مسخرهباز داستان جوانی (صابر ابر) شیفتهٔ بازیگری است که در یک سلمانی به همراه بابک حمیدیان کار میکند و شبها بعد از اتمام کار به تمرین بازیگری میپردازد. صاحبکار او کاظم آقا (علی نصیریان) که فردی معتقد به اصول اخلاقی است سر ماجرایی با سرهنگ کیانی از قدیمالایام مشکل دارد و... .
در لغت در معنای کلمه ابزورد آمده: رفتار یا کاراکتری که از روی قصد مضحک یا عجیب و غریب باشد. معنای دیگری که در طول سالها پیدا کرده مکتبی است که اشاره میکند انسانها در جهان پوچ و پرهرج و مرجی زندگی میکنند. اثر هنری که به این پوچگرایی اشاره میکند. اما فیلم مسخرهباز همایون غنیزاده بیشتر از اینکه در مکتب ابزوردیسم بگنجد و به پوچگرایی اشاره کند خودش پوچ است.
قرارمان در پست مدرنیسم این نبود که ترکیب سبکهای بصری مختلف تبدیل به هرج و مرج بیمعنی شود. اتفاقی که سر فیلم «مسخرهباز» میافتد. «مسخرهباز» دقیقا همان ایراداتی را دارد که به تئاتر «میسیسیپی نشسته میمیرد» وارد است. پروداکشن عظیم، اجرای ماکسیمال خوب، بازیهای عالی اما درنهایت همه اینها در خدمت متنی که وجود ندارد یا حداقل مسیرش را اشتباه میرود.
غنیزاده همان نمایش را (به لحاظ اجرایی و نه داستان) حالا در سینما اجرا میکند. قصهای (اگر بشود برای آن اصلا خط داستانی قائل شد) سرشار از ارجاعات به سینما و کاملا پوچ و به شدت فانتزی. اجرای فیلم جسورانه، متفاوت و هیجانانگیز است. ده دقیقه اول فیلم غرق جهان فانتزی همایون غنیزاده میشوید. آن ریتم تند و مکانیکی کاراکترها جالب است. راوی که صابر ابر باشد بیهودگی جهانشان را بامزه روایت میکند و یکی دو جا واقعا به خنده میافتید. اما بعد از آن ده دقیقه تا بیش از نیمی از فیلم در همان چرخه تکرار هستید. سکانسها تکرار میشود و کمکم آن تأثیر اولیهشان را از دست میدهند.
در «مسخرهباز» به دلیل فضا و ساختاری که دارد، اصلا قرار نیست روی هیچ کاراکتری عمیق بشویم. این به جهان فیلم برمیگردد اما این میزان از بیهودگی و بیکنشی کاراکترها از جایی به بعد نه تنها آزاردهنده میشود که ارتباط تماشاگر را با فیلم و روندش قطع میکند.
شخصا به شوخیهای کلامی فیلم غنیزاده که اصلا نتوانستم بخندم. درک نمیکنم اینکه کاراکتر کاظم خان همه جملات مشهور جهان را از قول «کازابلانکا» بیان میکند یا کلا جهان را از دریچه این فیلم میبیند، اینکه قرار است خودش همفری بوگارت قصه زندگی عاشقانهاش باشد، ممکن است در همان ده دقیقه اول حس شوخطبعی را که فیلمساز دوست داشته در فیلمش جاری باشد، منتقل کند اما کارکردش را در ادامه فیلم واقعا نمیشود درک کرد.
سه کاراکتر اصلی فیلم به خاطر عجیب و غریب بودنشان و در حقیقت وسواسهای فریکی که دارند امتیاز میگیرند اما وقتی پای بازپرس کیانی وسط میآید، فیلم همان نقطه قوتش را هم از دست میدهد.
حیف آن کارگردانی جذاب همایون غنیزاده و سکانسهای تیراندازی و جهان فانتزی که میتوانست یک اتفاق در سینمای ایران باشد؛ اما حالا سطحیتر از آن است که حتی برای بار دوم هم دیدنش را نمیشود توصیه کرد. البته که خوشسلیقگی غنیزاده در انتخاب موسیقیها و دکوپاژ میزانسنها تحسینبرانگیز است اما اینها میتوانست دستمایه یک کلیپ ده دقیقهای شود. سکانس بیدلیل شبیهسازی «پاپیون» باعث میشود تاثیر اجرای سکانس بعدی آن، از راه رسیدن هدیه تهرانی به عنوان کاپیتان اسکای و سکانس درخشان تیراندازی در آن فضا هم خنثی شود.
فکر میکنم غنیزاده به جای ارجاع به فیلمهای مختلف خوب است بنشیند و مثلا یک دوره فیلمهای وس اندرسون را کامل ببینید. فیلمهایی که مطلقا در جهان فانتزی غریب کارگردان میگذرند؛ اما خط روایی درست دارند و در برخی فیلمها مثل «خانواده رویال تننبام» حتی آثار بسیار عمیقی هم هستند.
غنیزاده اینجا هم مثل «میسیسیپی نشسته میمیرد» حتی در اجرای پر و پیمانش هم بیش از حد غلو میکند. وقتی اسلحه دستتان است و دشمن روبهرویتان، باید حواستان به تعداد گلولهها هم باشد. مهم تیرهایی است که به هدف میخورند. غنیزاده مثل آن سکانس یکی مانده به آخر کاراکتر قهرمانش مسلسل به دست گرفته و یکبند و بیهدف به تماشاگر شلیک میکند. آخر ماجرا شاید فقط یک گلوله به هدف بخورد که آن هم خیلی سطحی از روی پوستمان عبور میکند و دیگر هیچ.