آرش رزقی بارز میگوید: وقتی من را به زندگی بازگرداندند غرق نور بودم. تجربه مرگ، زندگی را به من آموخت.
به گزارش «تابناک» به نقل از ایرنا، روی ویلچر برقی نشسته و با آرامش خاصی به تابلو نقاشی خود چشم دوخته است. به سختی دست هایش را تکان می دهد اما باز این اتفاق را به فال نیک گرفته و خوشحال است که می تواند با همین دست ها و گاه با لب ها و دهانش احساس خود را روی بوم نقاشی کند.
آرش رزقی بارز ۴۹ سال دارد و نه تنها نقاشی می کند بلکه آموزش طراحی و نقاشی هم می دهد. از قضا هنرجویان زیادی هم دارد که در مکتب وی هم هنر می آموزند و هم با دیدن تلاش و ایستادگی استادشان برای ادامه زندگی انگیزه می گیرند. این قصه، روایت مردی است که سه بار از یک قدمی مرگ بازگشته و درک عمیقی از زندگی دارد.
با ناامیدی کاری ندارم
۲۸ سال از آن حادثه تلخ می گذرد. از وقتی که بر اثر حادثه رانندگی آرش متوجه شد دیگر نمی تواند راه برود و دست و پاهایش را مثل گذشته تکان بدهد. «قبل از این هیچ پیش زمینه فکری با معلولیت نداشتم و وقتی این اتفاق برایم رخ داد به راحتی با مسئله کنار آمدم و این را قبول کردم. شاید باورش سخت باشد اما من بعد از یک ماه از وقوع معلولیت این موضوع را به طور کامل پذیرفتم».
آرش درباره نوع معلولیت خود باخبر بود. زیرا در آزمایشگاه مدرسه، قورباغه ای را نخاعی کرده بودند و می دانست چه اتفاقی برایش افتاده. «یادم هست وقتی یکی از ماموران پلیسی که برای گزارش حادثه بالای سرم حاضر شده بود سعی داشت دلداری ام بدهد. می گفت : نگران نباش به زودی خوب می شوی اما می دانستم ۲۱ سال در سلامت کامل زندگی کردم.از این بعد هم با وجود ضایعه نخاعی ام زندگی در جریان بود. پس باید به زندگی ام ادامه می دادم».
آرش در حرف هایش غلو نمی کند. آرامش و خونسردی در لحن صدایش پیداست. معترض نیست و از وضعیتی که دارد گله نمی کند. خودش اما این روحیه را مدیون شخصیت امیدوارش می داند. «من با ناامیدی هیچ وقت سر و کار نداشتم و ندارم. برای کسی که یک حادثه را پشت سر گذاشته، ضایعه نخاعی شده و سه بار مرگ را تجربه کرده، ترس از ادامه زندگی و محدودیت ها بی معنی است».
وقتی برگشتم غرق نور بودم
آرش بعد از تصادف به خاطر آسیب های وارده دچار عفونت ریوی شده بود. با این حال بعد از رسیدگی های لازم در بیمارستان مرخص شد. خوب به خاطر دارد. یک روز زمستانی در خانه بستری بود که از مادربزرگ و دخترخاله اش که در اتاق بودند درخواست کرد که بخاری را خاموش و پنجره ها را برایش باز کنند. «ریه ام خس خس و احساس خفگی شدید می کردم. مادربزرگم گفت: زمستان و همه سردشان است. تو چطور گرمت شده؟ خس خس ریه ام بند نمی آمد. بدنم ضعیف شده و مدت ها بود که نمی توانستم سرفه کنم به همین دلیل ریه ام عفونت کرده بود». نفس های آرش به شماره افتاد تا جایی که دیگر نتوانست نفس بکشد. صدای مادربزرگش را می شنید که بالای سرش دعا می خواند.
«از حال رفته بودم اما برای من مثل حس سقوط در فضا بود. توی دلم خالی شده بود اما ترسی نداشتم. همه اطرافم تاریک بود و با سرعتی بی نهایت در حال حرکت بودم. تنها چیزی که آن لحظه آزارم می داد این بود که این حالت تا ابد ادامه دارد اما کم کم تاریکی تبدیل به نور شد و اینبار به سمت نقطه ای نورانی می رفتم اما به آن نقطه نرسیدم».
درحالی که مرد جوان مرگ را تجربه می کرد، مادر و دیگر اعضای خانواده اش در حال احیای او بودند.
«مادرم با تنفس مصنوعی و اقدامات اولیه برای احیا، باعث شد من بار دیگر به زندگی بازگردم. لحظه ای که به زندگی برگشتم غرق نور بودم. لذتی که با هیچ چیز دیگری برایم قابل مقایسه نبود و چشم های نگران و وحشت زده آنها را دیدم که از بازگرداندن من به زندگی برق می زد. این بار اولی نبود که من مرگ را تجربه کردم. از آنجایی که اکسیژن به ریه ام نمی رسید دوبار دیگر این اتفاق برایم رخ داد و آن دوبار در بیمارستان بودم اما احساسم از مرگ همان سقوط، تاریکی و حرکت به سمت منبع نورانی بود. همین تجربه باعث شد که دیگر با مسائل راحت کنار بیایم. تجربه مرگ، زندگی را به من آموخت».
به نظر آرش، مرگ برایش بسیار شیرین و آرامش بخش بود تا جایی که دلش نمی خواست احیا شود و به زندگی برگردد اما پس از آن درک بهتری نیز از زندگی پیدا کرد و به جای افسردگی و خانه نشینی تصمیم گرفت با قدرت به زندگی اش ادامه دهد.
خودت را باور کن
از آنجایی که مرد جوان از کودکی به نقاشی علاقه مند بود و از ۱۷ سالگی این هنر را به صورت حرفه ای و جدی شروع کرد، تصمیم گرفت با شرایط جدیدش هم به این هنر ادامه دهد.
«ابتدا دست هایم قدرتی نداشت و نمی توانستم قلمو به دست بگیرم. به همین خاطر با دهان و لب هایم قلمو را گرفتم و شروع به نقاشی بر روی بوم کردم. اما خوشبختانه پس از مدتی دست هایم تاحدی حرکت و این به من کمک کرد که کارم را با آرامش بیشتری انجام بدهم».
این درحالی است که آرش سال ها است که در رشته نقاشی و طراحی هنرجو می پذیرد و به آنها آموزش می دهد.
از آرش می پرسم چطور هنرجویانش اعتماد کرده و برای آموزش نزد وی آمدند؟ آرش لبخندی می زند و در پاسخ می گوید: معتقدم وقتی افراد خودشان را باور کنند این باور به دیگران نیز منتقل می شود. بنابراین خانواده هایی که فرزندان خود را برای آموزش نزد من می آورند یا هنرجویان خودشان تصمیم می گیرند زیر نظر من دوره ببینند به من و کارم باور دارند.
وی ادامه می دهد: خوشبختانه این سعادت را هم داشته ام تا هنرجوها در مواجهه با من و سبک زندگی ام متاثر شده و دیدشان به زندگی عوض شود. آنها امروز با انرژی بیشتری به زندگی ادامه می دهند. حالا آنقدر با هم دوست و همراه شده ایم که وقتی به مشکلی می خورند با من در میان گذاشته و گاهی می گویند: صحبت ها و سبک زندگی شما باعث مقاومت ما در برابر مشکلات می شود.