به گزارش تابناک، قدرت مظاهری در فرارو نوشت: تصاویر و فیلمهای کوتاه این روزهای سیستان و بلوچستان که دست به دست در رسانهها و فضاهای مجازی میچرخند و بازپخش میشوند، بیش از آن که بهت و حیرت بینندگان را برای دیدن سیلاب و بارشهای بیامان منطقه برانگیزند، نگاه آنان را به جغرافیایی معطوف میکنند که در زمانهی کنونی و پیشرفتهای تکنولوژیک، کمترین اثر و نشانهای از این عناصر زیستی در آن دیده نمیشود.
خانهها و سکونتگاههایی که هیچ تشابهی با مبلمان شهری و معماری امروزهی سکونتگاههای انسانی نداشته و فضایی آخرالزمانی و پسارستاخیزی را برای بیننده تداعی میکنند، چهرهای بسیار نامتجانس و تراژدیک از زیستگاههای مردمی را روایت میکنند که کمترین بهرهای از رفاه و آسایش نصیب شان نشده است.
خانههای خشتی و کاهگلی با سقفهای چوبی و پوشالی در کنار کپرهای سست و لرزانی که اندک نسیمی هم میتواند وارونه شان کند، پیشاپیش ذهن قضاوتگر مخاطب را اسیر این فرضیه میکند که حتی با عدم وجود سیلی ویرانگر، ساکنان این جغرافیای خاکستری چگونه و با ترسیم کدام آینده روزهای خود را در میان کومههایی از ناامیدی و یاس و استیصال به شب میرسانند!
فرضیهای که با چرخش لنز دوربین و یافتن گونههای متفاوت و تکراری این سکونتگاهها در جای جای این سرزمین سوخته و فراموش شده، به زودی رنگ حقیقت و واقعیت به خود گرفته و موجبات تاثر و تالم بیننده را فراهم میآورد.
سیل سیستان و بلوچستان و تبعات ویرانگر آن فراتر از فجایعی که موجب شده است، انگار تلنگر محکم و دردناکی به ذهن ناظران این حادثه است که نگاه و نظرشان را به نقطهای از این سرزمین خسته معطوف نماید که سالیان دراز است نه چشمی به آنها خیره شده و نه گوشی خود را دلواپس شنیدن زوزهی بادهایی کرده که بی مهابا از لابلای خس و خاشاک کپرهای نااستوارش میگذرند.
سیستان و بلوچستان انگار فرزند خواندهی بینوایی است که از این همه منابع سرشار خدادادی و ثروت کلان ملی هیچ ارثی نبرده و تنها میراث آن، چشیدن مزهی تلخ عادت به تحمل شرایط موجود است.
دیدن تصاویر این روزهای سیستان و بلوچستان، بیننده را یکباره به بازهی زمانی چهل سالهای پرتاب کرده و مثل نوار فیلمی کهنه و قدیمی، او را به سال پنجاه و نه برمی گرداند تا دوباره شاهد و ناظر مجموعهی مستند "خان گزیدهها" در ابعادی فراتر از مستند سید مرتضی آوینی شود.
مستندی که کومههای گلی و خانههای کپری آن با گذشت چهل سال، هیچ تغییری نکرده اند و شیارهای پیشانی و گودی چشم و خشکی لبهای مردمانش از آن زمان هم فجیعتر مینمایند. با این تفاوت که این بار نه خانی آمده و نه خانی رفته و این "خودمان" هستیم که "خودمان" را میگزیم؛ و فاجعهتر، دردناکتر و تراژدیتر از همهی این روایت، سوال دختر دبستانیام است که با دیدن روز و حال مردم و خانههای بر آب شان، ناباورانه از من میپرسد: "بابا، اینجا هم ایرانه ‼؟! "