مطلب زير حاكي از خاطرات همنسلان مرحوم غلامرضا تختي در آستانه چهل و يكمين سالگرد مرگ اوست كه معطوف به علاقه او به ورزش زورخانه ميشود.
به نوشته همشهری، سکوتی آنی، در پس سه زنگ. هوشیاری مرشد. چشمها گرد شده، در یک لحظه؛ چشمها خیره به در و دری کوچک. کسی در آستانه در، سر تعظیم فرود آورده، بنا به ارتفاع کم دری کوچک. نگاهها متعجب. همچنان سکوتی آنی!
فضا اساطیری است. مردی با قامتی بلند، کلاه شاپو و پالتویی تا پایین زانو. همچنان ناپیدا. یقه پالتو بالا داده، چهرهای مبهم. (در تایید زمستان است!). هوشیاری مرشد، شیر خدا و صدای دوباره زنگ. شکستن سکوت و باز سکوتی آنی!
فضا ملتهب است. حضور مردی با پالتویی تا پایین زانو. پیش آمده و دست خارج شده از جیب پالتو و به کلاه نزدیک شده. چهرهای ناپیدا، لحظهای بعد پیدا؛ مردی آشنا، با تبسميگذرا. لبخند حاضران و باز شکستن سکوت. باز هوشیاری مرشد، این بار صدای ضرب و زنگ، با هم. همهمه جمعیت. آمیختگی ورزش و سنت؛ جدانشدنی. لحظاتی غریب و شورانگیز. با خاموشی ضرب. پیچيدگی صدا و هارمونی. سکوتی چندین باره، سکوتی آنی!فضا اساطیری است. اوج منش پهلوانی اما در مکانی صمیمي و بدون ستیز. مردی با فروتنی و قدمهایی شمرده. مردی با کلاه شاپو؛ غلامرضا تختی.
با نگاهی به مرشد، دست راست روی سینه، همگام با حاضران. با احترام خاصی، با تعارف بسیار، تختی به حرف میآید:« این تعارفها را کنار بگذارید. آمدیم زورخانه تا کمي ورزش کنیم.» با لحنی که به کسی برنخورد. ناخواسته سر از بالای مجلس در ميآورد. دقایقی بعد، میاندار از گود بیرون ميآيد، به تختی نزدیک ميشود.
میاندار لُنگی به دست دارد که به تختی ميدهد. تختی نیمخیز شده، بی هیچ حرفی، ميپذیرد. بلافاصله تعویض لباس ميکند و وقتی که ميخواهد وارد گود شود، حرفهای درگوشی ناآشنایی، او را باز ميدارد. تختی ميگوید: «خودم سوئیچ ماشین را دادم و گفتم پنچری ماشین را بگیره.»
پاسبانی بیرون زورخانه، منتظر صاحب بنز. تختی با خونسردی خاصی به همراه فرد ناشناس، از زورخانه خارج ميشود. پاسبان دست جوانی را گرفته، به اتهام دزدی از بنز.
پاسبان توضیح ميدهد: «این پسر داشت از ماشین دزدی ميکرد که گرفتمش.» لبخند تختی، پاسبان را به شک مياندازد و با گفتن اینکه او را ميشناسد، پاسبان دست جوان را رها ميکند. حیدری، هم دوره تختی و دارنده پنج مدال جهانی و المپیک ميگوید: «با دور شدن پاسبان، تختی گفت که چرا ميخواستی این کار را کنی؟ آن پسر هم توضیح داد که تا چند وقت پیش در بازار، کفاش بوده ولی الان بیکار شده. برای همین قصد داشته دزدی کند. آقا تختی کلی نصیحتش کرد. بعد آدرس کفاشی توی بازار را به او داد.»
در این هنگام تختی گفت: «بهشرطی که آبرویم را حفظ کنی.» سالها بعد، آن پسر جوان در برخی مسابقات، برای تختی لباس ميخرید. زیرا در کارش پیشرفت زیادی کرده بود.
تواضع در گود زورخانه
«جهان پهلوان تختي نامدار/ كه هست از براي جهان افتخار/ بگويم تختي؛ خدا يار توست/ دو بازوي حيدر نگه دار توست/ خدايا تو اين سايه پاينده دار/ همين نام جهان پهلوان تختي را تا ابد زنده دار...»
مرشد ضرب ميزند و در وصف تختی ميخواند. تختی اما با اشاره دست، مانع از ادامه خواندن ميشود. در سکوتی محض، جملهای از تختی؛ «چرا از من ميخوانی؟ من چهکاره هستم؟» تختی با همان رفتار پهلوانی این را ميخواهد. مرشد شیر خدا هم اینگونه جواب ميدهد:
«آقا تختی، از تو نخوانم، پس از کی بخوانم؟» تختی بلافاصله جواب ميدهد: «از مولایم علی(ع) بخوان...» و صدای ضرب با هارمونی خاص. در همین اوصاف اشعاری در وصف مولا علی (ع) با این مضمون که... «همي روي كن سوي شير خدا/ نذر كن به بازوي خيبرگشا/ كه آيين مردي به جاي آوري/ به شير خدا التجا آوري...»
حیدری ميگوید: «آقا تختی وقتی ميآمد زورخانه، معمولا ميگفت شیر خدا تو برو بالا. یعنی دوست داشت او مرشد باشد.» مرشد عباس شیرخدا اما آخرین باری بود که جلوی تختی، در وصفش خواند. او ميگوید: «توی گود زورخانه بیش از اندازه متواضع بود. همیشه سعی ميکرد در پایینترین جایگاه نسبت به بقیه قرار بگیرد. اما همه ميدانستند که در میان گود زورخانه او باید در بالاترین جایگاه قرار بگیرد.»
همه جا عکس. سیاه و سفید. روی دیوار نقش بسته. پایینتر از بام زورخانه که به شکل گنبد است و بالاتر از کف گود. عکسی از مصطفی طوسی؛ ایستاده کنار دو میل. پرترهای از حسن عمو حیدر. عکسی از حاج باقر مهدیه. عکسهایی از پیشکسوتان این ورزش.
عکسهای اندکی از جوانترها. عکسی از تختی جوان در حال میل گرفتن، با چهرهای خندان. پرتره از او. عکسی با عباس زندی البته رو در رویش، در حال مبارزه. عکس نمادین با دوستان، با فیگورهای مرسوم. در این عکس تختی دست منصور مهدیزاده را گرفته و بالعکس. مصطفی تاجیک کباده به دست، زانو زده. حیدری و میرمالک هم در گوشه تصویر. مهدیزاده ميگوید: «وقتی ميخواستیم تمرین بدنسازی کنیم، با تختی، صنعتکاران و بقیه بچهها ميرفتیم زورخانه.» و صنعتکاران ميگوید: «در آنجا، بیرون گود همیشه یک تشک کوچک بود که ميشد روی آن هم تمرین کرد. اما تختی از ورزش باستانی خیلی خوشش ميآمد.»
میان گود، در گوشهای پایینتر از بقیه ایستاده. طبق معمول. همانگونه که ميخواهد. اصرار نفرات گود، اما تختی را پایینتر از سردم قرار ميدهد. پایینتر از سیدقراب که بنا به احترام به سادات بالاتر از همه است. بعد از او، غلامرضا تختی. طبق معمول میاندار است. میانداری ميکند؛ میل گرفتن را به اسدالله ميسپارد. آقا جمال مسئول کبادهکشی است. سید قراب باید دعا بخواند. پا را هم تاجیک ميزند.
احمد عرب، یکی از دوستان تختی ميگوید: «با اینکه ميتوانست سنگینترین میل را بگیرد، همیشه سعی ميکرد میل متوسط و حتی کوچک بگیرد. توی زورخانه تجملات را دوست نداشت. میاندار حالا به آخر ماجرا رسیده نوبت سید قراب است. دعای سیدقراب، در میان سکوت حاضران. بیهیچ حرفی از طرف بقیه. سکوتی خودخواسته به احترام سادات... تختی هم.