وطن امروز: وقتي به دستور پدرم با برادرزادهاش كه هيچ علاقهاي به او نداشتم ازدواج ميكردم، فكر نميكردم بعد از مرگ وی درصدد انتقام از همسرم برآيم تا چنان به مشكل برخورم كه اينگونه روزگارم تيره و تار شود.
تازه وارد 16 سالگي شده بودم كه مانند يك سرباز دستور پدر را اجابت كردم و با دخترعمويم ازدواج كردم، این ازدواج انگار مانند تكاليف درس و مشق مدرسه تكليفي بود كه اين بار از سوي پدر انجام دادنش بر من واجب شده بود. بعد از ازدواجم پدرم كه آرزو داشت نخستین نوه پسرياش را ببيند چند روز پیش از فارغ شدن همسرم، بر اثر حادثه رانندگي در يكي از جادههاي اطراف شهرستانمان جان باخت.
بعد از آن همسرم بچهام را به دنيا آورد كه دختري زيبا و قشنگ بود كه من با شنيدن خبر دختر بودن بچهام اصلا خوشحال نشدم بلكه از همسرم خواستم برايم پسر بزايد و تا مدتها دخترم را بغل نكردم. اگر بگويم تا بهامروز كه بچه اولم 38ساله است هنوز يك بار هم او را نبوسيدهام، دروغ نگفتهام.
بعد از آن همسرم 3 بچه ديگر به دنيا آورد كه آنها نيز همه دختر بودند و اين قضيه براي من كه هيچ علاقهاي به همسرم نداشتم و دخترزا بودنش نيز عذابم ميداد بهانه خوبي براي ازدواج مجدد شد تا با زني ازدواج كنم كه از خانواده آنها تقريبا همه خواهرانش پسرزا بودهاند. اما از شانس بد من همسر دومم نازا از آب درآمد و من درصدد ازدواج سوم برآمدم.
زماني كه براي سومينبار ازدواج ميكردم همسر نخستم دختر پنجمم را نيز به دنيا آورده بود. يك سال بعد از ازدواج سومم كوچكترين همسرم نخستین فرزند دخترش را به دنيا آورد و اين قضيه شديدا مرا عصباني كرد تا بدون مشورت با هر كسي از شهرستان همجوارمان زن چهارمم را اختيار كنم.
بعد از آن چيزي نگذشت كه 3 همسرم در يك سال هركدام يك پسر برايم آوردند كه خوشحالي زيادي را برايم به جا گذاشت تا من كه آن روز بهترين روز زندگيام بود در جشن ختنهسوران پسرانم سنگتمام بگذارم.
با همه اين احوال ديري نپاييد كه بعد از چند سال متوجه شدم داراي 11 دختر و 9 پسر هستم كه اين امر با وجود 4 همسر و 20 بچه از هر نظر مرا عملا فلج كرده بود چرا كه من نه از نظر اقتصادي توان برآورده كردن خرج و مخارج زندگي را داشتم و نه از نظر اجتماعي، از آن به بعد من در تربيت بچهها با مشكل عجيبي روبهرو شدم.
متاسفانه از ميان 9 پسرم هيچكدام تحصيلات درست و حسابي ندارند و 3 تن از آنها معتاد شده و بقيه هركدام به دنبال خلافهاي متعددي مانند زورگيري و سرقت هستند كه تا به حال 2تا از آنها در سن 22 سالگي براي سومينبار به زندان رفته و بقيه همه به لااباليگري و درگيري با ديگران مشغولند و به هيچ عنوان توجهي به حرفهاي من ندارند.
دخترانم نيز هركدام طوری تربيت شدهاند كه من گهگاهي به سرم ميزند يكي، دو تا از آنها را فراموش کرده و خيال خودم و همه را راحت كنم. از سوي ديگر جز آن همسر بدبختي كه نازا از آب درآمده بود، بقيه زنانم هركدام به ديده تحقير و مردي بد به من نگاه ميكنند که با رفتار آنها من حتي جرات پا گذاشتن به خانههای خودم را نيز ندارم و از دست آنها به همسر دومم كه مرا مورد حمايت خود قرار ميدهد پناه ميبرم.
در نهايت ميخواهم بگويم اي كاش من خيلي زودتر از اين ميفهميدم كه بچه دختر باشد يا پسر هيچ فرقي نميكند و از سويي در موارد زيادي فرزند دختر براي خانواده بويژه پدر دلش بيشتر ميسوزد و از برادرانش مهربانتر است.