خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس ـ 12

خال زير گلوي تانك...

گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
کد خبر: ۱۲۸۶۲۸
|
۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۳ 02 November 2010
|
10710 بازدید
|
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال مي‌كنيم. براي ارسال خاطرات خود مي‌توانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.


آقاي بي شرّ و شور

آبادان بوديم. محمد رضا داخل سنگر شد و دور تا دور سنگر رو نگاه كرد و گفت: «آخرش نفهميدم كجا بخوابم.  هر جا مي‌خوابم يه مشكلي برام پيش مياد. يكي لگدم مي‌زنه. يكي روم مي‌افته. يكي ..»

از آخر سنگر داد زدم: «بيا اين گوشه سنگر. يك طرفتم ديوار سنگر. كسي كاري به كارت نداره. منم كه آزارم به كسي نمي‌رسه.»
كمي نگاه كرد و گفت: «عجب گفتي! گوشه امن و امان و تو هم كه آدم بي شرّ و شوري هستي.»
فوري پتوهاشو آْورد و انداخت آخر سنگر و خوابيد و چفيه اش هم كشيد رو سرش. منم خوابيدم و خوابم برد.

خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده. عراقي زد تو صورتم. منم عصباني شدم و دستم و بردم بالا و داد زدم: «يا اباالفضل علي!» و محكم كوبيدم تو شكمش.
همين كه مشتو زدم كسي داد زد: «يا حسين!»
از صداش پريدم. محمدرضا بود. هاج و واج و گيج و منگ دور سنگرو نگاه مي‌كرد و مي‌گفت: «كي بود؟ چي شد؟»
مجيد و صالح كه از خنده ريسه رفته بودند، گفتند: «نترس! اين آقاي بي شرّ و شور با مشت محكم كوبيد تو شكمت!!!»


خال زیر گلوی تانك

صحبت از شكار تانك‌های دشمن بود و هركس در غیاب آرپی‌جی زن دسته‌ی خودشان، از هنر و شجاعت،‌ دقت و سرعت عمل او تعریف می‌كرد. یكی گفت: «شكارچی ما طوری شنی تانك را نشانه می‌گیرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همه‌ی قفل و بندهایش را از هم سوا می‌كند»
دیگری گفت: «شكارچی ما مثل شكار یك پرنده، چنان خال زیر گلوی تانك را نشانه می‌گیرد كه فقط سرش را از بدن جدا می‌كند در حالی‌كه بقیه‌ بدنش سالم است»
سومی كه تا این زمان فرصت زیادی برای پیدا كردن كلمات مناسب پیدا كرده بود، گفت: «این كه چیزی نیست، شكارچی ما هنوز شلیك نكرده، تانك‌های دشمن به احترام آرپی‌جی‌اش كلاهشون را از سر برمی‌دارن و براش در هوا دست تكان می‌دهند.»


تسبیحت را بده یک دور بزنیم

نشسته بودیم دور هم کنار آتش  و درد و دل می‌کردیم. هر کی تسبیح داشت درآورده بود و دور می‌انداخت. تسبیح‌های دانه درشت و سنگی وقتی روی هم می‌افتادند صدای چریق چریقشان دل آدم را آب می‌کرد. من هم دست کردم داخل جیبم که دیدم تسبیحم نیست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبیح بغل دستیم تا تسبیح او را بگیرم، که دستش را کشید. به سمت

راستی گفتم: «تو تسبیحت را بده یک دور بزنیم.»
برگشت گفت: «بنزین نداره اخوی»
گفتم شاید شوخی می‌کند. به دیگری گفتم، او هم گفت: «پنچره.»
به دیگری گفتم، گفت: «موتور پیاده کردم.»
بالاخره آخرین نفر؛ گفت: «نه داداش، یکوقت میبری چپ می‌کنی، حال و حوصله دعوا مرافعه ندارم.»
همه خندیدند. چون عین عبارتی بود که خودم یادشان داده بودم. فهمیدم خانه خرابها دارند تلافی می‌کنند.


واسه ما افت داره که پامرغی بریم!

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم‌های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می‌شد به راحتی او را از بقیه بچه‌ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می‌داد.
اوایل که سر از گردان ما درآورد همه ازش واهمه داشتند. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه‌ای از پا نمی‌نشست. وقت و بی وقت چادر را جارو می‌زد، دور از چشم دیگران ظرف‌ها را می‌شست و صدای دیگران را در می‌آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی!

تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم از چنگ يك عراقی گردن کلفت درآورده بود و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولي!

تنها نقطه ضعفش اين بود كه توي ورزش پا مرغي نمي‌رفت. تا اينكه يه روز فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می‌کرد، گفت: «برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می‌گذارید. پس چرا پامرغی نمی‌روید؟»

داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»
داش ولي گفت: «آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟ بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می‌رم!»

زدیم زیر خنده. تازه شصتمان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده با خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!»
داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.
*به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک


ادامه دارد ...
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما تبلیغ پایین متن خبر
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲۰
ناشناس
|
Belgium
|
۱۳:۳۵ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
یه روز یه ترک و یه رشتی و یه اصفهانی ...!
.

.

.

.

.

.

یه روز یه ترک بود ...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.

شجاع بود و نترس.

در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد

او برای مردم ایران ، آزادی می خواست

و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.


یه روز یه رشتی بود...

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.

او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند

اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را

و برای همین در برابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.


یه روز یه اصفهانی بود...

اسمش حسین خرازی

وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.

کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.

آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.


یه روز یه ...

ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و ... !

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند

و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند

و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به

عشق همدیگر ، حتی جانشان را هم نثار کرده اند ، به "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند

و چه قصه غم انگیزی!
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۵۶ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
دمتون گرم ... خيلي با صفايين.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۲۰ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
اين خاطرات ارزش كتاب شدن دارند. اگر چاپ شده اند اطلاع رساني بفرماييد.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۵۸ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
تقبل االله
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۳۱ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
جالـ.ب
daneshjoo
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۰۰ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
خيلي عالي بود. ممنون بابت اين مطالب زيبا. لطفا ادامه داشته باشه...
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۴۵ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
خوب بود تشکر
fatima
|
United States
|
۱۹:۲۱ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
kheli khoob bood
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۳۴ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
به نظر توي بعضي هاش شديدا اغراق شدن و بعضي هاش هم تا حدودي تخيلات نوسينده رو به وضوح ميشه توش ديد .. اونقدر واقعيات قشنگ تو جبهه ها بودن كه نيازي به اغراق و تخيل نباشه ...
حسین ماندگار
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۷:۵۶ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۲
جالبه و ممنون!
تو این "روزگار درگیر" که همه یه جورائی درگیرند، مردم اش یک جور ، مسئولینش هم یک جور ، خواندن این تکه ها ، که یادآور بخشی از تاریخ پرافتخار این مرز و بومه ، برای همه مفیده!

باز هم سپاس!
یاد امام و شهدا، گرامی!
برچسب منتخب
# قیمت طلا # مهاجران افغان # حمله اسرائیل به ایران # ترامپ # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سردار سلامی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
عملکرد صد روز نخست دولت مسعود پزشکیان را چگونه ارزیابی می کنید؟