به گزارش تابناک روزنامه اعتماد نوشت:
«خانوادهاش تبریزی بودند اما خودش سال ۱۲۶۴ در چنین روزی در ایروان متولد و جبار نامیده شد. پدرش هم کارگر فصلی کارهای ساختمانی بود و هم مهارت نصفهنیمهای در شیرینیپزی داشت اما سایه فقر همیشه بر زندگی خانواده سنگینی میکرد.
جبار تا نوجوانی به همان سبک و سیاق مرسوم آن سالها سواد خواندن و نوشتن آموخت و بعد زیر فشار زندگی و تنگی معیشت مجبور به ترک تحصیل شد اما یادگیری را هرگز رها نکرد. شغلهای مختلفی را آزمود، در مکتب زندگی به مردی خودساخته و آگاه تبدیل شد و حتی دورهای به روزنامهنگاری روی آورد و برای نشریه ملانصرالدین - که از مهمترین نشریات آن دوره بود - نوشت.
پدر و مادرش را در گذر از جنگ اول جهانی از دست داد و خودش چندی بعد تا یک قدمی مرگ رفت اما زنده ماند.
مدتی در ترکیه زندگی کرد و پس از جنگ به ایران برگشت و ابتدا در مرند و بعد سال ۱۲۹۸ در تبریز مقیم شد. بیشتر وقتش به تدریس در مدرسه میگذشت و همانجا بود که نوآوریهای خود را عرضه کرد. با این باور که بچهها پیش از شروع تحصیلات رسمی در مدرسه، باید برخی مهارتهای اولیه را بیاموزند، کودکستانی در تبریز تاسیس کرد و آن را باغچه اطفال نامید. باغچه اطفال اولین کودکستان تاریخ ایران است.
او تا پیش از آن، به مناسبت نام پدرش عسگر، میرزا جبار عسگرزاده خوانده میشد اما پس از راهاندازی باغچه اطفال بود که نامخانوادگیاش را تغییر داد و باغچهبان را برگزید. چندی بعد از تجربه تدریس به سه کودک ناشنوا، طرح تازهای به ذهنش رسید.
این سه کودک به خاطر آن نقص طبیعی نمیتوانستند مثل و همپای بچههای دیگر تحصیل کنند و معلم مجبور بود بیشتر از دیگران به آنان توجه کند و - از وقت دیگران بزند - و وقت بیشتری برایشان بگذارد.
مشاهده این تفاوتها و مشکلات ناشی از آن، باغچهبان را به فکر راهاندازی مدرسهای مختص بچههای ناشنوا انداخت. او این فکر را سال ۱۳۰۵ در ساختمان کوچکی چسبیده با باغچه اطفال عملی کرد.
مخالفتهایی را که از سوی مقامهای بالادستی وجود داشت، نادیده گرفت و حتی بعد از قطع سرانه مدرسه و کودکستانش هم از تصمیم خود عقب ننشست و کار را به قوت اراده و با هزینه شخصی پیش برد. عقیده داشت مهمترین اولویت هر جامعهای آموزش است و همه، بدون در نظر گرفتن جنسیت یا نقایصشان باید بتوانند تحصیل کنند.
این حرف امروزه عادی و پیشپا افتاده به نظر میرسد اما در سالهای حیات مرحوم باغچهبان بسیاری آن را نمیپذیرفتند. هم با تحصیل دختران، حتی در مدارس تکجنسیتی مخالف بودند و هم هزینه کردن و صرف وقت برای آموزش و توانمندسازی ناشنوایان یا دیگر معلولان را «آفتابه خرج لحیم» میدیدند.
جمله یکی از چهرههای مشهور عصر مشروطه - که البته در نهایت در صف مخالفان انقلاب جای گرفت - که میگفت: «همین مانده دختران ما هم تحصیل کنند» نه یک اظهار نظر شخصی و حاشیهای که نشاندهنده نوع نگاه بخشی از جامعه آن روز ایران بود.
باغچهبان آثار مکتوبی هم از خود به جای گذاشت که بیشترشان نمایشنامههایی برای کودکانند و آموزههایی مثل راستی و تلاش و امید را روایت میکنند. از میان این نمایشنامهها، قصه بابابرفی از سایر آثار مشهورتر است.
باغچهبان آذرماه ۱۳۴۵ از دنیا رفت، اما نامش به بزرگی و احترام برای نسلهای بعدی به یادگار ماند.
شبیه به آنچه راوی قصه بابابرفی میگفت: «آدم اگر خودش هم از بین برود، یادش و کارهایی که برای آدمهای دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمیرود. همیشه آدمهای دیگر از او یاد میکنند. انگار که همیشه زنده است.»
جالب این که مردی چنین اثرگذار، همیشه اکراه داشت که زحمات و کوششهایش را «خدمت» بدانند و میگفت وقتی با خودم خلوت میکنم، میبینم لایق عنوانی مثل «خدمتگزار جامعه» نیستم.
او از سختیهای زندگی به وارستگی رسیده بود و همین وارستگی را هم تا به آخر حفظ کرد. به قول یکی از کامنتهای صفحه بابابرفی در سایت گودریدز: «خوش به حالت آقای باغچهبان!»