینکه چه بسا همان هواپیما بمبی را بر سر ما اندازد. یا روزها وقتی موشکها را میدیدم انگار اسباب بازی دیدیم و ذوق زده میشدیم. تا ااینکه یک روز موشک به میدان پرستو یا کتابی برخورد کرد و ما بچههای محل از نیروهای اتش نشانی و امدادی زودتر به صحنه رسدیم و جنازههای متلاشی شده روی زمین دیدیم متوجه شدیم جنگ شوخی نیست. در محل مصلای امام در سالهای دهه ۶۰ صحنههای جنگ را بازسازی میکردند و چقدر برای ما جذاب و دیدنی بود وقتی صدای واقعی شلیک گلولهها و توپ و ضد هوایی را میشنیدیم.
یادش بخیر زمانی صدام گفته بود تهران را با خاک یکسان میکند. مدارس تعطیل شده بود و هر کس که امکان داشت از تهران بیرون رفت. ما که اصالتا تهرانی بودیم و در شهرستان کسی را نداشتیم شبها میرفتیم دربند. معروف بود آنجا خیلی امن است زیرا نزدیک جماران بود و پدافند هوایی انجا اجازه نزدیک شدن بمب افکنهای عراقی را نمیداد. آن شبهای پر از استرس را که توأم با خوشی بود نمیتوان فراموش کرد.
یاد پناهگاههایی که در مدارس درست کردیم به خیر که بعدا تبدیل به آزمایشگاه مدارس شد. مدتی که بمباران تهران زیاد شد مدارس تعطیل شد و در خونهها درس میخوندیم و کلاسهای درس در شبکه دو پخش میشد. یاد چسبهایی که به شیشههای خانهها و مدارس میزدیم که اگر بر اثر موج انفجار شکست به کسی اسیب نزند.
یاد صفهای ساعت هفت صبح برای دریافت دو عدد شیشه شیر و یک ظرف ماست و یک پنیر و یک کره به خیر. نیم ساعتی در صف میایستادیم همین که ماشین شیر میآمد همه خوشحال میشدند و احساس خوشبختی میکردند و دفترچه دریافت ارزاق را آماده میکردیم تا بقال محل روی آن مهر بزند که ما سهمیه شیرمان را تحویل گرفتیم.
دوران جنگ هرچه بود گذشت، اما همه با هم و متحد بودند. فاصلهها زیاد نبود. حسادت و رقابت نبود. فساد و دزدی و اختلاس نبود. دروغگویی و ریا نبود. از این رو هر چند ۲۰۰ هزار از بهترین جوانان این کشور در دفاع از ایران عزیز جان نازنین شان را فدا کردند، اما دوران جنگ بخشی از تاریخ درخشان این کشور بود و در کنار خسارتهای زیاد نعمتهای زیادی هم داشت. همانطور که آن خسارتها هنوز آثارش هست نعمتهای جنگ هم هنوز در زندگی ما ایرانیان جاری است.
نباید دوران دفاع مقدس را فراموش کنیم. نگاه یک سویه و قرائتهای کلیشهای به آن دوران هم طرفداری ندارد. جنگ به یک ملت تحمیل شده بود و همین ملت هشت سال مقاومت کرد و همین ملت باید جنگ را روایت کند.